Friday, July 30, 2021

Thursday, July 29, 2021

عنکبوت

وقت های اضطراب دلم همیشه تا استانبول میره. تنها بندری که توش اونقدر موندم که صدای کشتی بشنوم. صبح های زیادی، وقت خستگی و بی تابی وسط تهران صدای مرغ دریایی شنیدم. با صدای سوت کشتی بیدار شدم حتی. این وقتها ذهنم بلده گولم بزنه و بوی دریا رو استشمام کنم. 

آلیس بطری رو به دهان برده بود که روش نوشته شده بود مرا بنوش. سعی کرده بود احتیاط کنه اما در نهایت نوشیده بود. قد کشیده بود و البته بداندازه شده بود. شاید کل مسیر از همینجا شروع میشه. از خطر کردن.  از بیرون زدن از پوست.

رفیق گفت میدونی، من همه ی این سالها تو رو دیدم چطور بین دنیاها سفر میکنی و چطور دیوانگی کار دستت میده و هراسون میشم از این. 

اما خب راه دیگه ای هم نیست.  هیچ راهی نیست. هیچ راهی. من بلاخره باید از این دنیا سفر کنم. امیدوارم که این  حرکت با برش های خوبی از دیوانگی همراه باشه. شبیه خودم. با در هم ریسیدن و بافتن همه ی این بخش های پراکنده. چیزهایی به شدت حتی بی‌ربط. مثل سه پاراگراف بالا.

.

 باید بشینم و در مورد حفره ی خرگوش آلیس بخونم. یه دختر احمقی بود که یه روز خوابالود که بود، خرگوشی رو دید که لباس کامل پوشیده و دیرش شده. دختر انقدر فضول بود که خرگوش رو دنبال کنه و چون ترس از محیط های بسته نداشت، وارد سوراخ خرگوش شد و بعد سقوط کرد و سقوط کرد. هزار اتفاق براش افتاد و هزار چیز عجیب دید. اما خب کل داستان از عبور از حفره ی خرگوش شروع شد. وگرنه که به قدر کافی در نقطه ی آغاز شبیهیم. من همه ی روزها و دقایق بیداریم رو در خوابالودگی و مستی سپری میکنم.

حفره ی خرگوش

 تمام کتاب پر از مزایای نوشتن با خودکار روی کاغذه. کتاب دوم هم. کتاب سوم هم. من اما ترجیحم همیشه تایپ کردن بوده. ساده تره. بی واسطه تره و من به همین نیاز دارم. نه به چیزی که درسته. نه به چیزی که خوبه. به روش ساده ای که برام کار کنه. رضا گفته بود آدمها وقتی حرف میزنند آدم فکر میکنه چی بگه و چطور جوابشون رو بده. سرعت حرف زدن تو از فکر کردنت بیشتره. خندیده بودم که سرعت تایپ و فکر کردنم اما یکیه. هنوز هم همینه. 

گفته بود حال بد من رو میشه از وبلاگم فهمید. این وقتها هر روز چندین پست مینویسم. راه حلش جوابه. هنوز جواب یک سری سوالات راه حل های ساده و ابتداییش هستن. باید رها کنم این چه چیز نوشتن رو. بنویسم. انگار توی سرم یه جنگل در هم تنیده است که هیچ نوری ازش رد نمیشه یا انگار مدفون زیر عدل پنبه ام و در تاریکی. هیچ نوری به این پایین نمیرسه. نوشتن شبیه اورینته کردن این ریسه های پنبه است. شبیه بافتنشون. شبیه دوختن روشون.

خواب دیدم دارم گلدوزی میکنم. گفته بودم؟ نگفته بودم. میدونم راه حل این مشکل از سوزن زدن میگذره. تلاش برای اینکه چیزی بینهایت ارزشمند و زیبا و کافی باشه، انقدر بدجور دست و پام رو داره می بنده که کارهای کوچک و ریز و ناقصم رو دیگه انجام نمیدم. باید بدوزم اما. باید بدوزم. تنها راه حل همینه. 

گوگل بی رحمانه داره خاطرات هفت سال پیش رو زنده میکنه. هفت سال کامل. اون موقع تصمیم گرفتم دیگه نمیرم و خونه ساختم و همه چیز رو دونه به دونه سر جاش قرار دادم. حالا باید تصمیم بگیرم همه ی اون چیزها رو یکبار دیگه بررسی کنم. بافتنی ها، ساخته شده ها، پارچه های قلمکار. بین من ِ آروم ِ یواش ِ روزمره ی خجالتی گوشه گیر و من ِ دیگرم یک آب باریکه ی مشترکی هست. اون هم تسلط روی اجزای زندگیه. یکی اجزای کوچک، یکی درشت تر ها. حالا باید از ندانستن هم لذت ببرم. از عدم تسلط. از عدم کنترل روی زندگی.

گلدان گل کاغذی که چند وقت پیش گرفتم، تقریبا نابود شده. گل ها همه ریخته. برگها پخته. هنوز اما هر روز یا هر دو روز سهم آبش رو دریافت میکنه. صبح نمیدونستم چه کنم و گفتم خب به گلدون ها آب میدم و غبار پاشی میکنم. دیدم برگ جدید داده. یواشکی قد کشیده.عجیب نیست؟

عجیبه. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه.

.

پسر لینکدینم رو چک کرده و یادم انداخته که به شدت نرد بود. اونقدر که براش صحبت عادی و روزانه سخت بود. به شدت دلش میخواست چیز دیگه ای باشه. یه آدم معمولی پر از اتفاقات معمولی ولی خب از کنش های انسانی به شدت می ترسید. دلش میخواست دور بمونه و دلش میخواست قلب اتفاقات باشه. اما خب از حضور در فضاهایی که بهشون آشنا نبود میترسید و از اونها ابا داشت. گمونم یه پروژه دستم بود که باید تحویل میدادم و میترسیدم دیر کنم و کمک خواسته بودم که گفت بیا با هم انجام بدیم. چند ساعت فشرده کار کردیم و صبح تموم شده بود. بعد دیگه ندیدمش. بعد هم از ایران رفت.

چرا یادم مونده اما؟ چون دست چپش رو مدل دست چپ من نگه میداشت. وقتهایی که مستاصلم و وقت هایی که ذهنم شلوغه و وقت هایی که صحبت روزانه و عادی برام سخت میشه و به شدت میخوام جای دیگه ای، کس دیگه ای باشم، دست چپم رو مدل دایناسور جمع میکنم. زاویه آرنج سی درجه به درون، زاویه مچ چهل درجه رو به بیرون. از حالت های بدنه که به شدت از دیده شدنش خجالت میکشم چون خود بی دست و پا و ناتوان درونمه که داره سعی میکنه در دنیا دوام بیاره و حتی نمیدونه باید دستش رو چطور نگه داره. یادمه نصفه شب بود و داشتیم در مورد یه چیزی صحبت میکردیم که یادم نیست چی. اون تصویر دستش رو اونجا دیدم و بعد هیچ چیزی ازش به یادم نموند.

یادم انداخت که مدت های مدیدیه دیگه دستم رو اونطور نگه نمیدارم. حالا به ندرت در برابر جهان اونقدر بی دست و پا میشم. شاید اما راز تمامش همینه. یکبار دیگه از نو شروع کنم.

.

 حقیقت، اینه که خوشحالی به تنهایی کافی نیست. رسیدن به روی قله هم به تنهایی خوشحال کننده نیست. انسان بیشتر از اون چیزی که به زبان میاره حیوان اجتماعیه.

.

سرم رو چرخوندم سمت عقب. میدونم این درست نیست. باید به جلو نگاه کنم و سخته. نشدنیه تقریبا. باید چطور از پس این پیچ بر بیام؟ این ترسناک ترین بخش دنیاست.

ساربان سرگردان

 تولد رفیق و سقوط بچه با هم یکروز فاصله دارند. پارسال، مابین تمام اون دراماهایی که پیش اومده بود، تلفن زنگ خورد که دفترچه بیمه بچه رو لازم داریم و میتونی برسونی؟ بچه قرار بود یک سفر خیلی کوتاه بره و زود برگرده. اطلاعات رو کنار هم گذاشتم و دیدم چیزی هست که نمیگن. چیزی هست که درست نیست. آسیبی که میگفتند دیده با اضطرابی که همراهشون بود همخوانی نداشت. بعد تصویر بعدی بچه است که روی تخت افتاده. شکسته. بدجور شکسته. بعد گذروندن یک شب تا به نیمه در پارک لاله است. بعد اون چند قطره بارون عجیب نیمه ی تابستان و ماه. اون راهروی طولانی بیمارستان. اون تابلوی اعلام اتاق عمل که میگفت بچه زیر عمله. بیرون اومده. اتاق ریکاوریه. و اون عکسی که کتابی که گفته رو براش بردم که بخونه و صفحه ی بیست نرسیده خوابش برده.

هر ماه، از هلال که حرکت ماه شروع میشه تا به بدر برسه و بعد وکسینگ کنه و دوباره نازک بشه، هر ماه، حرکتش رو دنبال میکنم. انگار معجزه ی دائمی جهان اون باشه و ما بقیه همه ادای زنده موندن رو در بیاریم تا اون معجزه رو دنبال کنیم. تولدها هم شبیه حرکت ماهند. از تولد دخترک در اسفند - محیا؟ هنوز پیش میاد اینجا سر بزنی؟ - تا فروردین و مرداد و مهر و بعد خرداد. چرخه ها روی هم می افتند. سال به سال بزرگتر میشیم. سال به سال رو متفاوت تجربه میکنیم. حالا رسیدیم به مرداد. نفر سوم از لیست آدم هام از تولد امسالشون میگذرن. دیگه رسما امسال ِ زندگی هم ورق خورده. حالا تا خرداد سال بعد وقت دارم کارهای نیمه اش رو تموم کنم. کارهای نوی سال جدید که از فروردین رقم خورده. تقویم اینجا نه یک سال دوازده ماهه با ابتدا و انتهای ثابت که دوره ای شونزده ماهه است. انگار که دایره ای درون دایره رسم بشه. کره ای درون کره به حرکت در بیاد. 

تولد سال قبل رفیق کجا بود؟ یادم نیست. یادمه انقدر به زیر کشیده شده بودم که فقط من حرف زدم. انگار نه انگار که زمان برای اونه. سی سالگیش اما یادمه که به زحمت تا نیمه شبش خودم رو بیدار نگه داشتم. روی شکم وسط زمین موقت ترین خونه ی این سالها دراز کشیده بودم و بیست دقیقه چت کردیم. تنها بیدار بود. رفته بودن سمت کشورهای شمالی و گمونم خاطره ی اون سالش آبشار داشت. آخرین باری بود که امید داشتیم روز تولدش رو با هم بگذرونیم. بعد دیگه رها کردیم. به فاصله، تسلیم شدیم.

به جغرافیا.

مدرسه، اون سالها یه معلم حسابان داشت که هم بسیار در کارش خبره بود و هم به شدت ترسناک بود. زن نسبتا پیری بود. از اون معلم هایی که بعد از بازنشتگی همچنان کار میکنند. قبل از ورود به کلاس، دم در می ایستاد و با دست راستش روی در ضربه میزد. انقدر ضربه میزد تا همه سر جامون بشینیم. بعد وارد میشد. قد بسیار کوتاهی داشت و صدای بسیار نافذی. مدرسه دوم دبیرستان تصمیم گرفت با پایه ی ما کلاس اضافه برداره که انقدر بچه ها در سال سوم درگیر ضعف در مثلثات نباشند. زمان یکی از دروس خوندنی رو نصف کردند و هر دو هفته یکبار درس اجباری مثلثات داشتیم. یکبار، تقریبا تنها باری که در کلاس خارج از موضوع صحبت کرد، خطاب به یکی از بچه ها که کتاب جغرافیاش دستش بود گفت که این درسها رو خوب بخونید. شاید ریاضی و فیزیک و غیره هیچ وقت به دردتون در زندگی نخوره اما جغرافیا حتما به درد خواهد خورد. 

چقدر زمان گذشته. اسم زن رو هر چقدر فکر میکنم به یاد نمیارم. اتفاقی، از کسانی شدم که فقط همون کلاس نصفه ی مثلثات رو باهاش داشت و سال سوم معلم فقط و تنها فقط کلاس ما معلم دیگه ای شد که البته اسم اون رو هم یادم نیست. از تمام ویژگی هاش، همون مکالمه ی کوتاهش یادمه و همون ضربه های دستش. نمیدونم حتی زنده است یا نه. کاش اما میشد بهش گفت که جغرافیا، چطور نفرین ما شد. پررنگ ترین اتفاق در زندگی هامون.

.

آیا هیچ کدوممون از این سالها مطمئن تر بیرون میریم؟ از این سرگشتگی و ندانستن دائمی؟

Wednesday, July 28, 2021

هویت

خیلی سال پیش، در گوشی یکی از رفقا سرک کشیده بودم که داشت سعی میکرد با اسم من کلنجار برود. براش توضیح داده بودم یک اچ اول. یک اچ آخر. شبیه دو قلعه ای که شهری را حفاظت کنند. مابقی حروف همه در بین دو قلعه نوشته میشوند. نه قد بلند میکنند، نه آن ایگرگ لعنتی اجازه دارد وارد شود و از چهارچوب اسم بیرون بزند.

روی ادیت اسم کلیک کردم. اچ اول و آخر حذف شد. تا اطلاع ثانوی، امانی نیست. پناهی هم.

Tuesday, July 27, 2021

.

 توی چرخش آهنگهای ساوند کلاود، میرسم به یه شعر تاجیکی. میخونه که تو جان در تنی و میشنوم که جان وطنی.

کل داستان همینه.

Monday, July 26, 2021

inside out

 تمام داستان، متجلی کردن اون قصه ی عجیبیه که وقتی تنهام تعریف میکنم. شلوغی و آشفتگی گاهی انقدر نویز میندازه و اذیت میکنه که من فقط یک صدای ساکت دائمی دارم. تمام چیزی که میخوام اما همینه. برگردم به ابتدای خط، چیزها رو کاسته کنم و یکبار دیگه صدا رو بشنوم. همین که اگر از نو شروع کنم، یکبار دیگه بشینم و قصه بگم، اینبار برای جهان چه قصه ای تعریف میکنم..

Thursday, July 22, 2021

به جان

 چنان دارم که می خواهی

دشت لاله

 پرسید فیلم تولد نوید افکاری رو دیدی؟ خودش و برادرهاش خوشحالند و قر میدن و مسخره بازی در میارن. مادرشون نشسته روی مبل و نگاهشون میکنه. صورت زن، تکیده، وقتی داشت التماس نگه داشتن جون پسرش رو میکرد اومد جلوی چشمم. زن اسم داشت. مادر کسی بود اما اسم داشت. 

سوالم رو از گوگل پرسیدم و بهم جواب داد اگر خواستی، این هم اسم مادر پویا بختیاری. این هم اسم مادر رومینا اشرافی. این هم اسم مادر ستار بهشتی.

ناهید شیر بیشه. رعنا دشتی. گوهر عشقی. و مادر نوید، بهیه نامجو.


شیرین شکر فروشی، دکان من گرفته

۱) در توصیفش نوشته بودم: «زمان برای من فرق بین هر تار موییه که روی صورتت رنگ عوض می‌کنه. زمان یه چیزیه از جنس عوض کردن کلاه‌هات. تفاوت جزئیات پوششت. مثلا حالا فصل کلاه داریم. فصل بارونی پوشیدن. فصل بافتنی و فصل پیرهن مردونه‌هات. رنگ به رنگ. هفته حتی با پوشیدن هر کدوم فرق می‌کنه. لباس که عوض می کنی زمان تغییر می کنه. برای همین اگر یه چیزی رو زیاد بپوشی زمان برای من هم کش میاد. طول می‌کشه فرق کنم. همونجا ساکن می‌مونم. فقط نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم جزئیات جدید ببینم. تند تند تغییر کردن چیزهاست که گیجم می‌کنه.»

۲) یادداشت نوشتن‌هام این روزها عوض شده: به گلدان.ها آب بده. غذای بچه‌ها داره تموم میشه. ده پله کار کن. زنگ بزن فلانی.

۳) در حال مرتب‌کردن ایمیل‌ها، دیشب به چیزی که ف برام سه سال قبل نوشته بود رسیدم. از عشق سه ساله‌اش و درد لعنتی عمیق قلب در بیست و سه سالگی نوشته بود. با سواد آن روزهام جواب داده بودم که درد بالغت خواهد کرد اما می‌گذرد. یادت خواهد ماند اما می‌گذرد. امروز اگر قرار بود جواب بدهم؟ براش می‌نوشتم لیست کارهایت را مرتب کن دختر. به زندگی‌ات سامان بده. عشق از آن چیزهاست که همیشه در مراجعه است و به وقتش غافلگیرت می‌کند. اما زندگی در این وانفسا، زود دیر میشود. حیات، انسان سرپا میخواهد. واقعیت را دست کم نگیر فقط.

۴) من چقدر تحسین شده‌ام؟ چقدر کلمات سخاوتمند نثارم شده؟ چقدر خودم را لا‌به‌لای خطوط متن و شعر دیده‌ام یا به وضوح صدایم کرده‌اند که ببین این برای تو و چشمهات؟ بسیار. آنقدر که بارها رشک اطرافیانم شده. من بدون گرسنگی از دهه سوم زندگی‌ام خارج شده‌ام و شاید همین، قضاوتم را مخدوش کرده باشد.

۵) گاهی اما مینشینم به حلاجی کردن خودم. دلتنگ آن روزهام؟ نه. دلتنگ آدمی که رفته است هستم هنوز؟ نه. دلتنگ آن سرخوشی قدیمی‌ام اما که میشد همه چیز را پشت در گذاشت. رها شد. آن آزاد بودن ذهن و بی‌مسئولیتی، چیزیست که فقط در بیست و چند سالگی ممکن است. آن دل بستن به اینکه زمان برای همه‌ی کارهای دیگر همیشه هست. آن مومن بودن به ابدیت. دلم برای تک تک اینها تنگ شده. اما خب گذشته یعنی همین. چیزی که عبور کرده. هیچ فضیلتی هیچ وقت در ادای روزگاران سپری شده را درآوردن نیست.

۶) احمقانه‌ترین کار، درخواست انجماد زمان است. نه تن من همان تن است. نه مغزم. نه سرگرمی‌ها و اولویت‌هام. حالا آدم‌هایی هستند که به من وابسته‌اند. کسانی که من بهشان وصلم. جهان هم دیگر به قدر یک اتاق و کمی وسیله نیست. همه چیز بزرگتر شده. چطور ممکن است همان آدم سرخوش و سبکبال قدیم در این چهارچوب بگنجد؟ چطور ممکن است امروز خودم آن خود را تحمل کنم؟ شاید البته بشود اگر خودم را کوچک کنم. شاید بشود اگر خم شوم. شاید اگر از این چیزی که هستم، هر بار کمی بیشتر آب بروم. آن تجربه‌ها اگر هم در این مختصات تقلبی تکرار شوند، جعلی خواهند بود. این سالها عاشقی سبک خودش را دارد. صبورتر. پخته‌تر.

۷) حالا با اینکه فقط چند سال ناقابل از بیست و چند سالگی گذشته، آدم ها تک و توک به امید تکرار همان شوق به عقب نگاه میکنند. بی‌محابا با نادیده گرفتن مسئولیت‌هایشان، حماقت‌های غلیظ نوجوانانه میکنند. سقوط میکنند. به دنبال همان شوق نخستین لمس انگشتان دیگری و بوسیدن لاله‌ی گوش و بعد دیوانه‌وار تپیدن و ذوب شدن، اکنون را به گند می‌کشند. لعنت. با زنندگی زنی که اندام زیبای زنانه‌اش را در رخت نامناسب و مخصوص دختری نوجوان فشرده کرده. زننده. زننده. زننده.

۸) زننده.

۹) بدل همیشه دل به هم زن است. چه بدل جواهر. چه برند لباس. چه بدل عشق. چه تجربه.

Friday, July 16, 2021

اطلسی

میدونی اسماعیل، تلخی که امانم رو برید یادم اومد توی کابینت یک ظرف بزرگ نبات داریم. از سری تجملات مجاز به وقت هجوم هورمون ها در بعضی از ماه ها، همین استفاده از یک یا دوتا شاخه نباته. البته که به ندرت. شاخه ی نبات رو که لغزوندم توی لیوان قهوه حالم خوب شد. وگرنه که تمام ساعت های قبلش رو دائم پایین رفته بودم. این وقتها که توجیه تقویمی برای به هم ریختگیهام نیست، بدتر از دست خودم عصبانی میشم. اینبار این کار رو نکردم اما. توی لیوان قهوه یه شاخه نبات غلتوندم. قلپ اول رو که خوردم، تمام وجودم از طعم جدیدی که حس میکردم تعجب کرد. بهتر شدم. انگار به خودم بگم درک میکنم. چیز خوبی شاید وجود نداشته باشه، اما به قدر همین لیوان و همین محدوده به خودت فرجه بده. بذار نفس در بیاد.

سحر بیدار شده بودم. در خواب ویروس بهم رسیده بود و میدونستم جان به در نمیبرم. ناراحت هم نشده بودم. راهکار خوبی برای دیگه نجنگیدن بود. بیدار شده بودم و توی اون منگی و گیجی، صدای بلبل خرما بهم رسیده بود. یه سمت مغزم خواهش کرده بود بخوابم. یکی خواسته بود تا آخر موسیقی سحر بیدار بمونم.

 این اتفاق برای من شبیه رستاخیزه. دوباره در میان تلخ ترین لحظاتم، دنبال میخ های کوچک اکنونم. هر بار هم بهتر میشم. انگار یک گام، یک نوازش، به خاطره ی دوری که از خودم دارم هنوز نزدیکتر میشم. از نو نواخته میشم. از نو تنظیم میشم. شاید واقعا هنوز امیدی باشه.

عجب فتادن مرد است در کمند غزال

بچه ناخواسته بوده. میون قرص های هورمونی و آنتی بیوتیک و غیره، قرص های ضد بارداری زن بی اثر شده. باهاش که صحبت کردم، میگفت هنوز دوستش ندارم. هست. مواظبشم. بهش شیر میدم و حمام می برمش اما دوستش ندارم. گفت خیلی لاغر شدم. کم خونی ام خیلی شدید شده و حرف نگفته اش، این بود که توی این گرونی علاوه بر خرج یک بچه ی نو، مخارج داروهای قوی زن هم اضافه شده. دخترش بود که خبر تولد بچه ی جدید رو بهم داد. گفت زن با استرس گفته وای حالا فلانی میفهمه و میگه سر پیری این باز بچه دار شد؟ چه وقت این کارهاست؟ 

تلفنی که حرف زدیم، جمله رو به روی زن آوردم. گفتم ببین ما تقریبا همسن هستیم. تو فقط یکسال بزرگتری. آروم باش. امیدوارم که این یکی رو با دل خوش بزرگ کنی. دیگه از تصمیم برای سقط و غیره که خیلی وقته گذشته. حالا بچه ات بیست روزه است. حساب هم نکن که تنهایی. میدونم دست تنهایی اما اگر هر جا بشه و کاری از دستمون بر بیاد هستیم. خب؟

زن خیلی مظلومه و به همون اندازه مبارز پرشوریه. شجاع ترین انسانیه که میشناسم و حالا ته دلش ترسیده. انگار یک ستاره از آسمون کم شده.  

تا این زمستون بگذره، کمر انسانهای زیادی خم میشه. آدمها بی شوخی در حال شکستنند.

Wednesday, July 14, 2021

از روزگار

 گفتم میدونی، مساله این نیست که اگر این مسیر که دارم میرم به نتیجه نرسه میشه از راه دوم برم. جریان اینه که اگر از این راه رفتم و نتیجه ای نگرفتم دیگه راه دیگه ای نمیشناسم. بعد تنها راه حلم اینه که دوباره همین راه رو برم. دوباره همین راه رو برم. دوباره همین راه رو برم. فکر کن اگر این مسیر به نتیجه نرسه بعدش چی میشه؟ 

بعدی وجود نداره. من همین یه راه رو دارم. باید برم و درستش کنم. این گیجی رو نمیدونم درک کنی یا نه. این راه تنها گزینه است. انگار که پلنگی، به دام صیاد بیفته.

دار

زن سی و چند ساله تبخیر شده.  دارم از آدمها سراغش رو میگیرم و اکثر جوابها اینه که خب به شوهرش مربوطه کجاست. شوهرش میدونه؟ شوهرش ناراحت نشه دنبالش میگردی. شوهرش به تریج قباش برنخوره بریم دنبالش؟ نکنه شوهرش فلان.

بدبخت زن ایرانی که دوستانش حداقل شخصیت و حق حیات رو براش قائل نیستن. بدبخت زن ایرانی.

Monday, July 12, 2021

ممنونم گابریل نازنین

آمریکای جنوبی شبیه آهن تفدیده شده در کوره همیشه گرم است. در تمام داستان هاش همین گرما وجود دارد. آدمها انگار دائمی تب دارند. انگار دائمی رد آتش بر روی پوستشان آزارشان میدهد. حشرات و جانوران کوچک و پرنده ها در این گرما رشد میکنند و سر و صدا میکنند و بدجور آزارنده و غول پیکر و گریزناپذیرند. عطرها غلیظند. شیرین و غلیظ. برخلاف نوشتارهای آمریکای شمالی که خنکی نسیم دارند یا داستان های اروپایی که رطوبت و نم از بین کلمات پیداست.

مارکز بدجور من را آزار میدهد. آن بی پروایی کلامش، آن باوری که به رخدادهای عجیب دارد، شبیه فرو بردن چاقو درون پوستم در بار من را پاره میکند و باز میکند و نمک میپاشاند. باور میکنی که خرچنگهای کوچک داستان هایش در شب ها از دریا بیرون می آیند و باعث بدخوابی میشوند. باور میکنی قلب لاک پشت های باستانی بعد از شکافته شدن تن، فرار میکنند. باور میکنی فاحشه ها آنقدر خسته میشوند که استخوان هایشان صدای خرده شیشه میدهد. برخلاف تمام آدم هایی که میشناسم و سعی میکنند جهان را با چهارچوب تعریف شده و پذیرفته شده قبول کنند و بقبولانند، مارکز جهان غلیظ و چسبناک خودش را دارد. لعنتی. اول داستان هایش هم هیچ اشاره ای نمیکند که هی فلانی حواست باشد ممکن است با قدم بعدی فرو بروی. گیر کنی. بیرون نیایی.

من همیشه دلم میخواست داستان بنویسم و داستان های بی رحم بنویسم. اینکه تو میتوانی برای قتلی سالها نقشه بکشی. با یخ بکشی. با جسارت قدم برداری. اینکه جوری خواب ببینی که رد خواب و بیداری را گم کنی و آدمهای خوابت یک روز بی هوا در دنیای بیداری ظاهر شوند. قوانینش هم همینطور. کش بیایند. مثلا دنیای خیال و دنیای واقعیت پایشان لیز بخورد و روی هم بیایند. خواستم، جسارتش را نداشتم اما. جسارت من در همین دنیای خودمان محبوس مانده. آن خیال داغی که لورا اسکوئیول در کتابش (مثل آب برای شکلات) ترسیم میکند هم خیلی دورتر از توان من است. انگار جادو، برای آن دنیاست. در دنیای من همه چیز کمرنگ است. محو است. ما درگیر دغدغه ی آب و برق و نانیم. در دنیای دیگر اما، طلب، جوری کش می آید که آدمها را بیدار میکند. کشتی های افسانه ای گمراه میشوند و به وسط دهکده می آیند. 

شاید اما راه را اشتباه گرفته ام. شاید پوست سوخته ی گاومیش های هورالعظیم هم از همان داستان ها بیرون آمده. شاید من همین حالا در حال زندگی در آن دنیا هستم و هنوز باورم نشده. شاید فقط همه چیز یک خواب طولانی است و بلاخره یک روز بیدار میشوم. بیدار میشوم و یک زن موقر و معقولم که به جای رویاهای دور و درازی که اینطور به خوابش فرو برده، زندگی مرتب و پیش بینی پذیری دارم. نمیدانم. مشخص نیست الان در حال خواب دیدنم یا این کابوس واقعیت جهان است. فقط وقت خواندن داستان های گابریل پیر، دنیا بدجور جلوی چشمم تاب بر میدارد. میل به نوشتن از همیشه بیشتر آزارم می دهد و گرما، تحمل ناپذیرتر از همیشه میشود.

آخر میفهمیم آلزایمر گرفتن مرد هم بخشی از داستان هایش بوده. مرد چیزی را فراموش نکرده. فقط به دنیای کناری سفر کرده و دلش نخواسته برگردد. شاید سفر نهایی، همان باشد.

Thursday, July 8, 2021

ملال و بیهودگی

یک بازی جدید پیدا کرده‌ام: یک سیب روی صفحه چپ و راست می‌رود و باید بهش شلیک کنی. هر مرحله سرعت بیشتری می‌گیرد.  

Friday, July 2, 2021

به جان

کاش چیزکی از هنر بلد بودم و این لغزش توی رگ‌ها را به چیزی تبدیل می‌کردم. به جاش در سکوت دراز می‌کشم و به آسمان نگاه می‌کنم و تمام داستان درون تنم اتفاق می‌افتد.

Thursday, July 1, 2021

معبد

 جمعه شب‌ها - اگر توانم را در هفته خرج کرده باشم - تب میکنم. سر راست. کارها را جمع می‌کنم و چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و دراز می‌کشم و تب توی تنم جولان می‌دهد. چند ساعتی سرفه میکنم و بعد برمی‌گردم به زندگی. انگار دو ساعت وقت خسته بودن داشته باشم و تمام. تن را با درد تقسیم کرده‌ایم. سهم من حوالی دوازده شب تمام می‌شود. بعد درد می‌آید. کمر. سر. تن. آخر شب، روز تا ظهر و تعطیلات تن برای اوست. مابقی برای من.

مقابله‌ی منصفانه‌ای نیست. معامله‌ی ناگزیری است اما.


.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...