Thursday, September 29, 2022

34

 شد اولین سالی که نه کادویی گرفتم، نه کیکی داشتم و نه شمعی فوت کردم. برهوت مطلق.

Tuesday, September 27, 2022

از خواب‌ها

بین ما، و خونه، یک مسیل خشک فاصله بود. حرف زدیم. خونه رو تحویل داده بودیم مثلا اما قرار بود من برگردم و یه کار نیمه تموم رو به انجام برسونم. کار شخصی. حرفمون تموم نشده بود که سرخس‌های ته مسیل به حرکت افتادند. یکیمون -گمونم من- گفتیم حاصل آب شدن یخچال‌های بالادسته. سرخس‌ها حرکت می‌کردند انگار جنگل به حرکت در اومده*. من از روی پل رد شدم و دیدم یخ مثل رودخانه در حال عبوره. گذشتم. رفتم خونه و دیگه جایی برای من نبود. برگشتی نبود‌ راهی نبود. هر چقدر بدنبال یک روزنه گشتم نشد. از خونه که بیرون زدم، مسیل دیگه رودخونه‌ی عظیمی شده بود. هجوم آب هولناک بود. کشتی و جرثقیل مثل اسباب بازی روی آب بودند. من نگران ویرانی پل بودم. دیگه ارتفاع مجاز پل رعایت نمیشد. این سمت مونده بودم. بدون خونه. بدون امکان برگشت به سمت دیگه. و به عبور دنیا در برابر چشمهام نگاه میکردم.

* مکبث

ورطه‌ای میان ماست

کتابی که دارم می‌خونم ترجمه‌ی خوبی داره و کلماتش با دقت انتخاب شده‌اند: ورطه، سیلان،‌ هولناک. هر کلمه‌ی با دقتی من رو چند لحظه‌ی کوتاه نگه میداره که مزه کنمش. این دنیا رو دوست دارم.
به جای کتابهای جدید که پر از لغات نیمه فارسی و نیمه انگلیسی شده‌اند، این یکی واقعا ترجمه شده.

Friday, September 23, 2022

سکوت

نون، وسط چت کردنمون هیستوری رو پاک کرد. واکنش اولم خشم بود. بعد براش نوشتم فلانی، دوستت دارم. بوسه فرستادم. و رفت تا به هراس قطعی اینترنت بپیونده.

Wednesday, September 21, 2022

هزار و چهارصد و خون

جرالدین، عزیزم
امروز سی‌ام شهریور هزار و چهارصد و یکه. تازه چند روزه فهمیدم آدمها به امسال میگن سال چهارصد و یک. یعنی یکسال و نیم بعد از شروع رسمی سالهای با شمارنده چهارده، تازه فهمیدم مردم چطور صحبت می‌کنند. نزدیک یکسال میشه که ایران نیستیم. قبلش هم توی غار خودمون بودیم. اما این زمان زیادیه. حواست هست؟
جرالدین جان،
امروز تو دهنی محکمی خوردیم. ایران از همیشه انقلاب‌تره. ما اینجاییم. من عادت ندارم گوسفند باشم. همیشه بز بودم و حالا اینجا پشه هم نیستم. هیچ. دردش زیاده. دردش عجیبه. رفتیم دم در سفارت و جمعیت به شدت کم بود. آدمها دغدغه‌شون خودشون بودند و مشخصا کیس پناهندگی جور کردن. سکوت، وحشتناک بود. سکوت، بالاتر از صدای احمقانه‌شون پیچیده بود. اما خب دخترم این واقعیت دنیای جدید توعه‌.
باید دقیقا چند روز بعد از اینکه خونه‌ات رو توی کشورت از دست دادی میدیدی مهاجرت دقیقا چطوره. دیدی؟ تصویر امروز از تمام چیزهایی که تا حالا تجربه کرده بودی واقعی‌تر بود. این چهره‌ی اصلی خروج از ایرانه. این انتخاب خودته.
جرالدین، کره خر درون من،
می‌دونی که دیگه حرص خواهی خورد. این بی‌ریشگی و بی‌مایگی اتفاقات پاره‌ات خواهد کرد. راهش این نیست. تا یکم آبان سال بعد وقت داری تصمیم بگیری چه می‌کنی. یا زندگیت رو مرتب کن و ببین که دنیا زین پس این شکلیه و هرگز پشت سرت رو نگاه نکن. یا زندگیت رو مرتب کن و برگرد و دوباره خونه بساز. برزخ جای خوبی برای زندگی نیست. برزخ جای درستی برای زندگی نیست.
تو گوسفند نیستی جرالدین. تو بزی‌. بز باش عزیزم. زندگی باارزش‌تر از اونه که بز نباشی.
بز باش کره خر.
دوستدار تو، ه.

Saturday, September 17, 2022

ژینا گیان

اون دختربچه‌های هشت ساله رو یادتونه که چهار سال پیش به جرم رقصیدن روی صحنه در برنامه‌ی شهرداری بازداشتشون کردن و خانواده‌ها مجبور شدند با شناسنامه ثابت کنند زیر نه سال دارند؟ اونها الان حدودا سیزده ساله‌اند. 
چقدر هراس زندگی کردند. چقدر دردناکه دونستن اینکه بچه هامون اینطور بی‌پناهند و ما فقط خشم روی خشم ذخیره میکنیم‌

تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای، تو بگو

 چشم‌هام رو می‌بندم و غذا می‌خورم. چشمهام رو می‌بندم و مسواک می‌زنم. چشمهام رو می‌بندم و سیب زمینی‌ها رو خرد می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و دوش میگیرم. 
انگار چشم‌ها ضرورتشون رو در روزمره از دست دادند. و خب، چه فرقی می‌کنه سیاهی با سیاهی؟

Wednesday, September 14, 2022

.

اینستاگرام رو باز کردم و گفتم بذار بعد از چند ماه یه عکس جدید بذارم. رفتم توی عکسهای دوربین و دیدم نزدیک دو ماهه دیگه از خودم عکس نمی‌گیرم. 

Tuesday, September 13, 2022

احرام

توی یکی از شلوغترین خوابهای این چند وفت، یه گوشه ی خواب وایستاده بود. بدون حرف زدن. بدون هیچی. فقط مشخص بود حواسش به منه. کلافه که شدم، حرکت کردیم سمت هم. بغلش کردم. سلام کردیم. بعد همه چیز بهتر شد. بیدار که شدم، براش نوشتم رفیق، توی خواب دیدمت و این رو گفتیم. توی خواب هم حضورت نعمت بود. مثل همیشه ی خودش پیامم رو ندید. به وقتش میبینه. چند ماه بعد. چند روز بعد. 

کل روز یادم بود یک گوشه بود. با هم هیچ برخورد دیگه ای نداشتیم. آدم از زندگی به جز این چه غنیمتی میخواد؟ رفیقش باشه و نگاهش کنه.

Friday, September 9, 2022

.

 نشستم سر کار و دارم با هزار جمله بندی مختلف با وسایلم خداحافظی میکنم و آرزو میکنم از این به بعد هم به برکت استفاده بشن. انگار که وسط یک مراسم جادو باشم.

پلاک 43

 امروز عصر - شش بعد از ظهر به وقت تهران - کسی میرود و آنچه ماندنی است - هفده کارتن کتاب - را منتقل میکند به انبار. دو سه کارتن وسایل دیگر. سه تابلو. تمام زندگی باقیمانده در پلاک چهل و سه. پایین تر از تخت طاووس. دیشب خوردم به دختری که تازه خانه گرفته بود. شاید یکی دو روز پیش. بهش پیغام دادم و قرار شد مابقی وسیله ها را تحویل بگیرد. ریزه پیزه هایی که هیچ ارزش مادی خاصی ندارند اما برای شروع زندگی لازمند. عالی اند. ضروری اند اصلا. برای وسایلی که میروند انبار، غمگینم. از معنی وجودی انبار غمگین میشوم. یعنی چیزی منتظر بماند که شاید زمانش فرا برسد. یک جور امید بیهوده ی دردناکی درون معنای انبار خوابیده. از پیدا کردن دختر خوشحالم. دیشب شناختمش. مطمئنم قدر وسایلی که دستش میرسد را خواهد دانست. شاید به اندازه ی خودم. زندگی همین است نه؟ نوبت بازیت که تمام شد، از سر میز بلند شو که نفر بعدی بنشیند.

تا دوباره نوبت تو شود.

Wednesday, September 7, 2022

لی: آتش، پیوستگی.

 با هم قرار گذاشته بودیم بریم لمیز. لمیز تجریش. تقریبا میدونستیم چی میخواییم سفارش بدیم. موکای بزرگ که اون موقع لمیز توش شکلات فرمند میزد و طعمش به غایت مطلوب بود. بعد داستان ادامه پیدا کرد. اینکه شاید بهتر باشه اول بریم کتابفروشی شمس که من چون دوستش داشتم ازش خرید میکردم نه به حسب نیاز. بعد بریم لمیز. خیال کشدار و ادامه دار بود. که بعدش چی. بعدش چی. فکر کرده بودیم اگر نشد؟ استانبول. دم دست ترین نقطه ی جهان که توش نشد وجود نداره. همه چیز شدنیه. و بعد دوباره جزئیات. جزئیات. جزئیات. یکبار توی تلاش های مالی اون زمانم - لعنتی چه مسیر عجیبی بود - توی یه بوتیک خصوصی خوردم به یه تاپ خورشیدی. نه زرد. نه نارنجی. خورشیدی. میدونستم به رنگ پوستم میاد. میدونستم توی چنین لباسی قشنگ میشم. فکر میکنم ده سال پیش هشت هزار تومن بود. شاید بیشتر بود. شاید کمتر بود. تاپ رو که خریدم، میدونستم حتی چه چیزی خواهم پوشید. فقط موند دیدار

تاپ ده سال با من اومد. هرگز پوشیده نشد. نه چون همدیگه رو ندیدیم. دیدیم اتفاقا. هفت سال بعد از قرارمون، دسامبر قبل از کرونا. قبل از سقوط هواپیما. قبل از در هم پیچیدن جهان. با هم رفتیم یه کافه بغل تالار رودکی. شنف دیدار جای. اول ایستگاه متروی دم خونه ی من قرار گذاشتیم. بعد یادم نیست راه رفتیم یا ماشین گرفتیم تا اونجا. هیچ کدوم موکا سفارش ندادیم. خانمی که سفارش میگرفت، اومد و در توضیح اینکه چرا قهوه ها انقدر گرونند توضیح داد هر قهوه سه مرحله مزه داره و فراوری درستی شده. قهوه سفارش داد. نوشید و قیافه اش انقدر خوشگل متعجب شد و از کیفیت قهوه جوری تعریف کرد که من به خنده افتادم.

بعد حرف زدیم. حرفهایی که توی اون شش سال و پنج ماه حرف نزدنمون من به هیچ کس نگفته بودم. راجع به کتابهایی که با هم میخوندیم حرف زدیم. در مورد فلان نظریه که موضوع بحثمون بود حرف زدیم. در مورد موش ها حرف زدیم. چند دقیقه طول کشیده بود صحبتمون شروع بشه و بعد انگار زمان هرگز نگذشته بود. زمان اصلا وجود نداشت. انگار فقط این وسط یه فرصت برای بیشتر آموختن داشتیم. برای امتحان کردن همه چیز. صحبت که تموم شد قدم زدیم تا مترو. رفت. در رو بستیم. اون موقع فکر کردیم برای همیشه. احتمالا هم درست فکر کردیم.

دیروز کمد رو ریختم کامل بیرون. از این به بعد میخوام هر چیزی دارم رو استفاده کنم و دور بریزم. جای وسیله ی جدید نخواهم داشت. همین الان هم، از سی کیلو خیلی بیشتر وسیله دارم. حتی از دو تا چمدون بیست و سه کیلویی هم وسایلم بیشتره. گام بعدی، هر چیزی که باشه، یعنی اضافه بار خواهم داشت. برای همین باید شروع کنم مصرف کردن. باید شروع کنم تموم کردن. هر چیزی رو نمیپوشم باهاش خداحافظی کنم. هر چیزی رو میپوشم حالا وقتشه که استفاده کنم. اکنون. همین برش زمانی. دیگه وقت دیگه ای نیست. رفتم سراغ لباسهایی که نمیدونم چرا هنوز همراهمند. جامپ سوت سرمه ای لختم از کمد در اومد. ژیله ی پولک دوزی شده ی ژیگولی و تاپ خورشیدی. لباسهایی که فکر کرده بودم یک روز نوبتشون میرسه که پوشیده بشن. که نپوشیده شدنشون برای اینه که در شهری هستم که اهل این لباس نیست. اینجا فهمیدم من این آدم نیستم. نه بده این. نه خوبه. فقط من همینم. آدم پوشیدن این لباسها هستم اما در خلوت. آدم آرایش کردن و مرتب شدن و طرح های غریب مو و لباس برای خودم. 

و شاید آدم یک حرف رو سالها نگه داشتن و پروروندن تا زمان گفتنش برسه.

میدونی، دلم میخواد کیسه رو باز کنم و تاپ رو در بیارم و فکر کنم یک روز میپوشمش. نه در فرودگاه استانبول. نه در لمیز تجریش و قطعا زیر مانتو. دلم میخواد اما نگهش دارم. دلم میخواد فکر کنم یک روزی دوباره به این شماره های مهجور توی گوشیم پیام میدم. اما همینطوریش، از شدت ثبات آدمی که هستم ترسیده ام. حالا رویاهای ده ساله، پونزده ساله دارم که هرگز بهشون فرصت تجلی ندادم. میدونی، تاپ یه مثاله. میترسم همه ی زندگیم پر از این تکه هایی شده باشه که نذاشتم زندگی بشن. که زندگی نشدن. که منتظر موندن تا یک روزی. یک جایی. هرگز توی این ده سال نشد تاپ رو ببینم و بپوشم و یاد قرارمون نیفتم. تا چند سال اول به نظرم پوشیدنش حتی درست نبود چون موقعیت داشت. بعدتر اما، در خلوت خودم پوشیدم هرچند هنوز فقط یک یادآور بود. هر بار. هر بار.

نمیدونم این شخصی کردن هر چیز تا پای جان، خوبه یا بد. نمیدونم. همه چیز اما خیلی عجیبه. زندگی عجیبه. من هیچ وقت بهش عادت نکردم. و خب کاش نکنم. حالا که سیاهی از روی گرده ام بلند شده، دوباره از همه چیز تعجب میکنم. هر روز که از خواب بیدار میشم از زیبایی روز تعجب میکنم. هر دفعه که به آسمون نگاه میکنم از شکل ابرها متعجب میشم. از صدای اذان. از شکل غروب. از حضور ستاره ها در آسمون این شهر با این شدت آلودگی نوری. وقتی اومدم این شهر، اینها دستم نبودند. فقط با وسایل اومدم. سیاهی سنگین بود. وقت رفتن حالا شاید باید خیلی از وسایل رو بذارم و برم. به جاش این شگفتی و لذت رو ببرم.

بذاریم زندگی ادامه پیدا کنه. نه؟ تا سالها. تا زمانی که وقتش برسه.

Tuesday, September 6, 2022

.

اینجا نوشته:
او تمام شک‌هایش را نوشت. همه را پذیرفت.

Saturday, September 3, 2022

اینجا جای یک عبارت تفضیلی است

 به بچه ها گفتم یهو هیچ جا نیستم. یهو تمام بندها پاره شدند. از دونستن اینکه هیچ جایی پشت سرم نمونده که بهش برگردم به شدت آسیب پذیرم. وحشت زده نه. آسیب پذیر. از دونستن اینکه فلان کتاب که گوشه ی کتاب خونه جا مونده دیگه هرگز دستم نمیرسه. تموم شد. برای همیشه از مالکیت من خارج شد. از دیدن گلدون هام که اونطور خشک شده بودند یا آسیب دیده بودند و حالا میدونم هر چی براشون پیش بیاد از این که این یکسال پیش اومده بدتر خواهد بود. زخمی ام از دیدنشون که خالی از حیات بودند. که هیچ کدوم هیچ قد نکشیده بودند. از دونستن اینکه هر چی مونده میره سطل زباله. دیگه دست هیچ کس نمیرسه. میره سطل زباله. تموم میشه. زخمم از این. از اینکه یادم موند آلبومم رو چسب کاری کنم اما یادم رفت بذارمش توی کارتن زخمی ام. میترسم برای همیشه از دستم بره. بعید نیست. دیگه هیچی بعید نیست. هر چیزی باقی مونده دیگه از دست من خارج شده. برای همیشه یا یک مدت بسیار طولانی خارج شده. دیگه نمیدونم کجام. هیچ نخی نمونده. اینطور پاره شدن خیلی ترسناکه. خیلی.

یکی نوشت چه عزاداری عمیقی. دومی نوشت آره. سوگه این. سوگ.

Thursday, September 1, 2022

.

 از خونه زدم بیرون به بهانه ی اینکه زیادی توی خودت بودی. از پرچم قرمز عکس گرفتم. از ابر توی آسمون عکس گرفتم. وقت برگشتن آقای میوه فروش پرسید تو ترک نیستی؟ گفتم نه. رسیدم خونه. لباسهای رنگی رو ریختم ماشین. به رد جدید آفتاب روی تنم  نگاه کردم و طبق همیشه حیرت کردم از این تجربه که هنوز خیلی جدیده برام. بعد فکر کردم که تا دیروز غمگین بودم. قبلش نو رسیده بودم. امروز اما مهاجرم. دیگه از این به بعد، مهاجرم.

به تمامی. برای همین جزئیات.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...