برام یه پرسش نامه کوتاه فرستاده با مضمون اینکه چی شد از رویای نوشتن دست کشیدی. دلم میخواد در جواب براش بنویسم دست نکشیدم. اما این جواب خیلی مسخره است. خیلی خیلی مسخره.
باید باور کنم انگار که من دیگه هرگز نمینویسم. یا اینکه هرگز مادر نمیشم. هرگز دستهام به قدر حمایت از آدمها بلند نمیشه. هرگز زورم نمیرسه. عشق توی خونه ام برنمیگرده و دوستهای از دست داده ام احتمالا تعدادشون از دوستان از این به بعدم بیشتر شده. سی و پنج سالمه. وسط زندگی هستم و حاصلش تا به اینجا فقط برندگی و قاطعیت هرگزها بوده. حداکثر از این به بعد بتونم حواسم به کلاهم باشه و به سرعت باد.