Tuesday, May 8, 2018

بی سر، بی تن، بی دل.

روز آخر نهار کباب سفارش داد. غذاش رو با یک لیوان دوغ خورد. لیوانش هنوز روی کانتر مونده بود. چهل و هشت ساعت. الان شستمش. روی لبه ی لیوان کاغذی هم رد قشنگ رژ لبش جا مانده. ریز به ریز اثرات بودنش روی تن خونه مونده. تن خونه بدتر از بد، کبود شده. بدتر از من. بدتر از زمان.
برام از زندگیش تعریف کرد. از تفریحاتش. از رفقاش. از کارش. از برنامه اش برای آینده. با همان ترجیع بند جهنمی: بار بعد تو بیا. من نگاهش کردم که چطور زندگیش ادامه داره. دل به رودخانه ی تغییر داده. یواش در حال پیش رفتنه. در حال شنا کردن.
مهاجرت از مرگ وحشتناک تره. میبینی چطور زخم های نبودنت، اون حضوری که توی زندگی آدم هات داشتی هم میاد و جوش میخوره و بهبود پیدا می کنه. میبینم چطور نبودنم دیگه وجود نداره. نبودنی دیگه نیست. حالا زندگی اینجای من شبیه موزه شده: اثر آدم های رفته اینجا پر شده. دل موزه شبیه مقبره های مصری، بوی قدیم میده. بوی مرگ. بوی نا. من وسط همه ی اینها موندم. احساس مردن می کنم. احساس نبودن. آدم ها حالا بلدند بدون من زندگی کنند. بودنم شبیه نبودن شده. در زندگی آدم های مهم زندگیم. 
هوا بوی گوگرد میده. بوی خالی. ته گلوم یک عطش لعنتی بوده برای زندگی کردن. پریروز لای ریشه ی تازه در آمده ی موهام، که یک تار و دو تار موی سفید بود، تا هشتاد تار موی سفید در آمده دیدم. انگار یک شبه برف روی موهام نشسته باشد. 
کاج های دلم سر بریده شده. ته همه ی این روزها، بین تمام این آدم ها که مشغول زندگی کردنند، جسمم زنده به گور شده. دراز کشیده. در تاریکی.

1 comment:

  1. دیدم که از روزگار سخت نوشتی و مریض احوال بودی. مطمینم می‌دونی که این روزها موندنی نیستند. آرزو می‌کنم روزهای سختت تموم شه و روزهایی خیلی بهتر بیایند و مثل همیشه‌ی خودت شاد و سرحال و پرانرژی بشی.

    ReplyDelete

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادت...