Saturday, January 30, 2021

از آن ِ خود

 خسته ام. همین. توضیحش برای آدمها سخت است که چطور با انجام هر کاری که برای بقیه یک ساعت طول میکشد، یک روزم پر میشود. که چطور یک روز شلوغ معمول منجر میشود توان بلند شدن از صندلی و رساندنم به تخت هم از دستم برود. خسته ام.

میم بار آخری که صحبت کردیم گفت لطفا دست بردار از سر خودت. گفت چند سال است افتاده ای به جانت و دائم در حال دعوا و سرزنشی. بس کن. لحنش نه تحکم آمیز بود نه تلخ. می شد صدایش را از پشت کلمات نوشته شده اش بشنوم که چطور با همان تن آرام همیشگی و با حداقل افت و خیز صحبت میکند. یا حداقل با من اینطور مهربان صحبت میکند. از آن روز تقریبا هر بار مشغول گرفتن مچ خودم هستم که چقدر نا کاملی، صدای میم را می شنوم که میگوید لطفا دست از سر خودت بردار.

خسته ام. میم همین چند ماه اخیر که تاثیر قرص را از نزدیک دیده بود، پیام داده بود که تو چطور این مدت را گذراندی؟ تازه می فهمم چه سخت بوده. تازه می فهمم چطور بوده. حالا هر روز چهار قرص شب و دو قرص صبح را با هر چند تایی که یادم باشد ویتامین و آهن و کوفت میخورم و هر بار فکر میکنم کمی آرام تر. لطفا دست از سر خودت بردار.

خسته ام. همین. تازه بعد از چند سال انگار وقتم را، انگار خودم را پس گرفته ام و برام مهم ترین چیزی که مانده برای احساس کردن، حالا، خستگی است. دلم نمیخواهد از چیزی که از سر گذراندم چیزی بنویسم. دلم نمیخواهد تکرار کنم. دلم نمیخواهد حرفی و نشانه ای را دوباره صدا کنم. خسته ام. سخت گذشت. خیلی سخت.

از شلوغ کردن زندگی و ننه من غریبم بازی خیلی خوشم نمی آید. از آن چیزهایی است که به نظرم نباید وارد زندگی کرد. همیشه به نظرم باید سرت را بالا بگیری، چانه ات - مخصوصا اگر مثل چانه ی من مثلثی و کشیده باشد - موازی با زمین باشد و با اقتدار به جلو بروی. همیشه فکر میکردم راه رفتنم باید با بقیه فرق کند. چه گام زدنم، چه عبورم از جایی. باید به قبل و بعد من جهانی که از آن میگذرم تقسیم شود. حالا به گمانم بعد از این همه جنگیدن دائمی، نیاز دارم کمی خودم را تیمار کنم فقط. قدم کوچک بردارم. کتاب داستان بخوانم. دنیای کاری را سامان بهتر بدهم و حداقل یک چیز نصفه از چیزهای پشت سرم را به پایان برسانم و رها کنم برود. 

باید بیشتر بنویسم. نوشتن، من را جلوی خودم قرار میدهد و همه چیز را واضح میکند. این وضوح را دوست دارم. باید بیشتر بنویسم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...