Thursday, July 26, 2018

مرد دریا

ساعت شش و چهل و پنج دقیقه‌ای صبح بیدارم کردی که رسیدیم به صبحانه. شب قبل توی ماشین خوابیده بودیم. تو صندلی راننده را تا جای ممکن خوابانده بودی و من سعی کرده بودم سرم را برسانم به شانه‌ات و بخوابم. همانجا کنار جاده توقف کرده بودیم. کامیون زیاد رد می‌شد و نورش بیدارمان می‌کرد و غر می‌زدی و می‌خندیدم. از در سمت تو سوز می‌زد و پاهات کرخت شده بود و من پاهام را جمع کرده بودم روی صندلی‌ام که تنم راحت‌تر به تو برسد و نمی‌دانستم چه جات بد است. یک بار بعد از عبور یک کامیون غرولند کردی که لعنت به این مملکت که نمی‌شود یک هتل گرفت. فکر کردی نشنیدم. که خوابم. که حواسم نیست. حواسم اما به تو بود. حواسم همیشه به تو‌ بود.
برف باریده بود آن شب.
و برف می‌بارید.
بیدارم کردی که رسیدیم به صبحانه. یک مغازه‌ی قدیمی جاده‌ای بود. گفتی نیمرو. من هنوز خواب‌آلود بودم و مغزم به فرمانم نبود. توی یقلوی برایمان روغن ریخت و یک عالمه تخم مرغ شکاند و با بربری کلفت بدقواره‌ی شمال برایمان آورد. تو شروع کردی لقمه گرفتن. دستم دادن. توی هر بخش نان نصف تخم مرغ جا می‌دادی. قاشق که می‌زدی زرده شره می‌کرد. لقمه‌ی بعدی می‌شد. می‌خندیدی که بخور. می‌خندیدم و می‌جویدم.
بیست و چهار ساعت از من عکس گرفتی. موهام قرمز بود. آخرهای قرمز بودنشان. قبل از این بود که مظلوم شوی و خرم کنی که بذار چهره‌ات را با رنگ طبیعی موهات ببینم. قبل از این بود که بگویی بلندشان کن. بگذار ببینم چه شکلی می‌شوی و براش کنجکاوم و من بخندم و قبول کنم و بلند شوند. موهام قرمز بود. کوتاه. روی گوش‌ها. فر خورده. گوریده. در هم. می‌گفتی ژشت بگیر و بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم. عکس‌ها افتضاح شد. من آدم عکاسی شدن نیستم. آدم نوشته شدنم. بعداً از آن شب نوشتی و حظ مشدد دادی.
نرفته بودیم البته که عکس بگیریم.
یک درخت یک جای یک جاده‌ی فرعی بود که قرار بود نشانم دهی. در سکوت شب. قرار بود برسیم به درخت. سکوت کنم. سکوت کنی و اجازه دهیم تجربه‌ی یکسان از لذت و وهم جنگل ببریم. که همانجا بغلم کنی. قرار نبود در تمام عکس‌های از آن به بعد از روی شانه‌ی چپم نگاهت کنم و بخندم و عکس بگیری. قرار نبود در عکس‌هایی که من می‌گیرم تو سرت سمت راست باشد و در چشم‌هایت آنقدر خنده و شیطنت موج بزند. قرار نبود آن سفر ابتدای سفرهایمان باشد. ابتدای عکس‌ها. صبحانه‌ها. جاده‌ها. نوشتن‌ها. شد اما.
صبح قاشق را فرو کردم توی تخم مرغ. زرده شره کرد. پرت شدم به پنج سال پیش و خندیدم. توی خاطره‌هام جای خوبی هستی تو. مخلوط به دلتنگی. ممزوج به زیبایی.

Sunday, July 22, 2018

شکوفه‌های گیلاس وحشی

دلم برای اون لحظه‌های پیچیده در مهر هم‌آغوشی تنگ شده. برای گوش سپردن به کلمات علقه به جای تکرار عبارات شهوت. خاطره‌ای که حالا برای گذشته‌های دور شده. انگار شکافی میان جهان هست که دیگه پر شدنی نیست. یا اینکه همه چیز تصویر دوری از واقعیته. که اجازه نمی‌ده خودت رو وسط امواج به کل رها کنی. که هوشیاریت رو ببازی.
گمونم شاید از یه جایی کنترل جهان به دست میل می‌افته نه جان.

آفرین

آخرین خاطره‌ی واضحی که ازش دارم، یه عصر بود که دوتایی پشت بوم بودیم و بهم سازه‌ای روی کوه رو نشون داد و گفت اون دانشگاه علوم تحقیقاته. پیر بود زن. لاغر. ریز جثه. سالی که وارد دبیرستان شدم قرار شد بره و توی برج‌های فاز زندگی کنه. اون سال یه دخترش ازدواج کرد. اون یکی که معماری خونده بود از ایران رفت. من همیشه از دختراش می‌ترسیدم. بچه بودم و اونها جوان. زیبا. خارق‌العاده.
این ده روز که خبر روی جانم بود، دائم به زن فکر کردم. که زنده است؟ همونجاست؟ چطور تاب آورده؟
چقدر آدم‌ها قصه دارند و نمی‌دونیم.

من تو را در جذبه‌ی محراب دیدن دوست دارم

هایده می‌خونه و کوک می‌زنم.

Friday, July 20, 2018

قهقرا

حال تاریک هنوز پشت خنده‌ها مونده. ترس و تردید هم. انگار هیولا آن سمت کمد نشسته باشد. به انتظار. به قهقهه. به ولع.

Wednesday, July 18, 2018

مافیها

گفت تو خیلی نسبت به من لطف داری. با اون صدای مهربون و خجولش گفت. این وقت ها سرش رو کمی به سمت مخالف من می چرخونه و سعی می کنه نگاهم نکنه. گفتم که نه. اینطور نیست. ما زمان کمی رو با هم خواهیم بود. بودن ما با هم خیلی کوتاهه. نه چون من منم و چون توئی. چون این ذات روابط انسانیه. ما زمان خیلی کمی با هم خواهیم بود. خیلی کوتاه.
دخترک یک روزه بود و تازه به خونه رسیده بود. من بغلش کردم و از پله ها بالا بردمش. چند سال پیاپی اون تن کوچک و تیره اش از همه بیشتر با من اخت بود. من نموندن اون رو هم دیدم. اومدم براش از رفتن نخودچی بگم که حالا به جای دیدنش باید از اینستاگرام بزرگ شدنش رو پی بگیرم. دیدم بدون اینکه گریه کنم ممکن نیست برام. گلوم رو صاف کردم و اینبار من سرم رو چرخوندم کمی و ازش پرسیدم که متوجه منظورم هستی؟
گفت که آره.
هیچ چیزی زیر سقف آسمان همیشگی نیست. عصر داشتم همین رو خواب میدیدم و تمام وجودم متشنج بود. از خواب پریدم..

Tuesday, July 17, 2018

خرقه ی ارزق به تن

باور کردم که جایی نمیرم.
پانزده سالم بود که وقت سفارت گرفتم. برای بار اول. قبلش - احمقانه ترین کار دنیا - درگیر کارهای حضانت شدیم. برای درخواست ویزا باید حضانتم! از بابا منتقل می شد به مامان. درگیر کارهای دادگاه خانواده شدیم. شناسنامه ام رو همون میدان ونک گم کردم. آخر هم ویزا نگرفتم. اولین هیاهو برای هیچ. این امکان همیشگی رفتن اما پرونده اش همان وقت بود که باز شد. باز موند. همه ی این سال ها اولین سوال همه همین بود: تو اینجا چرا موندی؟
تو اینجا چرا موندی؟ بهم ویزا نمی دن. اون تلاش اول که ناامید شد، چیزی توی زندگی ام در همه ی این سال ها عوض شد. اون ریشه ای که باید می کردم، هیچ وقت شکل نگرفت. درست شکل نگرفت. ده سال اول شوینده و لباس و پتو و همه چیز از سمت مامان می اومد. بعد خواهر رفت و اون هم به فرستنده ها اضافه شد. بچه ها - چه رفقای خودم چه رفقای نصفه نیمه - هر کدوم که رفتن یه بخشی از زندگیم رو خریدن و فرستادن. یاد نگرفتم حراج چه فصلی، چه زمانیه. یاد نگرفتم از کدوم پاساژ میشه خرید کرد. یاد نگرفتم کدوم نخ دندون بهتره. از کجا ریمل بخرم. رژ لب بخرم. کفش بخرم. یاد نگرفتم خرید لباس زیر و رو و پرو کردن رو. هر بار هم سعی کردم خرید کنم، انقدر جنس ها در برابر چیزهایی که دستم می رسید بد بود که پشیمون شدم.
کتاب نخریدم. وسیله ی خونه نخریدم. چمدون زندگیم همونطور بسته موند. بی اغراق. هفت سال شده که چمدونم رو بستم و منتظر ویزای کانادا نشستم. ویزا نیومد (یه جواب منفی جدید از یه قاره ی دیگه) و به جاش همون چمدون ها وسایلم شدن و همراهم اومدن خونه ام. حالا میبینم هیچ وقت درست بازشون نکردم. خونه حالت سفری اش رو حفظ کرده همیشه. همیشه منتظر رفتن مونده. همیشه چشم انتظار خداحافظی.
این چند ماه خونه ی جدید اتفاق عجیبی بوده. شروع کردم به خرید کردن وسایل نو. بلاخره مبل گرفتم.بلاخره کتابخونه خریدم. بلاخره از اون مانع درونی ام برای نخریدن کتاب دارم رد میشم و بلاخره شروع کردم به خریدن لباس. لوازم آرایش. چیزهایی برای اطرافم. قدم هام خیلی ساده اند. خیلی کوچیک اند. هنوز شکل خونه شبیه خونه ی کسیه که میخواد حرکت کنه. هنوز شبیه جایی که یک زن زندگی می کنه نیست. هنوز در دلش قرار جا نگرفته. اما چیزی عوض شده.
باور کردم که جایی نمیرم. بلاخره باور کردم.
یه جورِ خرافاتی عجیبی شدم. انگار جهان فقط اون چیزیه که مغز من می فهمه و درک می کنه و انگار نه زندگی واقعی که تصویری از یه فیلم نامه رو دارم میبینم و بازی می کنم و انگار همه چیز برای اینه که شاید من چیزی رو بفهمم. من به درک چیزی برسم. خرافاتی شدم و فکر می کنم شاید تمام آشوبی که جهان اطرافم رو گرفته فقط برای اینه که به من نشون بده وقتشه جدی تر بشم. وقتشه ریشه کنم. وقتشه باور کنم.
من خیلی دیر درس هام رو یاد میگیرم. امیدوارم اما یاد بگیرمشون.

Sunday, July 15, 2018

آواره بشم، مملکت ام دست تو باشه

آستین ها رو کم - خیلی کم - بالا داده بود و وقت حرف زدن، همانقدر که لب هاش تکان می خورد دست هایش را هم تکان می داد. دیدم به جای گوش دادن بهش محو انگشت هاش شدم. کشیده و خوش فرم و ظریف و استخوانی. نشسته بود پشت میز سخنران و حرف میزد و نشسته بودم روی یکی از صندلی های مستمعین و جای یادداشت برداشتن، نگاهش می کردم که چه بی دریغ خوب بود. چقدر شبیه خودش بود. چقدر ساده بود. زیبا بود. کامل.
مک کافی یکبار بهم گفته بود تو به پنجه ی دست خیلی زیاد علاقه داری و خوب میبینیش. عجیب اینکه تا وقتی گفت، نفهمیده بودم چقدر بسته به همینم. بعد یادم آمد به تمام پنجه هایی که لای دست هام نگه داشته بودم که یواش با نوک انگشت هام زیارتشان کنم. یاد دست هایی که روی پنجره و تن و جهان اطرافم مانده بود و بعد برایشان مهرنامه نوشته بودم. یا به آن دیدار آخر که مستی سد درونم را شکسته بود و دستش را بین انگشت هام گرفتم و آرام رویشان دست کشیدم و گفتم که دلم برای انگشت هات تنگ شده بود. که فقط در یکی از عکس های اینستاگرامت هست که می شود این انگشت ها را دید و نگفتم کدامشان و نگفتم چه هر بار دلتنگ می شدم، می رفتم و یواشکی همان عکس را نگاه می کردم. همان روز که قرار شده بود براش بگویم دوستت دارم و نشده بود بیش از این، چیزی براش بگویم. مک کافی که گفته بود فلان، یاد تمام انگشت هایی افتادم که خاطرم مانده و تمام نگاه ها و لبخندهایی که نمانده.
براش نوشتم فلانی، به مقیاس زیبایی سنجی من ده از ده. برام خنده فرستاد و نوشت که ای بد سلیقه.

Saturday, July 14, 2018

فواره

بعدا، میفهمی دلت برای همین دلخوشی های کوتاه تنگ بوده. برای همین خونه های داریم و او گی

Thursday, July 12, 2018

خانه

این پانزدهمین بیست و یکم تیر ماهیه که خونه ام اینجاست. عجیب نیست؟ همین که تنها  چیزی که تمام این چهارده سال و حالا یک روزی که گذشته، تنها همین چهارچوب، همین خونه است که برای من مانا بوده.
دیشب - حوالی غروب -  سمت خونه که می اومدم دیدم راه رفتنم شبیه خرامیدن شده. راه رفتن میشی که از زندگی چیزی نمیخواد به جز اینکه سیر، به پناهگاهی برسه. همه چیز همین شده. آرامش باد و انحنای تن و خرامیدن هر روزه.
گندم رسیده شده ام. میدونم دوباره خرمنکوبی نزدیکه و پوست کنده شدن و به باد رفتن و باز دوباره رشد کردن. چهارده سال تمام. بدر کامل.
از تمام زندگی، فقط داشتن همین گوشه اگر نصیبم شده باشه برام کفایت داره. گمانم این جمله ی اغراق آمیز رو فقط یه وبلاگ نویس از ته دلش بفهمه.

Monday, July 9, 2018

دو

روزهای کار کردن و روزهای کار نکردن دو تا آدم متفاوت میشم. فکرم روزهای کاری مرتب تره. عقایدم هم. بیشتر سر جای خودم در جهانم.حیفم میاد از ریخت و پاش اطرافم. به دقیقه پایبند میشم. میدونم کجای جهانم. میدونم کجا میخوام که برم. مطمئن. مومن. مقید. روزهای کار نکردن اما، ته مغزم یک گردباد می چرخه و همه چیز رو می بره. همه چیز رو به هم میریزه. آشفته ام. ناتوانم در تصمیم گیری و هیچ چیز قاطعانه نیست.
روزهای غیر کاری مطمئنم که دوامم به بادی بنده. روزهای کاری بلند پرواز و مطمئنم. جالبه. انگار تعطیلات معنیش اجازه دادن به بخش ترسیده و خسته ی وجودمه. برای زندگی کردن. برای نوشته شدن.

Sunday, July 8, 2018

اطناب - 4

روسیه گل زده بود که گفت بیا بریم بالکن. سیگار می خواست بکشه. گفتم یکی هم برای من بردار. رفتیم و رفاقت به خرج داد و صندلی رو به من تعارف کرد. گفت سیگارش خوب نیست و همین هم گرون شده. خندیدم و نگفتم من هیچ وقت فرق بین سیگارها رو این قدر نفهمیدم. مهر امسال دقیقا ده سال از اولین سیگارم میگذره و هیچ فرقی نمی کنن هنوز برام. هیچ فرقی نمی کنن و مثل همیشه که این چیزها باعث میشه حس کنم جزئیات زیادی از زندگی هستند که نمیبینم و نمی فهمم و احساس خنگی می کنم.، احساس خنگی کردم.
همسایه ی دست راستی داشت لباس عوض می کرد. مرد جوانی بود. بعد یکی دیگه اومد. خندیدم که گفته باشم اگر اتفاقی بینشون افتاد من نگاه می کنم ها. خندید و مرد سوم اومد. مرد چهارم. میخواستند انگار کاری کنن. رفیق گفت احتمالا آماده میشن که برن ورزش. تعجب کرد که چند نفری خونه گرفتن با هم مگه و من به رفقای خودم فکر کردم. که چهارتایی با هم خونه می گرفتن. که شب ها می رفتن ورزش می کردن. که مهم ترین درس دوستی هام رو ازشون یاد گرفتم: هیچ وقت با یک گروه پسر رفاقت نکن. دونه به دونه ازدواج می کنن و قطعا همسرهاشون از تو خوششون نمیاد و ترجیح میدن جوری هر بار که میبیننت دست بندازن دورشون که انگار دارن سند مالکیت امضا می کنن.
سیگار دوم رو که روشن کرد من نگاه کردم به آسمون و یکی از اون احمقانه ترین اطلاعاتی که همیشه جمع می کنم و به درد هیچ جا گفتن و کاری کردن نمی خوره بهش دادم: که میانگین فاصله ی زمین تا مریخ فلان قدر کیلومتره و الان یک پنجم فاصله ی این میانگینه. گفت توی اخترفیزیک خوندین؟ نگاهش کردم که نه. توی صفحه ی یه ستاره شناس (طالع بین؟) خوندمش. این هم یکی از  شگفتی های دنیاست. همین که من مغزی پر از افکار گلوله گلوله شده و جوراب های در هم پیچیده توی مغزم دارم و به نگاه بعضی آدم ها فکرم مرتبه. حتی به چشمشون گاهی شخصیت علم دوستی میام. دوست دارم باشم. نبودم.  نیستم. 
یکسره غر زده بودم. از ابتدای غروب که زنگ زده بودم که حالم خوش نیست غرها شروع شده بود و تا شب که ماشین رسید دم در همچنان ادامه داشت. حتی من ِ با چشم ِ بسته مسیر پیدا کن، دوبار قبل از رسیدن پشت در خانه شان گم شدم. یک جا هراسناک به آقای راننده گفتم مسیر را اشتباه رفته و توضیح داد که نه و بار دوم وقتی بود که پیاده شدم و برای بار اول در زندگی ام (بار اولی که به یاد بیاورم) مسیری که آشنا بود رو پیدا نکردم. اشتباه رفتم. یک جایی حال تهوع گرفتم و حس کردم چقدر الان محتمل است ماشینی چیزی به من بزند و با خودم گفتم حمله ی اضطراب است چیزی نیست چیزی نیست الان تموم میشه. تموم هم شد. خودش زنگ زد و روی نقشه علامت زد که کجاست و فرستاد و حس حماقت خفه ام کرد. دویست و نود متر فاصله داشتم و این یعنی دویست و هفتاد متر اشتباه راه رفته بودم.  تا رسیدم. زنگ زدم. بالا رفتم و از لحظه ی اول تا آخر غر زدم. یکسره.
هی غر زدم. مجموعه ای از همه ی اون چیزهایی که به آدمها میگم که دلیل اصلی غر زدنم رو پنهان کنم بهش گفتم. حواسم نبود اما مسخره ترین هاشون رو براش جدا کردم. مثلا اینکه کی بلیط بگیرم. باید تا پنجشنبه ی بعد تاریخ سفر رو قطعی مشخص کنم و بعد شدن یا نشدنش رو بسپارم دست سفارت. این برام چیزی بیشتر از هراس مواجهه با سفارت به همراه میاره. بار آخر که از اون در کوفتی رفتم تو و درخواستم رو به همراه فرم ها و پول و همه چیز گذاشتم روی میز و انگشت نگاری شدم، دو هفته طول کشید که بهم جواب منفی بدن. برای ده روزی که فکر می کردیم با هم بگذرونیم ده سال برنامه ریخته بودیم. با چند تا از بچه ها از دو سه تا کشور دیگه قرار ملاقات گذاشته بودیم و هزار جزئیات احمقانه ی دیگه که وقتی رسیدم خونه زمینم زد. اون سالی بود که هم خونه داشتم. بهانه ی مسافرت به جز دیدن بچه ها بلیط بازدید از سِرن بود که به سرشون زده بود و اجازه ی بازدید از ال اچ سی رو صادر کرده بودند و من اون موقع هنوز دانشجوی فیزیک نبودم. رسیدم خونه. در رو بستم و زنگ زدم به بچه ها و جوری ضجه زدم که کسی اتاق بغلی ام از جاش پرید. اون وقت بود که تازه فهمیدم خونه تنها نیستم. بیست دقیقه گریه کردم. با صدای بلند و می فهمیدم هم خونه مثل یه جوجه از این حجم ناگهانی درد داره زیر پتوش می لرزه. هیچ وقت به روم نیاورد. هیچ وقت به روش نیاوردم. الان که به روز سفارت نزدیک می شم هر روز اون دختر شش هفت سال پیش توی مغزم روی زمین به زانو می افته و از ته دل زار می زنه. چطور میشه  این رو با صدا برای آدم ها توضیح داد؟
یا مثلا چطور میشه توضیح داد از دست خودت چرا و چطور عصبانی هستی؟ عصبانی که نه، ناامید. انگار تمام این مدت از کیسه ای تغذیه شدم که برداشت از گذشته هام تغذیه شده. در برابر اما، این آدمی که امروز هست به شدت فقیر داره زندگی می کنه. فقیر رابطه ای. فقیر دوستی. فقیر حرفی. نمیدونم کدومش. فقط میبینم که در ارتباطات، پا به اینجا که می رسه می لغزه. که اشتباه میره. مشکل اینجاست که گروه معاشرین جدید - خیلی جدید - محترم نیستند. این یه واقعیته. تلخ و مسخره. و هی به خودم می گم این خودتی که تلخ شدی. که مسخره شدی. که یک دور باطله. چرا تمومش نمی کنم؟ چون دلم برای انقلاب کردن تنگ شده بود. منتظر بودم به ستوه بیام و بعد. حالا به ستوه اومدم؟ از حرف هاشون. از کارهاشون. از اون سبکی لعنتی کارهاشون. و از این حس که شاید خودمم انقدر فرق کردم.
سیگار دومش که تموم شد، برگشتیم تو. گفت بیا و تمام غرغرهات رو روی تخته وایت برد بنویس. بهش خندیدم که انقدر مغز منتطقی لعنتی داره. این هم چیز دیگه ایه که من هیچ وقت نداشتم. منطق. سر راستی. بیشتر از این چیزها احوال چیزها رو درک می کنم. اون هم نه اون چیزی که باید. اون جوری که به نظرم میاد پشت منظور آدم ها مستتره. رسیدیم و دیدیم کرواسی گل مساوی رو زده. شب که پسرک اسنپی صدای رادیو رو تا ته زیاد کرد و با سرعت زیاد توی اتوبان گاز داد، هنوز مساوی بودند.

Friday, July 6, 2018

روی صحنه

انقدر ناامیدی پا گرفته که دیگه نوشتن و گفتن ازش فایده‌ای نداشت. شبیه هامون که دنبال یک معجزه میگشت. اون لحظه ی قبل از اینکه ماشینش آماده ی سر خوردن ته دره بشه. همون حال. همون بی امیدی. همون بی ایمانی. توی دفترم نوشته بودم خسته ام. بیش از زندگی، از اینکه میدونم مجالی برای تنفس ندارم. مجالی برای سبک تر زیستن نیست. همینه. بار ِ روی شونه ها. خستگی کتف ها. و روزمرگی. و خدای همه ی اینها یک چیزه: ملال. ملال و رنگ سرد و غیر چسبان خاکستری.
با رفیق قرار گذاشته بودیم که شب حرف بزنیم. از ته همون ویل، براش نوشته بودم و ایمیل کرده بودم و گفته بود مهم نیست. هر چی تو بگی میشه. هر چی تو بخوای میشه. تو به خودت فکر کن و نه به من و به ما. تو قصد کن. بقیه اش مهم نیست. درستش می کنیم. ته چاه اما خبری از قصد کردن هم نیست. این رو به رفیق نگفتم. گفت شب حرف بزنیم؟ گفتم حرف بزنیم.
پسر بهم پیغام داد این میون. که میخوام فلان کار رو بکنم. موافقی؟ منفعت کارش بیشتر از این که به خودش برسه دامن من رو میگیره. اینطوری میتونم یکی دو تا چیز از لیست نشده ها رو به لبه ی شاید شونده هل بدم. وقتی داشت با من تصمیمش رو در میون میذاشت نفسم بند اومده بود. نمیدونست الان کجای زندگی ام. نمیدونست چقدر ناامیدم. نمیدونست چقدر خشمگینم. خشمگینم.
شب با رفیق انقدر حرف زدیم که انگار مست باشم. شب امن خوابیدم. بعد از مدت ها، بعد از هفته ها یکسره تا صبح. بدون بیدار شدن ِ دلنگران در نصفه شب. بدون زل زدن به تاریکی. بدون ترس. بدون ترس.

بچه ها خوابن. یکی کنار بالش و یکی اینها توی هال. خونه رو سکوت روز تعطیل هنوز رها نکرده. نه فقط اینجا که همسایه ها هم هنوز ساکتند. دیشب از طبقه ی پایین صدای بلوای رقص می اومد. وسط مهمونی، همه جمع شدن توی حیاط به حرف زدن. من خنده ام گرفت از دیدن رد پای عمر از دور. آدم ها از یک جا فرصت بی وقفه پایکوبی رو هم برای همیشه از دست میدن. از یک جا فرصت ساعت ها عشق ورزی رو. فرصت یک سره کتاب خوندن رو.
به گمونم فرصت هر کاری رو که قبل تر میشد ساعت ها انجام بدی. بعد فاصله میگیری و نگاه می کنی. یکسره نگاه می کنی فقط. به رود زندگی.

Thursday, July 5, 2018

من گرگ

از درد که جوری هجوم آورده که تا صبح مشغول گاز گرفتن در و دیوار و تشک بودم، از ضعف که جوری حمله ور شده که وسط خیابان متوقفم کرد و از اعصاب که جوری کشیده شده که تحمل خودم هم در توانم نیست و از بدن، که این چند ماه استرس مداوم نظم ناب همیشگی اش را اینطور مختل کرده، همه نشانه‌های غار جدیدند. کمی خلوت تر. کمی آرام تر. کمی گرگانه تر، مشغول لیسیدن هر آن چیزی که می ماند.

Wednesday, July 4, 2018

خانه بدون خانمان

میگه خیلی دوستش دارم من. واقعا خیلی دوستش دارم. میگم می دونم عزیزم. و خیلی غمگینم. میگه چرا؟ میگم تو هم داری میری. هیچ کس دیگه نیست.
من به عکس ها نگاه می کنم فقط. مثلا به اون یکیمون و آسمون عکسش که پر از ابره. که خودش داره می خنده. که موهاش وز کرده و مجعد اطرافش آشفته و هاله وار قرار گرفتن. قهوه ای. ساده. طبیعی.
تا چند ماه دیگه این یکی هم میره. دیگه هیچ کس نیست. هیچ کس اینجا نیست.

ایمان

عصر معجزه‌ها قرار بود انقدر زود تموم شه؟ چرا کسی بهم نگفت؟

Tuesday, July 3, 2018

آرشه

جوری باد میاد و جوری رها رها رها منم که میتونم از همین حضور نیم بندم در جهان آدمها هم موج بزنم و کوچ کنم. بخار شم. محو شم و این بار به تمامی.
وسوسه اش کشنده است.

به جان

گفت یهو بهم گفت دوستت دارم. گفت فکر کن بعد از ده سال شاید، در جواب کسی گفتم منم دوستت دارم.

حال و حالت

جانت به فغان میاد. و نمیدونی حتی چرا. نمی پرسی. نمی فهمی.

به دار آویخته

چرا فرق دارد سیاهی با سیاهی؟

Monday, July 2, 2018

غبار

از نصفه شب گذشته و بعد از دو روز گرما در حد خفقان، اینجا باد میاد. شبیه همیشه که باد بالهای هجرتم رو به خارش می اندازه،  از بی تابی خوابم پریده. پرده های شیری گلدار توی باد تاب میخورن، صدای خش خش برگ و حرکت ماشین میاد و من انگار تمام دل، در یکی از چسبناک ترین رخوت های جهانم. 

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...