گلدان که وارد خانه ی من شد، گلدانک بود هنوز. شاخهای ترد و کوچک. وقت عوض کردن خاک و کود امسالش هم هنوز، بعد از یکسال رشد چندانی نداشت. جدای از بقیهی گلدان ها بردمش پیش پسر گلفروش. انگار جان ِ عزیزی باشد و البته جان عزیزی بود. در همین فصل سرما که گذراندیم، یک دفعه خودش را کشانده روی دیوار. رشد کرده. هنوز نفهمیدم براش قیم بزنم یا روی دیوار هدایتش کنم همینطور برود بالا. فعلا که بلند بالا شده. همین هم یک یادآوری دور است.
چیزهای کوچکی هستند از آن همه دوست داشتن. نه دور ریختمشان و نه حتی از جلوی چشمم جمع کردمشان. هستند. درون اتاقم. وسط هال خانهمان و روی پوست تنم. اندوه، شبیه یادآوری دوری شده از آتش. شبیه بوی چوب سوخته شده که از تمام درزهای زندگی وارد می شود تا شامه بگیرانی و لبخند بزنی. شبیه آوایی دور در پس زمینه. نصفه شب که بدخواب شده بودم برای دختر از او گفتم. از خاطرهایش که حدود یازده سال پیش نوشته بود و من میانه ی روز یک دفعه خودم را در همان متن دیده بودم و به قهقهه خندیده بودم. گاهی نه میشود گریخت. نه میشود نگه داشت. فقط می توان پذیرفت و ادامه داد.
یکبار دیگر و صد بار دیگر. صد متن دیگر. صدها کلمه ی دیگر. و هنوز گاهی شگفت زده میبینم چه دلتنگ شدهام.
No comments:
Post a Comment