همسایه دیوار به دیوارمان دوتا خواهر فرتوت بودند. یکیشان عادت داشت کنار دیوار مشترک اتاقش با اتاق پسر با صدای خیلی بلند از صبح تا یازده شب رادیو روشن کند. چیزهای زیادی هست که پسر تحمل میکند و من غر میزنم و مطابق میل خودم عوض میکنم. روز چندم آمدنمان، از نقشه ضخیم کردن دیوار با اضافه کردن دیوار کاذب تا صحبت با همسایه و تغییر دکوراسیون احتمالا چهل سالهشان روی میز بود. پسر فقط گفت رها کن. مقتضای سنشان است و ساعتهای خانه بودنش را کوچ کرد روی مبل انتهای سالن. با نور مستقیم دائمی تا نصفه شب درون اتاق من و صدای خندههاش یا وز وز فیلم دیدنش تا وقت خوابیدنش. که خودش یک «مشکل» است و باید حل شود و نقشههای مختلف من روی میز آمد برای درگیر شدن. برای نپذیرفتن. که نکند روی آسایشم خش بیفتد.
یکی از همسایههایمان چند روز پیش مرد. رادیو فعلا خاموش شده. همین فرصتی شده تا گاهی صبحها نور و گرمای این زمستان قلابی که میزند توی چشمم و بیدارم میکند، کشان کشان خودم را برسانم به اتاقش. صبحهایی که سرحال است دوش میگیرد و عطر میزند و موهاش را میبندد و پتوش بینظم روی تخت چروک خورده میماند. رختخوابش همیشه برعکس اتاق من خنک است. پتوی سبک، بالش کوتاهتر، تشک نرمتر. همه چیزش شبیه تفاوت شدید شخصیتهایمان است. میخزم آنجا و چشمهایم را میبندم و تقریبا بی رویا میخوابم. انگار حضورش مهمات ته ترکشم باشد برای این روزهام.
شب که برمیگردد میداند به حریمش رفتهام. هیچ وقت هیچ حرفی نمیزند. من اگر بودم، غوغا میکردم.
No comments:
Post a Comment