Sunday, February 28, 2021

.

هر بار، اضطراب که هجوم می‌آورد، با صدای سوت کشتی از خواب می پرم. انگار بندر باشم و دیر شده باشد.
.
دیر شده.

Friday, February 26, 2021

.

آخر صحبتمون، براش نوشتم مرسی توی تاریکی غلیظ امشبم باهام صحبت کردی. برام نوشت تو دوست منی. دوست زیاد نیست.

Sunday, February 21, 2021

رضایت ‏مطلق

جوری توی خواب خوشبخت بودم که صدای توی سرم دائم می گفت مگه امکان داره واقعیت داشته باشه.

.

گفتم می‌دونی، نقطه‌ی عجیب دوستی اونجاست که دیگه مرز بین رفاقت و دلدادگی محو میشه. مثلا من گاهی یادم می‌ره پسر دوستمه یا محبوبم. فقط انگار قلبم می‌تپه تا مطمئن باشم خوبه. امنه. خوشحاله. جوری که هر شب برگشتنش به خونه مهم‌ترین اتفاق روزه. بدون ذره‌ای حس خواستن یا تملک.
اهمیت او، برای او بودن. همون خود لعنتی سرتق بداخلاقش.

Saturday, February 20, 2021

.

کاش در ابتدای یک انقلاب بودم، یا در انتهای یک انقلاب. پر از امکان تیرباران. همین فردا.

Friday, February 19, 2021

همراه با بوسه

گلدان که وارد خانه ی من شد، گلدانک بود هنوز. شاخه‌ای ترد و کوچک. وقت عوض کردن خاک و کود امسالش هم هنوز، بعد از یکسال رشد چندانی  نداشت. جدای از بقیه‌ی گلدان ها بردمش پیش پسر گلفروش. انگار جان ِ عزیزی باشد و البته جان عزیزی بود. در همین فصل سرما که گذراندیم، یک دفعه خودش را کشانده روی دیوار. رشد کرده. هنوز نفهمیدم براش قیم بزنم یا روی دیوار هدایتش کنم همینطور برود بالا. فعلا که بلند بالا شده. همین هم یک یادآوری دور است.

چیزهای کوچکی هستند از آن همه دوست داشتن. نه دور ریختمشان و نه حتی از جلوی چشمم جمع کردمشان. هستند. درون اتاقم. وسط هال خانه‌مان و روی پوست تنم. اندوه، شبیه یادآوری دوری شده از آتش. شبیه بوی چوب سوخته شده که از تمام درزهای زندگی وارد می شود تا شامه بگیرانی و لبخند بزنی. شبیه آوایی دور در پس زمینه. نصفه شب که بدخواب شده بودم برای دختر از او گفتم. از خاطره‌ایش که حدود یازده سال پیش نوشته بود و من میانه ی روز یک دفعه خودم را در همان متن دیده بودم و به قهقهه خندیده بودم.  گاهی نه میشود گریخت. نه میشود نگه داشت. فقط می توان پذیرفت و ادامه داد.

یکبار دیگر و صد بار دیگر. صد متن دیگر. صدها کلمه ی دیگر. و هنوز گاهی شگفت زده میبینم چه دلتنگ شده‌ام.

Thursday, February 18, 2021

صادقانه

احساس می کنم آدم خوبی برای بزرگتر کسی بودن نیستم. اسفند شد و حالا بیشتر از سی سال از مهم ترین باری که به طور جدی ترک شدم میگذره و نه تنها زخم خودم هنوز گاهی به چرک و خونریزی می افته و غافلگیرم میکنه، در ترک کردن، در استقلال دادن و در منصف بودن با آدم ها هم جان میدهم.

نمیشه از آدمها خواست بفهمند گاهی چطور وقتی به نظر قاطعی، در حال پاره شدنی. درد داره اما. درد داره هنوز.

به من اگر بود، جهان یه آشیانه ی بزرگ بود پر از جوجه هایی که بدون پر زدن و رفتن پیر میشن. به من نیست اما. دست من نیست.

Monday, February 15, 2021

چرخ‌دنده

گفت چقدر شب این بخش شهر حال بهتری داره. لبخند زدم که آره. گفت چرا وقتی آنقدر بالکن خوبی دارید نشستن رو منتقل کردین به انتهای خونه؟ جواب دادم چون اینجا برای هر کدوممون یه چیزه و برای من محل آرامش خونه است. آدمها میان اینجا. میشینیم به حرف زدن. به مأوا گزیدن. نمیشه همه‌ی شلوغی‌ها رو تا اینجا آورد. نگاه کردم و دیدم ته سیگار دوست قبلی و لیوان چای رفیق روی میز هنوز بعد چند روز جا خوش کردن. گفت آره تو خونه قبلیت هم چنین جایی رو داشتی. که میشد اومد و آروم شد. انگشت‌هام رو سُروندم تا دستش و گرفتمش و پرسیدم بهتری؟ گفت هنوز تنش وجودم مونده اما آروم ترم.
دستش رو آروم فشار دادم و گفتم خب همین هم کم نیست. از هیچ بهتره. گفت آره.
زل زدیم به شهر. به ساختمان‌ها. تمام کاری که میشد کرد در سکوت نشستن بود.

Thursday, February 11, 2021

کبوتر

دلم براش تنگ شده جوری که انگار سد روی تمام دلتنگی‌های توی دلم نشتی کرده و همین الان است که سرریز کند، بشکند یا چه می‌دانم بلایی سرش بیاید و من زیر خروار خروار دلتنگی مدفون شوم. تقریبا سی ساعت پیش خداحافظی کردیم. قبلش چای نوشیدیم. نهار خوردیم. از بالکن برگشتیم درون خانه. سیگار کشیدیم. چای نوشیدیم. چای نوشیدیم. سیگار کشیدیم. رفتیم به بالکن. نگاهم کرد چطور چای میریزم. منتظر ماند تا سالاد درست کنم، زیر غذا را خاموش کنم و اعلام کنم آماده‌ی خوردن است. به دستهاش الکل زد. از در آمد تو و با صورت ِ سراسر خنده اش بغلم کرد که سلام. پیام داد سر چهار راه رسیده‌ام خانه کجاست. دو روز و نیم دیر کرد و منتظرم گذاشت و ابتدای همه چیز، قرار شد ببینیم هم را.
احساس فشردگی میکنم از دوست داشتن آدم‌ها. از تلاش برای ایجاد تعادل بین آن طوفان عظیم میان دلم و اجبار برای حفظ ظاهر که ظرف دوست داشتنم همینقدر است. نیست اما. زیر پوستم جا نمیشوم‌. زیر پوستم جا نمی‌شود. نمیشود آزادانه آدم‌ها را بغل بگیری و سعی کنی در خودت حل کنی یا آنقدر چسبیده به پوستشان بمانی که این غلیان لعنتی آرام بگیرد. قدر همین یکی دو نفر دوستی که آزادم برای بیان مهر خودم بهشان را بیشتر می‌دانم. برای آدمها سخت است؟ برای آدمها نخواستنی است؟ احساس چیزی یکطرفه است؟ هر چیز که هست انگار یک سانسورچی بزرگ درونم قد بلند کرده که اجازه‌ی زیستن و تاب گفتن ِ حجم مهر را نمی‌آورد. اصلا شاید تمام داستان همین باشد که فرهنگ جامعه - که من ِ ماهی ِ درون ِ آب قادر به دیدنش نیستم - اینطور تربیتم کرده که پوششی، محافظی، زره‌ای روی قلبم بکشم تا برچسب قابل پذیرش بودن دریافت کنم. همین تلاش برای اهلی شدن، آنقدر این سالها دست و پای من را بسته که انگار آدم بیست سال پیش یا ده سال پیش دیگری بوده. دور، دور.
گفت ببخشید دیر کردم. من را گاهی ده دقیقه دیر کردن هم دیوانه می‌کند و نمی‌داند. گفتن نداشت هم. به جاش براش گفتم که به من فرصت دادی اما دو روز و نیم شوق دیدنت را در دلم بپرورانم. دو روز و نیم هر دقیقه انتظار بکشم تا شب شود و خبر بدهی نرسیده‌ای به آمدن. از اینکه جدی گفتم، تعجب کرد. بعدتر شمردیم و دیدیم چقدر رفقای ندیدنیم. یکبار امسال. یکبار هشتاد و نه. یکبار این میانه. رفقای نگفتن نیستیم اما. زیاد حرف زده‌ایم. آمده بود از مگو ترین اتفاق این روزهاش حرف بزند. به جاش از بزرگ ترین هراس زندگی‌ام حرف زدم. آخ که انگار قلبم روبروم نشسته بود. از همان اشتباهات، از همان نگرانی ها و از همین روزها حرف میزد.
درگیر تغییرم. اگر این نباشم؟ اگر این نمانم؟ اگر برگردم عقب؟ اگر دور بزنم؟ هر کدام از اگرها به دنیای عجیبی از احتمال میرسد. هر احتمال به نوع شگفتی از بودن. دلم می‌خواهد کمی از این کلوخ شدگی‌های اطرافم را بریزانم. کمی سر پا شوم. کمی سرعت بگیرم. آن من ِ دیگر زیر پوستم گمانم عجیب خوشحال ‌شود. من زیر این خاک‌ها خیلی دوستت دارم مخفی کرده ام و آن دیگری، من ِ جسورتر ِ خواهان‌تر است. کاشف جهان با قلب. حتی با تن.
شب‌ها دراز می‌کشم‌ و تا دیروقت به آسمان زل می‌زنم. به این بخش آسمان که نصیب من است هنوز. سعی می‌کنم هیاهوی روز آرام شود و به جاش آدم‌های عزیزم را می‌شمرم. گاهی مدت‌ها روی یک نفر می‌مانم. گاهی دور می‌شوم و دور و نزدیک تاب می‌خورم. اینجا که من هستم، آلودگی نوری آسمان عجیب زیاد است. ستاره‌های من حالا توی دلم روشنند.

Monday, February 8, 2021

او

توی خواب مرد را دیدم. با همان لباس صورتی رنگش. با چهره‌ی دو سه سال پیشش. داشت از کوچه‌ی ما عبور می‌کرد فقط. رسیده بود دم خانه‌. باران آمده بود. به قول دخترک کوچه دریا شده بود و در خواب، داشتم سعی میکردم پاهام خیس نشود و از عرض کوچه رد شوم. ماسک داشتم. شال سبز و اورکت سربازی امساله‌ام تنم بود که سرم را بالا آوردم و دیدمش. دقیقا طول سه ماشین فاصله داشتیم. جانم لرزید و چطور می‌فهمیدم خوابم اصلا؟
از بین چهار خانه‌ای که عوض کردم، این تنها جاییست که پا نگذاشته و توی خوابم فقط می‌خواستم نفهمد من اینجام. فکر کردم فقط کاش من را نبیند. کاش متوجه من نشود. کاش ماسک داشتن منجر شود نشناسد من را. عبور کند فقط. در خواب نمی‌خواستم گذشته به امروز بپیوندد. 
هر چیز که بوده، تمام شده. اشتیاق آوردن دیروز به امروز هم ته کشیده.
حواسم نبوده اصلا.

ماهی سیاه کوچولو

 تقریبا سال پیش همین روزها بود که قرار شد خانه مان را خالی کنیم. ساختمان سه طبقه نسبتا قدیمی ته یکی از کوچه های بهار. خانه شمایل متفاوتی از اکثر ساختمان های شهر داشت. تقریبا هر کس واردش میشد، مستقل از وجود ما با خود خانه ارتباط برقرار میکرد. راهروی حلزونی اش، درهای زیادش و در هم پیچیدن طرح خود خانه زیبایش کرده بود. می خندیدیم که خانه مان معمار ساز است نه کار یک نقشه کش بی ذوق باشد. آقای نقاش حالا خیلی پیر شده ی در حصر ِ کوچه ی اختر، سالهای خیلی دور خانه مان را طراحی کرده بود. لذت مشددمان همین روزهای سال قبل بود که به هم ریخت

جرئت روبرو شدن با خودم را ندارم. جرئت چشم دوختن به سیاهی غلیظ درون را ندارم. خواهم داشت؟ نمیدانم.  این دو روز هر بار خواستم به شرایط همین یک ماه اخیر فقط نگاه کنم که چطور گذشت و به کجا رسیدم، یاد دخترکم می افتم که یک روز بسته مسکن را برداشت که این را من دیروز خریدم. چطور نصف شده؟ چه میکنید شما؟ سی روز چه کردیم؟ سیصد و شصت و چند روز چه کردیم؟ دیروز و امروز وقت حساب کشیدن از خودم اما فقط فکر کردم تو تمام سعی ات را کردی. می شد بشکنی. حداقل راه رفتی. نماندی.

جانم از پس این روزها نحیف شده. نازک نه. نحیف. انگار آدم درونم زل میزند به اتفاقات و با چشم های نمناکش آرام پلک میزند. همین.  نه که بدشانسی آورده باشم. نه که حاصل اشتباهات متوالی شخص اولی به نام خودم نباشد. جانم اما نحیف شده. 

دلم میخواهد چند روزی فقط باشم. گریه کنم، مرتب کنم، دور بریزم، از نو بچینم، راه بروم، معاشرت ضعیف کنم و همین. حتی دلم متن بی ویرایش نوشتن می خواهد. هر جا خواستی برو سر خط. هر جا خواستی نقطه بگذار. هر جا خواستی یک جمله ی بی ربط شروع کن.

سخت ترین سال زندگی ام بود. بی امیدترین سال زندگی ام بود هرچند آدم ها می گویند پخته شدی. بزرگ شدی. امشب، وقت دیدن یکی از مزخرف ترین و ساده ترین فیلم های جهان، نفسم که از تپیدن دردناک قلب گرفت، فکر کردم فقط اما امسال فرسوده شدم. بی طاقت. خسته. 

قرار نبود ساده باشد البته. هیچ کس نگفته بود زندگی آسان است.


.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...