Monday, February 8, 2021

ماهی سیاه کوچولو

 تقریبا سال پیش همین روزها بود که قرار شد خانه مان را خالی کنیم. ساختمان سه طبقه نسبتا قدیمی ته یکی از کوچه های بهار. خانه شمایل متفاوتی از اکثر ساختمان های شهر داشت. تقریبا هر کس واردش میشد، مستقل از وجود ما با خود خانه ارتباط برقرار میکرد. راهروی حلزونی اش، درهای زیادش و در هم پیچیدن طرح خود خانه زیبایش کرده بود. می خندیدیم که خانه مان معمار ساز است نه کار یک نقشه کش بی ذوق باشد. آقای نقاش حالا خیلی پیر شده ی در حصر ِ کوچه ی اختر، سالهای خیلی دور خانه مان را طراحی کرده بود. لذت مشددمان همین روزهای سال قبل بود که به هم ریخت

جرئت روبرو شدن با خودم را ندارم. جرئت چشم دوختن به سیاهی غلیظ درون را ندارم. خواهم داشت؟ نمیدانم.  این دو روز هر بار خواستم به شرایط همین یک ماه اخیر فقط نگاه کنم که چطور گذشت و به کجا رسیدم، یاد دخترکم می افتم که یک روز بسته مسکن را برداشت که این را من دیروز خریدم. چطور نصف شده؟ چه میکنید شما؟ سی روز چه کردیم؟ سیصد و شصت و چند روز چه کردیم؟ دیروز و امروز وقت حساب کشیدن از خودم اما فقط فکر کردم تو تمام سعی ات را کردی. می شد بشکنی. حداقل راه رفتی. نماندی.

جانم از پس این روزها نحیف شده. نازک نه. نحیف. انگار آدم درونم زل میزند به اتفاقات و با چشم های نمناکش آرام پلک میزند. همین.  نه که بدشانسی آورده باشم. نه که حاصل اشتباهات متوالی شخص اولی به نام خودم نباشد. جانم اما نحیف شده. 

دلم میخواهد چند روزی فقط باشم. گریه کنم، مرتب کنم، دور بریزم، از نو بچینم، راه بروم، معاشرت ضعیف کنم و همین. حتی دلم متن بی ویرایش نوشتن می خواهد. هر جا خواستی برو سر خط. هر جا خواستی نقطه بگذار. هر جا خواستی یک جمله ی بی ربط شروع کن.

سخت ترین سال زندگی ام بود. بی امیدترین سال زندگی ام بود هرچند آدم ها می گویند پخته شدی. بزرگ شدی. امشب، وقت دیدن یکی از مزخرف ترین و ساده ترین فیلم های جهان، نفسم که از تپیدن دردناک قلب گرفت، فکر کردم فقط اما امسال فرسوده شدم. بی طاقت. خسته. 

قرار نبود ساده باشد البته. هیچ کس نگفته بود زندگی آسان است.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...