Thursday, January 7, 2021

این، تمام دنیای من است

گمانم هفت یا هشت سال پیش یکبار الف بهم گفت حال تو را از طریق نوشته های وبلاگت میشود حدس زد. ضرباهنگ متن ها با صدای حالت همنواست. وقتی چند متن کوتاه پشت هم داری، یعنی در حال دست و پا زدنی. یک متن بلند اما همیشه بعدش می نویسی و یعنی بر همه چیز غلبه کردی. بالا آمدی. آن یک متن توضیحی است بر تمام آن زیر آب نفس کشیدن هات. انگار نه فقط کلمه، که فرم نوشتارهات صدایی مثل تپش دارد. خوبی، خوب نیستی، خوبی، خوب نیستی، دم، بازدم، انقباض، انبساط. پشت هم. این روزها که قفل میکنم، وقت هایی که نمی شود هیچ کلمه ای بنویسم و هیچ صدایی ندارم، انگار ارتباطم با تن قطع شده. انگار انگشت ها توان انتقال آن چیزی که درون سرم می گذرد را به بیرون ندارد و آخ که من با انگشت صحبت میکنم نه با زبان. این وقت ها زبانم الکن تر از همیشه است. خودم، دورتر. دورتر. دورتر.

صبح ها با نفیر بیدار می شوم این روزها. خواب میبینم. هر شب خواب میبینم. به ندرت اما خواب هام یادم می ماند. انگار برخلاف قبل تر که با تشریفات از جهان خواب بیرون می آمدم، که برای خودم ملکه ای بودم و جایگاهی داشتم، هر شب صدای نفیری می پیچد و چیزی، کسی، قدرتی خیلی بزرگتر از من، پرتم می کند بیرون. برخلاف قبل تر که بیدار شدنم چیزی بین چند ثانیه تا یک دقیقه طول می کشید، که یواش یواش حس های تنم بر میگشت و چشم باز می کردم، حالا صدای شیپور می آید و من مثل تبعیدی پرت می شوم به این دنیا. یک دفعه چشم باز میکنم.  گاهی با تپش قلب. همیشه با بی تابی. غریب این سمت. غریبه آن سمت. تقریبا هیچ خوابی یادم نمی ماند. نسبت به سابق چیزی یادم نمی ماند. اما تا شب، بخش به بخش گاهی از جلوی چشمم رد می شود که فلان اتفاق هم بود و محو می شود. فلان چیز را هم دیدی و محو می شود. محو می شود.

به آدم ها میگویم نشسته ام دم غارم. به حرکت ابرها در آسمان نگاه میکنم. همین. اینجا گاهی می نشینم کنار پنجره. به حرکت ابرها در آسمان نگاه میکنم. خواب دیدم از پنجره بیرون را نگاه میکنیم. جرثقیل یک طبقه آماده خانه را می آورد که روی خانه ی بغلی بگذارد. می ترسیدیم طبقه تاب بخورد و بخورد به پنجره ی ما و شیشه پخش شود در صورتمان. ابرها اما سر جایشان هستند. آسمان هم. تنها چیز ثابتی که می شود بهش اطمینان کرد.

چقدر بی سر و ته نوشتم. نباید بگذارم نوشتن قطع شود فقط.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...