Tuesday, September 26, 2023

اعداد

 1- نوشته بود تا نقطه ای هست که درد اوج میگیره. اما وقتی به اونجا میرسه، متوقف میشه. درد متوقف میشه. نقطه ای هست که درد اونقدر اوج میگیره که متوقف میشه.

2- زمستون اول استانبول، توی یکی از حملات درد، توی کشتی- اتوبوس نشسته بودم. تازه از اسکله ی امینونو حرکت کرده بودیم و هنوز قایق از زمین جدا نشده بود. درد بود. شدید بود. داشتم زیر ضرباتش له میشدم و هیچ کاری از من به صورت فیزیکی بر نمی اومد به جز اینکه زل بزنم به پیچیدن آب دور خودش و فکر کنم که من در یک شهر عظیم زندگی میکنم. مفهوم ثانویه ی این انتخاب یعنی همین الان چند هزار نفر هستند که مثل من از درد به خودشون میپیچند. اینکه در میان یک تنهایی بسیار عظیم، نوع خاصی از درک و ارتباط وجود داره حتی اگر متوجه خطوط ارتباطی نباشیم. حتی اگر قابل لمس نباشه.

1- غریبه بودن اما در این شهر حالت متفاوتی داره. اولین بار وقت گوش دادن به یکی از آهنگهای قدیمی که در زمان خودش محبوب بود، تجربه اش کردم. اینکه میدونی تنها کسی هستی تا کیلومترها که داری همین الان همین آهنگ رو گوش میدی. اینکه این تجربه کاملا مربوط به خودته. کاملا مربوط به همین جاست. تو، وسط جمعیت عظیم شونزده میلیونی (بدون در نظر گرفتن تعداد کثیر مسافرها و توریستها) در یک تجربه ی خیلی ساده کاملا تنهایی.

3- ساختمون خونه خیلی شلوغه. دویست و شصت واحد با هم در یک مساحت بسیار کوچک مشترکیم. با اینحال آدمهای کمی رو میبینم. شاید سی یا چهل نفر. ریتم زندگی بقیه با من سازگار نیست. توی حیاط، توی سوپری، نگهبانی، روی بالکن، توی آسانسور. چهل نفر و شاید کمتر آدم هستند که دیده میشن. بقیه همه نامرئی هستیم.

1- تا یک نقطه درد اوج میگیره. بعد متوقف میشه. جهان انگار سکوت میکنه.

1- گوشیم از دستم افتاد زمین و پودر شد. حالا باید گوشی بخرم. ترجیح میدم چیزها همونطور که هستند کار کنند. از اون وقتهاست که فکر میکنم کاش دلم آخرین مدل چیزها رو میخواست و اونوقت میدونستم برای چی باید پافشاری کنم. حالا اما باید بگردم یه محصول ساده با سیستم عامل آشنا پیدا کنم. تلفن لعنتی به قدر کافی معتاد کننده بوده. لازم نیست اعتیاد رو براش ساده تر کنم.

2- درد رابطه ی من رو با همه چیز تحت تاثیر قرار داده. بعد از بیست و چند سال، دوباره دارم بدنی که پریود میشه رو درک میکنم. دوره ها کوتاه تر شدند و درد کم و زیاد میشه. توی تمام آشوبش اما هنوز رد پای نظم عجیبی هست. برای بار اول اینبار وسط خیابون گیرم انداخت. درد از وسط تنم رد شد. همه چیز رو متوقف کرد و فقط تلاش من بود برای اینکه سر پا بمونم. انگار یه صاعقه مستقیم با تنم برخورد کرده باشه. جایی نزدیک خونه و نزدیک جایی که میخواستم برسم بودم. تقریبا نقطه ی میانی. باید حتما خودم رو به مقصد میرسوندم. نیاز داشتم سریعا برگردم خونه. از طرفی وقت زیادی نداشتم و حتما باید یه برگه رو آماده میکردم. میون هجوم درد، میون اون گیجی و حالت خلسه یک دفعه ای، داشتم فکر میکردم حالا باید چه کنم؟ حالا باید چه کنم؟ 

0- برگه رو بهم ندادن. برگشتم خونه. لباسم رو عوض کردم. دوباره رفتم ببینم میتونم برگه رو از اداره ی دیگه ای بگیرم.

3- روی راهنمای گوشیم گفته بود اتوبوس ده دقیقه دیگه میرسه. بعد یه ده دقیقه پیاده روی دارم. وگرنه میتونم بیست و هشت دقیقه یک سره پیاده روی کنم و برسم. برم یا بمونم؟ تصمیم گرفتم صبر کنم. فکر کردم بدن به قدر کافی داره باهام صبوری میکنه. می ارزه صبر کنم. ده دقیقه گذشت و اتوبوس نیومد. نقشه گفت چهل دقیقه صبر کن و میاد. نقشه دوم گفت یازده دقیقه. نمیتونستم تصمیم بگیرم. وایستاده بودم یه نقطه ناکجا آباد شهر. هیچ تاکسی قبول نمیکرد من رو سوار کنه. اتوبوس نمی اومد. من به جای رفتن ایستاده بودم چون فکر میکردم با اون شدت خونریزی شاید بهتر باشه سی دقیقه اضافه راه نرم. نمیتونستم تصمیم بگیرم و حتما باید برگه رو میگرفتم. سی و پنج دقیقه بعد از ده دقیقه اول اتوبوس رسید.

10- من فیلمهای کمی از کیارستمی دیدم. ازش اما زیاد شنیدم. انگار شاهد تجربه ی دیگری از اثر هنری بودن مهم تر از خود اثر هنری باشه. اینطور که شنیدم، فیلم کوتاهی داره در مورد یک کنده درخت که روی امواج ساحل صخره ای بالا و پایین میره. نه به ساحل میرسه، نه در دریا فرو میره. تلاش بیهوده و طولانی در نقطه ی مرزی. کنده درخت احتمالا نیاز داشته حتما یک برگه بگیره. یا قرار بوده به ساحل برسه، خشک بشه، خرد بشه و تبدیل به ورق کاغذ بشه.

5- بهم گفت باید یه شعبه مرکزی تر بری. ما نمیتونیم برات کاری کنیم.

1- مامان داره میمیره. این رو سالهاست که میدونیم اما باز هر قدمی که به سوی نیستی برمیداره، شبیه یک دست عظیم میاد و تمام هوا رو میبره یا شاید اکسیژن هست اما امکان تنفس رو میگیره. امسال دقیقا بیست و یکمین سالیه که از شروع مردنش میگذره. هیچ وقت مشخص نیست گام بعدی چیه. شاید حتی از همه ی ما عمر طولانی تری رو از سر بگذرونه اما این مهم نیست. مهم اینه که این سالها با سماجت مشغول مردن بودن بوده. یکبار شاید ده سال پیش شاید کمتر، داشت نشونم میداد مردنش چطوریه. پوست صورتش به سمت زمین کشیده شد. گوشتش آویزون شد. انگار به تمامی در چند ثانیه تبدیل به خمیر شلی شده باشه که جاذبه بهش مستولی شده. یادم نیست سرم رو چرخوندم یا گفتم که بس کن. اون تصویر اما توی ذهنم تقریبا از تمام خاطرات زندگیمون پررنگتر مونده. تجربه ی ویرانی در حین زنده بودن. خودش نمیدونست چی دیدم. هرگز در موردش صحبت نکردم.

6- شعبه مرکزی تر گفت سیستممون کار نمیکنه. نمیدونم چی شده. آخر وقت هم اومدی. میشه بری فردا بیایی؟

7- این ورق رو لازم داشتم. حتما لازم داشتم. لای برگه های دیگه یه دونه پرینت گرفتم و گذاشتم اما بدون مهر فاقد اعتبار بود. بعد فکر کردم که کاش جلسه ی فردا رو کنسل کنم. که اصلا کار درستی هست؟ هنوز وقت داشتم. میشد کنسل کنم. برگردم ایران. دوباره برگردم و دوباره وقت بگیرم. بیشتر از یک ماه وقت داشتم. 

1- روی دریا بودم. ساحل صخره ای. کوبیده میشدم به صخره. برمیگشتم توی دریا. نه توی خشکی جایی داشتم. نه توی دریا.

8- درد بالا میره. بالا میره. اما یک نقطه هست که متوقف میشه.

9- توی صف لعنتی، نفر پشت سریم یه پلاستیک دستش بود که هی به پای من میخورد. دائم جام رو عوض میکردم. دائم جای پلاستیک رو عوض میکرد. هی بهش لبخندهای مصنوعی میزدم. هی عقب میکشیدم. توان تحمل کوچکترین تماسی رو نداشتم. این رو بارها اینجا تجربه کردم. من - حتی گمونم ما - به صدا، لمس و بو حساستر از مردم این شهریم. ما رو اذیت میکنه. واکنش نشون میدیم. انگار درجه تحملمون روی حداکثر رسیده باشه و چیز بیشتری نتونیم وارد سامانه های گیرنده ی تن کنیم. بعد، دقایق آخر قبل از اینکه نوبتم بشه فهمیدم پاسپورتم رو جا گذاشتم. سه ساعت و نیم بعد دوباره توی صف بودم. این دفعه مدارک رو که دادم زن بهم گفت ببین فلان ورقه رو نداری. فکر نکنم بدون اون کارت انجام بشه. گفتم دارم. گفت نداری. گفتم داشتم که. نگاه کردم دیدم آخر هم یادم رفته بهش بدم. برگه رو لحظه آخر، همون صبح، یه شعبه برام مهر کرده بود. ده دقیقه بعد دیدم یه مدرک خیلی مهم دیگه رو که علامت زده ازم تحویل گرفته، یادم رفته بهش بدم. با موبایل شکسته، با اعصابی که همه جوره کشیده شده بود، به جون به لب ترین حالت ممکنم، دائم میرفتم توی دریا. میرفتم سمت صخره و هر بار یه کاغذ به پرونده اضافه میکردم. 

1- بعد یک زن پیر رو دیدم که توی پیاده رو نشسته بود و آب معدنی میفروخت. اسکناس رو بهش دادم. بهم تقریبا کل پول رو برگردوند. قیمت سال قبل رو حساب کرد. بلد نبودم بهش بگم زن خبر از تورم داری؟ یا میدونی قیمت آب چند شده؟ فقط دستم رو تکون دادم که نه.

7- یه ویدیو ازش گرفتن از بیمارستان. با نزارترین چهره ی ممکن - که انگار به جاذبه تسلیم شده و داره فرو میریزه - میگه ببین من حالم خوبه. نگران نباش. گوشه ی بالای لبش چروکی خورده که قبلا نبود. یه جوری انگار بخیه خورده باشه. یه جوری انگار فلج شده باشه. حالت لبش طبیعی نیست. کمی کج شده. تا قبل از پیغامش فکر میکردم شاید حالا خیلی هم حالش بد نباشه. بعد؟ دیگه مطمئن نیستم.

2- سحر، میام روی بالکن میشینم و شروع به تایپ کردن میکنم. دویست و شصت تا خونه فقط توی همین مساحت کوچکند و یک عالمه برج و خونه دیگه هم دیده میشن. تقریبا همه خوابند و کم کم کسی بیدار میشه. یه مرد نیمه برهنه روی بالکن ساختمون بغلی میاد که سیگار بکشه. خودش رو به جای لباس توی شب پیچونده. من رو میبینه. دیدنش رو پنهان نمیکنم. ته سیگارش رو سریع پرت میکنه و میره تو. سرده. شهر هنوز خوابه و من دارم بی هدف تایپ میکنم.

1- درد اوج میگیره. اوج میگیره. بعد یه نقطه است.

4- بهش زنگ میزنم که چطوری؟ برام تا قدری که حوصله اش میکشه توضیح میده که حالش چطوره. چند ساعت بیهوشی داشته. چی شده. دکتر چی گفته. عمل بعدیش کیه. ریز به ریز میگه. وسطش بغض میکنه. سعی میکنه نفهمم گریه کردنش رو اما خب مشخصه. ترسیده. خیلی واضح ترسیده. احمقانه ترین سوال ممکن رو میپرسم. میگم بیام؟ میگه کاری از دستت بر نمیاد که. درست میگه. کاری از دستم بر نمیاد. مکالمه رو میبرم روی وقتی مرخص شدی فلان. همراهم میاد. میدونم کار درست چیه. اما انجامش نمیدم. میدونم نقشه ها دروغ میگن. همه چیز رو میدونم. سر جام میمونم اما. به خودم به دروغ میگم اینطوری بهتره.

12- دارم زندگینامه مارینا آبراموویچ رو میخونم. زندگیش رو صرف هدایت درد به سمت هنر کرده. جسم، بیشتر محملی برای هدایت هنر به سمت زندگی بوده انگار. یا شاید برای هدایت زندگی به سمت هنر. حجم دردی که در هر گام تحمل کرده دیوانه کننده است. نگرشش رو به شدت دوست دارم. صحبتهاش شبیه گپ زدن عریان با یه دوست صمیمی میمونه. صمیمیت ناب. اجازه میدم غرقم کنه. اجازه میدم تاب بخورم. 

1- درک فیزیکیم از درد شبیه بریده شدن پوست تن و به صورت همزمان مشت خوردن درون شکممه. با این تفاوت که چاقو از درون وارد تنم میشه و جسم خارجی نیست. میدونم. حس میکنم. کاری از دستم اما بر نمیاد. درد به حدی رسیده که همه چیز به حالتی شبیه خلسه شباهت پیدا کرده. 

8- میدونم چه چیزهایی رو در سال قبل از دست دادم اما همزمان میدونم امسال نوبت چیه. هیچ کاری از دستم بر نمیاد. میذارم چاقو از توی شکمم به سمت بیرون حرکت کنه. انگار دستی از درون من میخواد جهان رو به کشتن بده.

0- به نصف رسیدم. 

همین. 

سازه

«... برخوردم با زمان تغییر کرده و تسلیمش می‌شوم.»
عبور از دیوارها
مارینا آبراموویچ

Thursday, September 21, 2023

.

بعد از همه‌ی این طوفانها، در بخشهایی از کار دارم به تسلط میرسم و فکر می‌کنم برای من که در دست و دلبازانه‌ترین حالت در توصیف مهارتهای خودم میگم من «فارسی‌ام خوبه» رسیدن به این نقطه یکی از ارزشمندترین نقاط هویتی‌ام باشه.
 

Thursday, September 14, 2023

امان

آدم نمی‌تونه با همه‌ی مفاهیم زندگیش بازی کنه. یک چیزهایی هست -به شدت شخصی، به شدت معطوف به تعریف هر فرد از امنیت- که نباید دستخوش طوفان بشه. نقاط حتما ثابت شخص. فکر میکردم برای من رفقا، رابطه یا هویت باشند. هیچ کدوم نبود. کلمه‌ی مهم من «خونه» است. همینه که وقتی هنوز رفقا، رابطه یا هویت شکل دلخواه یا حتی شکل نگرفتند، می‌تونه بهم آرامش بده. این چند سال اخیر رو که به دستکاری مهره‌های زندگیم مشغول بودم، از بین همه‌ی چیزهایی که فهمیدم، این یکی از همه فکر میکنم برام ارزشمندتر بشه. 
حالم این روزها بهتره. خیلی بهتر. حتی سقوط هم به ترسناکی گذشته نیست. حتی مریضی هم غول یک چشم سابق نیست. فقط چون دقیقا امروز دو ماه شد که فهمیدم یک سال بعدی خونه دارم. حس خونه که من رو ترک می‌کنه فلج میشم. خونه اما من رو قدرتمند می‌کنه. این نهایت تجملیه که من از جهان می‌خوام.
شهر یک دفعه خنک شده. اونقدر که تن کمی در مواجهه با هوا مورمور میشه. نشسته بودم نزدیک آب. صداش سعی داشت به صدای خیابون چیره بشه. بعد وسط انواع صدا، پر زدن یک کلاغ رو شنیدم. اومد نزدیک.‌ یواش یواش پرید و رفت تا لب آب و آب خورد و رفت. من سر‌ جام نشسته بودم و نگاهش میکردم. کلاغ اومد. کلاغ رفت. صدای آب موند. فکر کردم که این، همون جاییه که بهش میگم امان. بهش میگم خوشبختی.
خونه. 

Wednesday, September 13, 2023

اینجا

 خونه، از اول شهریور تا نیمه اردیبهشت غروبهای زیبایی داره. تقریبا هیچ چیزی از روز کیفیتش با نظاره کردن فرو رفتن خورشید دردریا برابری نمیکنه.

هبوط

این روزها؟ در نعت و منقبت زیستن در لبه‌ی سقوط. 

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...