Friday, August 25, 2023

بشریت

 برام از یک چیز خیلی خصوصی حرف زد. .یکی از همان وقتهایی که همه ی انسان ها شبیه هم هستند و هر انسانی در آن لحظه احساس میکند به طرز کاملی دیده شده. به تمامی وجود دارد. مابین کلمه هاش، یک جا مکث کردم و فراموش کردم که من، منم. آدمها همه شبیه یک خط از ابدیت بودند. اسم ها همه تکرار هم. ما دوباره زندگی میکردیم در خدمت خدای احساسات که میخواست تمامی حس ها وجود داشته باشند و زیسته شوند. همه چیز همان بود. حتی کلمه ها. 

خارج از دیوارهای خانه ام، زن های دیگری هستند که عین من زندگی میکنند. دل سپردگی، غم، عشق، حرمان و به اوج رسیدن. زنجیره ادامه دارد. 

Thursday, August 17, 2023

برای بعدترها

 ما در چیزی خوبیم و در چیزی بد؟ این نقطه ضعف و قوت همیشگی خواهند بود یا موقت؟ 

من؟ در شروع دوباره بدم. شاید اسمش ترمیم باشه اما ترجیح میدم اسمش رو شروع دوباره بذارم. در هر چیز که یکبار شکسته رها شده. حالا رسیدم به وسط زندگی. تقریبا هر چیزی که میشده تجربه کنم رو یکبار تجربه کردم و بخش زیادیشون به ناکامی رسیدن. رسیدم به اونجا که اگر سبک سابق رو بخوام ادامه بدم احتمالا به زودی چیزی نمونه برای زندگی کردن. اما سمت دیگه چی؟ چقدر میشه زندگی رو از نو تجربه کرد؟ چقدر میشه دوباره زیست؟ اینبار چی میشه؟

آیا اونقدر شجاع هستم که زندگی که اینطوری شکسته شده رو درستش کنم؟ چیزهایی رو از نو شروع کنم؟ آیا میتونم؟ دستم میرسه؟ میشه؟ تنها چیزی که مطمئنم اینه که پنج سال دیگه جواب این سوالات رو خواهم داشت. هیچ چیز دیگه ای نمیدونم.

Monday, August 14, 2023

.

بعد، خواب اون ساختمون رو دیدم که شبیه معبد زئوس اما در هند بود. ستونهای عظیم. سقف بسیار بلند و هندوستان عزیز. تمام مدت از ارتفاع سقف کیف میکردم. سقف ها مهمند. گفته بودم؟ خانه ی آخر تهران مشاور املاکی های بدشانسی که گیر من می افتادند را کچل کرده بودم که خانه باید سقف بلند داشته باشد و نور ماه با فلان زاویه بتابد و خورشید چنان کند. آخر خانه ای دلم را برد که پنجره ی اتاق خوابم به یک سرو بزرگ پر از کلاغ باز میشد. توی خواب اما نه سروی بود، نه کلاغی. من مبهوت معماری عمارت بودم. مبهوت رنگ زرد خواستنی اش. مبهوت خانه.

که دوباره ساخته شده بود.

Saturday, August 5, 2023

Friday, August 4, 2023

.

توی لیست موسیقی‌های بی‌ربط توی گوشی می‌چرخم که می‌رسم به سامی بیگی. یادم نیست چرا دانلودش کردم. بار آخری که با هم رقصیدیم اما با همین آهنگ بود. شبش یادمه. اتفاقش یادمه. مهمونیش یادمه. با اینکه فیلم اون شب هرگز دستم نخواهد رسید اما حالا خوشحالم که فیلمبرداری هم جزو برنامه اون جشن بود. رقصش یادمه. خنکی هوای تیرماهش یادمه.
من رقص رو دوست دارم و این رو تقریبا همه می‌دونن. همیشه با سامی بیگی می‌رقصم و این رو همه نمی‌دونن. مخصوصا رفقای این چند سال اخیر که فرصت نبود و توش طرب کمتر داشتیم. خلاصه آهنگ که پخش شد صدا زد فلانی آهنگ تو. پاشو. هر جشن برنامه همین بود. چند بار با هم این آهنگها رو توی سالها رقصیده بودیم؟ اولیش یادم نیست. بارهاش یادم نیست. آخریش رو اما خوبه که به یاد میارم.
اون موقع هنوز توی ذهنم می‌شمردم که فلان قدر که بگذره، نصف عمرم میشه که دوستیم. برای اون زودتر رسیده بود چون دقیقا نه ماه و نه روز کوچکتر بود. چند سالی بود می‌شمردم که از فلان تولدم که بگذریم، بعد دوستی مانایی دارم که فلان قدر عمرشه. حالا هنوز هم ماه‌های پاره شدن دوستی از سالهای بودنش کمتره. شمردن نداره اما. هرچند در نهایت عدد ماه و عدد سال بلاخره یکی میشن. اگر زنده باشیم، ماه‌ها سال میشن. سال‌ها میشن.
روی پله‌های مترو بودم که سامی بیگی پخش شد. دلم خواست برقصم. سعی کردم. یادم رفته بود اما. نرمی حرکات رفته بود. شوق بدن. چرخشها و پیچش‌ها. انگار رقص هم چیزی متعلق به فصل قدیم زندگی بوده. نه حسرت همراهش بود نه دلتنگی. انگار با خودت فکر کنی که خب، همینه دیگه.
همینه دیگه. زندگی آخرش راه خودش رو می‌ره. نه معلومه ضرباهنگ بعدی که نواخته میشه چیه. نه معلومه با کی خواهیم رقصید. کنار میل آدمی به کنترل همه چیز، کنار تمایل به نگه داشتن نقاط آشنا به اسم امنیت، این مسیر ادامه داره.
اگه یک چیز از این سه سال یاد گرفته باشم همینه. اینکه هیچ چیزی به معنای واقعی کلمه همیشگی نیست. هر اتفاقی و هر آدمی که عبور می‌کنه هم، ما رو به شدت عوض می‌کنه. نمیشه با تغییر جنگید اما. میشه به یاد آورد. میشه دلتنگ شد. در نهایت اون چیزی که پیروزه، زندگیه. زمانه.
همه‌ی دردها و عشق‌های انسانی قبل از ما توسط انسانهای دیگه‌ای زندگی شده‌اند. سخت یا آسون، هیچ چیزی در زیر آسمان جدید نیست.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...