جمعه شبها - اگر توانم را در هفته خرج کرده باشم - تب میکنم. سر راست. کارها را جمع میکنم و چراغها را خاموش میکنم و دراز میکشم و تب توی تنم جولان میدهد. چند ساعتی سرفه میکنم و بعد برمیگردم به زندگی. انگار دو ساعت وقت خسته بودن داشته باشم و تمام. تن را با درد تقسیم کردهایم. سهم من حوالی دوازده شب تمام میشود. بعد درد میآید. کمر. سر. تن. آخر شب، روز تا ظهر و تعطیلات تن برای اوست. مابقی برای من.
مقابلهی منصفانهای نیست. معاملهی ناگزیری است اما.
No comments:
Post a Comment