Wednesday, September 7, 2022

لی: آتش، پیوستگی.

 با هم قرار گذاشته بودیم بریم لمیز. لمیز تجریش. تقریبا میدونستیم چی میخواییم سفارش بدیم. موکای بزرگ که اون موقع لمیز توش شکلات فرمند میزد و طعمش به غایت مطلوب بود. بعد داستان ادامه پیدا کرد. اینکه شاید بهتر باشه اول بریم کتابفروشی شمس که من چون دوستش داشتم ازش خرید میکردم نه به حسب نیاز. بعد بریم لمیز. خیال کشدار و ادامه دار بود. که بعدش چی. بعدش چی. فکر کرده بودیم اگر نشد؟ استانبول. دم دست ترین نقطه ی جهان که توش نشد وجود نداره. همه چیز شدنیه. و بعد دوباره جزئیات. جزئیات. جزئیات. یکبار توی تلاش های مالی اون زمانم - لعنتی چه مسیر عجیبی بود - توی یه بوتیک خصوصی خوردم به یه تاپ خورشیدی. نه زرد. نه نارنجی. خورشیدی. میدونستم به رنگ پوستم میاد. میدونستم توی چنین لباسی قشنگ میشم. فکر میکنم ده سال پیش هشت هزار تومن بود. شاید بیشتر بود. شاید کمتر بود. تاپ رو که خریدم، میدونستم حتی چه چیزی خواهم پوشید. فقط موند دیدار

تاپ ده سال با من اومد. هرگز پوشیده نشد. نه چون همدیگه رو ندیدیم. دیدیم اتفاقا. هفت سال بعد از قرارمون، دسامبر قبل از کرونا. قبل از سقوط هواپیما. قبل از در هم پیچیدن جهان. با هم رفتیم یه کافه بغل تالار رودکی. شنف دیدار جای. اول ایستگاه متروی دم خونه ی من قرار گذاشتیم. بعد یادم نیست راه رفتیم یا ماشین گرفتیم تا اونجا. هیچ کدوم موکا سفارش ندادیم. خانمی که سفارش میگرفت، اومد و در توضیح اینکه چرا قهوه ها انقدر گرونند توضیح داد هر قهوه سه مرحله مزه داره و فراوری درستی شده. قهوه سفارش داد. نوشید و قیافه اش انقدر خوشگل متعجب شد و از کیفیت قهوه جوری تعریف کرد که من به خنده افتادم.

بعد حرف زدیم. حرفهایی که توی اون شش سال و پنج ماه حرف نزدنمون من به هیچ کس نگفته بودم. راجع به کتابهایی که با هم میخوندیم حرف زدیم. در مورد فلان نظریه که موضوع بحثمون بود حرف زدیم. در مورد موش ها حرف زدیم. چند دقیقه طول کشیده بود صحبتمون شروع بشه و بعد انگار زمان هرگز نگذشته بود. زمان اصلا وجود نداشت. انگار فقط این وسط یه فرصت برای بیشتر آموختن داشتیم. برای امتحان کردن همه چیز. صحبت که تموم شد قدم زدیم تا مترو. رفت. در رو بستیم. اون موقع فکر کردیم برای همیشه. احتمالا هم درست فکر کردیم.

دیروز کمد رو ریختم کامل بیرون. از این به بعد میخوام هر چیزی دارم رو استفاده کنم و دور بریزم. جای وسیله ی جدید نخواهم داشت. همین الان هم، از سی کیلو خیلی بیشتر وسیله دارم. حتی از دو تا چمدون بیست و سه کیلویی هم وسایلم بیشتره. گام بعدی، هر چیزی که باشه، یعنی اضافه بار خواهم داشت. برای همین باید شروع کنم مصرف کردن. باید شروع کنم تموم کردن. هر چیزی رو نمیپوشم باهاش خداحافظی کنم. هر چیزی رو میپوشم حالا وقتشه که استفاده کنم. اکنون. همین برش زمانی. دیگه وقت دیگه ای نیست. رفتم سراغ لباسهایی که نمیدونم چرا هنوز همراهمند. جامپ سوت سرمه ای لختم از کمد در اومد. ژیله ی پولک دوزی شده ی ژیگولی و تاپ خورشیدی. لباسهایی که فکر کرده بودم یک روز نوبتشون میرسه که پوشیده بشن. که نپوشیده شدنشون برای اینه که در شهری هستم که اهل این لباس نیست. اینجا فهمیدم من این آدم نیستم. نه بده این. نه خوبه. فقط من همینم. آدم پوشیدن این لباسها هستم اما در خلوت. آدم آرایش کردن و مرتب شدن و طرح های غریب مو و لباس برای خودم. 

و شاید آدم یک حرف رو سالها نگه داشتن و پروروندن تا زمان گفتنش برسه.

میدونی، دلم میخواد کیسه رو باز کنم و تاپ رو در بیارم و فکر کنم یک روز میپوشمش. نه در فرودگاه استانبول. نه در لمیز تجریش و قطعا زیر مانتو. دلم میخواد اما نگهش دارم. دلم میخواد فکر کنم یک روزی دوباره به این شماره های مهجور توی گوشیم پیام میدم. اما همینطوریش، از شدت ثبات آدمی که هستم ترسیده ام. حالا رویاهای ده ساله، پونزده ساله دارم که هرگز بهشون فرصت تجلی ندادم. میدونی، تاپ یه مثاله. میترسم همه ی زندگیم پر از این تکه هایی شده باشه که نذاشتم زندگی بشن. که زندگی نشدن. که منتظر موندن تا یک روزی. یک جایی. هرگز توی این ده سال نشد تاپ رو ببینم و بپوشم و یاد قرارمون نیفتم. تا چند سال اول به نظرم پوشیدنش حتی درست نبود چون موقعیت داشت. بعدتر اما، در خلوت خودم پوشیدم هرچند هنوز فقط یک یادآور بود. هر بار. هر بار.

نمیدونم این شخصی کردن هر چیز تا پای جان، خوبه یا بد. نمیدونم. همه چیز اما خیلی عجیبه. زندگی عجیبه. من هیچ وقت بهش عادت نکردم. و خب کاش نکنم. حالا که سیاهی از روی گرده ام بلند شده، دوباره از همه چیز تعجب میکنم. هر روز که از خواب بیدار میشم از زیبایی روز تعجب میکنم. هر دفعه که به آسمون نگاه میکنم از شکل ابرها متعجب میشم. از صدای اذان. از شکل غروب. از حضور ستاره ها در آسمون این شهر با این شدت آلودگی نوری. وقتی اومدم این شهر، اینها دستم نبودند. فقط با وسایل اومدم. سیاهی سنگین بود. وقت رفتن حالا شاید باید خیلی از وسایل رو بذارم و برم. به جاش این شگفتی و لذت رو ببرم.

بذاریم زندگی ادامه پیدا کنه. نه؟ تا سالها. تا زمانی که وقتش برسه.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...