Thursday, September 26, 2019

تکیدن

همیشه به آدم ها میگم و گمونم باید یکبار دیگه به خودم هم بگم. ما روی موفق و خوشحال آدمها رو میبینیم. کسی نمیاد از سختی هاش بگه. از بدی ها. از تلخی ها. هستن اما. نمیدونم برای هر کس چقدره. نمیدونم کمه یا زیاده اما هستن. میدونم هر کسی که اطرافمه درگیر یه نبرده. نبردی که شاید خیلی ورای مرزهای طاقتش باشه اما هیچ کس نیست که بتونه بگه من درگیر جنگی نیستم. الان اما، میتونم بگم دیگه طاقت این جنگی که از هر طرف داره سعی میکنه من رو بخوره ندارم. اعصابم نداره. بدنم نداره.
پوست لبم امروز لایه لایه ور اومد. گفتم چه عجیب. این اتفاق همیشه یک روز یا دو روز قبل از شروع روزهای خون رخ میده. خندید که خب شاید الان نزدیکشی. گفتم که نه. همین چند روز پیش بود و فکر کردم خب مگه بقیه ی نظم بدن همون مونده؟ مگه نه اینکه همین ماه هم چهار روز زودتر به خون افتادم؟ چرا نباید چهار به چهارده برسه؟ مگه نظم مابقی بدن سر جاشه؟ مگه کنترلش سر جاشه؟
اسمش رو شنیده بودم. دخترک هم دو سه هفته پیش که رفتیم کافه طهران و میز نیلوفر نشستیم گفت به همین جا رسیده. به حمله ی وحشت. به اون لحظه که بدن دیگه ساز جدا از تو می زنه. وقتی صداش یکنواخت از اون ور خط شروع کرد به گزارش دادن و از مصیبت به مصیبت رفت، حس کردم از چی صحبت کرده بوده. از اتفاق به اتفاق رفت. با همون حال، خبر داد یکی دیگه مون رفته. انگار نه از مردن که از رفتن به مدرسه یا کار یا هر چیزی صحبت میکنه و خب انقدر مابقی حرف هاش سنگین بود که مرگ در برابرش شبیه یه تعطیلات کوچیک به نظر میرسید. صبرم فقط تا وقتی کشید که تلفن رو قطع کرد. بعد دیدم چطور تنم شروع به لرزیدن کرد. دست ها اول. دیدم چطور کنترلم کم به کم ناپدید میشه. اولین کسی که نزدیک بود و خودش رو به من رسوند هفت دقیقه بعد بود. زمانی که تونستم خودم رو کنترل کنم و هنوز صدام در بیاد یازده دقیقه هم کمتر شد. بعد میدونستم اگر جیغ نزنم میمیرم. دیدم که دارم میمیرم و جیغ زدم. جیغ زدم که نمیرم. و تمام نمیشد. می لرزیدم و تمام نمیشد. دست هاش رو سفت گرفته بودم و میدونستم رهاش کنم میمیرم. می افتم. جیغ میزدم و هیولا از درونم می خندید.
هیولا مدت هاست زیر پوستمه. میدونستم هست. خیلی وقت بود که به عنوان خوراک به من توک میزد. نمیدونستم اما چقدر گرسنه است. با پسر که داشتیم امروز صحبت میکردیم، دیدم چقدر از اون دختر قدرتمند توانا که اون سالهای دور به نظرش جذاب اومده بوده دور شدم. به جاش کسی شدم که در سایه زندگی میکنه. از جمع می گریزه و اونقدر جانش نازک شده که از پس کمترین کارهاش هم میتونه که بر نیاد. می تونستم حدس بزنم که پشت حرف زدنش هنوز به یاد اون دخترک سال های دور هست. چه حیف اما. وقتی داشت از مزرعه های گل و آفتاب حرف میزد، من داشتم به ترسم از هر چیز باز فکر میکردم. و البته ترسم از هر چیز بسته. ترسم از زنگ تلفن. ترسم از پیام بانک. ترسم از لیست کارها. ترسم از همه چیز.
پارسال آذر ماه بود گمونم. رسیدم به جایی که فکر کردم دیگه نمیشه ادامه داد. تمام تیرهای ترکشم تموم شده بود. یادم نیست اول زنگ زدم به بچه ها که من یک قدمی از دست دادن کنترل همه چیزم یا اول خشاب قرص ها رو خالی کردم و چند روز بعد با بچه ها صحبت کردم. سه روز کامل خواب بودم. فقط میونش گاهی چشم باز کردم به پارتنر جان گفتم نیا. الان وقت دیدن هم نیست و دور بمون بی توضیح بیشتر. دلم میخواست بیدار نشم. دلم میخواست تموم شه. قبلش فکر میکردم بچه هام عامل گره زدن من به زندگی هستن. وقتی اون چند خشاب قرص رو یکی یکی خوردم دیدم که نه. هیچ چیزی نیست که اونقدر محکم باشه که من رو نگه داره.
از آذر بدتر شدم اما. فکر میکردم بهتر شده باشم. آدم های اطرافم درگیر نبردهای شخصی خودشون هستن هنوز و وزنه ی بودن من هم در زندگی هیچ کس حالا اونقدر سنگین نیست که نگهم داره. هر کس درگیر زنده موندن به شیوه ی خودشه و انگار اوضاع کلی جهان نابسامان تر شده. رسیدم به جایی که فکر میکنم دیگه نمیشه ادامه داد. دیگه نمیشه پیش رفت. دیگه نمیشه فرو نرفت.
هیولا اینجاست. دیگه نه زیر پوستم. حالا گاهی بدنم رو قرض میگیره. می لرزونه و نعره میزنه. می ترسم از روزی که جای من بشینه. از روزی که جای من صحبت کنه. از روزی که من به تمامی هیولا شم.
گفت فاصله ی بین حال خوب و بدت خیلی زیاده. آدم ها باور نمیکنن اون تصویر قدرتمندی که ازت دیدن میتونه این همه آزرده شده باشه. آب رفته باشه. نمیتونن قبول کنن این ور رو هم داری. که قدرتش هم این همه زیاد شده. من فکر کردم آخرین باری که طولانی خوب بودم کی بود؟ انگار آدم ها حافظه ی خوبی دارند و چشم های ضعیفی.

Thursday, September 19, 2019

صبح با پیامک های تبریک بانک شروع شد. به تاریخ رسمی امروز سی ویک ساله شدم و خب، روز سنگین گذشت. بدون تبریکات مرسوم که عبور سن رو دلنشین میکنن و بدون شوق دریافت هدیه. زیر لب زمزمه میکنم سی و یک سی و یک سی و یک.
سی سالگی پر از اضطراب و سختی گذشت. بی رمق تر از تمام سال های قبل. کم توان تر. میشمرم که هنوز حدود ده روز به تاریخ واقعی تولدم از سی سالگی باقی مونده و هی کارنامه ی این سال رو مرور میکنم. امسال، اولین سالی بود که بیشتر از اینکه به شوق تغییر حرکت کنم، رسیدن به ثبات برام اهمیت داشت. که تمام قله های عظیم و دره های عمیق رو پر کردم تا بتونم روی زمین صاف تر قدم بزنم. زمینی که قراره روش قدم به قدم پیش برم. بدون امیدی به معجزه. بدون انتظاری به موعود.
خواهر امروز پرسید فلان قضیه حل شد؟ خبر داری؟ گفتم که نه. فقط اینکه بدتر شده و بهتر نشده. گفت خب، رها کن. زندگیمون رو بکنیم و سهم مشکل هر کس رو به خودش واگذار کنیم. گمونم سال رو دارم در حالی تموم میکنم که باز به مقدار کودکیم خواهرم رو تحسین میکنم. این شگفت انگیزترین زن جهانم رو. امسال بیشتر از همیشه دوستش داشتم. سال زنانه تری بود.

پیشکش

خونریزی بلاخره بند اومد. بند که یعنی به حالت عادی رسید. کمتر شد. سه روز تمام خونریزی بالاتراز هر کاری بود که انجام دادم. حس دائمی خونریزی کردن، دائم خیس بودن، از همین حس بیدار شدن، با همین احساس کار کردن، از خونه بیرون رفتن، لیوان لیوان چای نبات خوردن، مجبور کردن خودم به شام خوردن و خونین شدن یک دست انگشت هام وقت لمس خودم.
نمیدونستم تحلیل بدن خودش رو اینطور نشون میده. خونریزی آخر سی سالگی میتونه این همه شدید بشه. شدیدترین در تمام این دوره های بدن.
بار بعدی که به خون برسم سی و یک ساله ام. حالا یک ماه وقت دارم که یک تخمک جدید و خون و خون و خون رو تقدیم چرخه ی زمان کنم.

Tuesday, September 10, 2019

مقصود

وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. آدمها در شبکه های اجتماعی از نو وارد میشوند و رشد میکنند و پیش میروند و جای پا برای خودشان میسازند. وبلاگستان اما اینطور نبود. حالا در حال پیر شدن است. آدم هایی که هنوز می نویسند بخشی شان همان قدیمی ترها هستند. آنهایی که (مایی که) بیش از چهارده سال در حال نوشتنیم. در حال نگه داشتن خودمان مابین سطور. مابین همینجا ماندن.
من قبل از وبلاگستان عاشق شدن بلد نبودم. به سنم نمی خورد. از لابه لای همین خطوط بود که یاد گرفتم آدمها چطور عاشقی میکنند. به لابه لای همین خطوط هم دل باختم. از اینجا یاد گرفتم که عشق ورزی طبیعی ترین و زیباترین کاریست که میشود مشترکا انجام داد. یاد گرفتم زن مستقل بودن چطور است. خواندم که چطور دل آدم می شکند. فهمیدم بعد از این دلشکستگی ها همیشه ( و قسم به خدای زمان همیشه) آرامش میرسد. همیشه بعد از طوفان  هوای پاک خواهد رسید. و خب یاد گرفتم با این حال جای زخم ها می ماند. خاطره ی زخم ها می ماند.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. از آن همه زن و مرد جوانی که صبح و شب در حال نوشتن از تن و از شور و از اضطراب بودند، انسان های موقر میانسالی سر بر آورده.. انگار بعد از آن همه گداختن و جرقه زدن، آتش یک دستی باقی مانده باشد که میشود کنارش نشست و سکوت کرد و گرم شد. آخ که چیزی از این قشنگ تر هست؟
من یک پله در زمان عقب ترم و خب، گاهی، وقت سکوت و تنهاییم که می شود، فکر میکنم که چه حیف اینجای زمان با همیم. کاش حضورش و دوستی اش وقتی به دستم میرسیده که من از این تب و تاب گذشته بودم. از سی سالگی رد شده بودم. سی و هشت ساله بودم مثلا. تکلیف مشخص. میخ ها کوبیده. آزمون و خطای جهان بیرون را به سرانجام رسانده. اینطور که حالا هستم، ملازمات خودش را دارد. حواس پرتی های خودش را. هر روزی که از دستم میرود انگار حسرت پس انداز میکنم.
وبلاگستان فارسی در حال پیر شدن است. همه ی ما در همین حالیم. من همان کاری را میکنم که بلدم. دوست داشتن با تمام دلم. دل بستن با همه ی امیدم و تبدیل کردن تجربه ها به کلمه. که خب از ما چه چیزی باقی می ماند به جز همین کلام؟

انگار امروز (یا همین روزها) روز وبلاگستان فارسی بوده. من به جز سالهای اخیر که جا به جایی از پرشین بلاگ به بلاگ اسپات حال نوشتنم را عوض کرده، تقریبا تمام زندگی ام را نوشته ام. در لحظه. تقریبا با کمترین فیلتر. الان وارد سال پانزدهم اینجا شده ام و خب سالها هم آن ترسناکی و ابهت سابقشان ریخته. مثلا وبلاگ یواشکی ام حالا هفت ساله شده. وبلاگ گروهی مان هم که حالا سه سالگرد گذرانده. اگر هنوز حال وبلاگ خواندن دارید، آرامگاه زنان رقصنده مرتب تر و یک دست تر و همچنان به روز میشود.

.

 گفتم میدونی، من خواستن، محدودم کرده. صرف فعل خواستن. گاهی خودم رو میبینم که دیگه چیزی نمیخوام. یا فلان چیز رو نمیخوام. یا توی مدل قبلی عادت...