توی لیست موسیقیهای بیربط توی گوشی میچرخم که میرسم به سامی بیگی. یادم نیست چرا دانلودش کردم. بار آخری که با هم رقصیدیم اما با همین آهنگ بود. شبش یادمه. اتفاقش یادمه. مهمونیش یادمه. با اینکه فیلم اون شب هرگز دستم نخواهد رسید اما حالا خوشحالم که فیلمبرداری هم جزو برنامه اون جشن بود. رقصش یادمه. خنکی هوای تیرماهش یادمه.
من رقص رو دوست دارم و این رو تقریبا همه میدونن. همیشه با سامی بیگی میرقصم و این رو همه نمیدونن. مخصوصا رفقای این چند سال اخیر که فرصت نبود و توش طرب کمتر داشتیم. خلاصه آهنگ که پخش شد صدا زد فلانی آهنگ تو. پاشو. هر جشن برنامه همین بود. چند بار با هم این آهنگها رو توی سالها رقصیده بودیم؟ اولیش یادم نیست. بارهاش یادم نیست. آخریش رو اما خوبه که به یاد میارم.
اون موقع هنوز توی ذهنم میشمردم که فلان قدر که بگذره، نصف عمرم میشه که دوستیم. برای اون زودتر رسیده بود چون دقیقا نه ماه و نه روز کوچکتر بود. چند سالی بود میشمردم که از فلان تولدم که بگذریم، بعد دوستی مانایی دارم که فلان قدر عمرشه. حالا هنوز هم ماههای پاره شدن دوستی از سالهای بودنش کمتره. شمردن نداره اما. هرچند در نهایت عدد ماه و عدد سال بلاخره یکی میشن. اگر زنده باشیم، ماهها سال میشن. سالها میشن.
روی پلههای مترو بودم که سامی بیگی پخش شد. دلم خواست برقصم. سعی کردم. یادم رفته بود اما. نرمی حرکات رفته بود. شوق بدن. چرخشها و پیچشها. انگار رقص هم چیزی متعلق به فصل قدیم زندگی بوده. نه حسرت همراهش بود نه دلتنگی. انگار با خودت فکر کنی که خب، همینه دیگه.
همینه دیگه. زندگی آخرش راه خودش رو میره. نه معلومه ضرباهنگ بعدی که نواخته میشه چیه. نه معلومه با کی خواهیم رقصید. کنار میل آدمی به کنترل همه چیز، کنار تمایل به نگه داشتن نقاط آشنا به اسم امنیت، این مسیر ادامه داره.
اگه یک چیز از این سه سال یاد گرفته باشم همینه. اینکه هیچ چیزی به معنای واقعی کلمه همیشگی نیست. هر اتفاقی و هر آدمی که عبور میکنه هم، ما رو به شدت عوض میکنه. نمیشه با تغییر جنگید اما. میشه به یاد آورد. میشه دلتنگ شد. در نهایت اون چیزی که پیروزه، زندگیه. زمانه.
همهی دردها و عشقهای انسانی قبل از ما توسط انسانهای دیگهای زندگی شدهاند. سخت یا آسون، هیچ چیزی در زیر آسمان جدید نیست.