Monday, July 12, 2021

ممنونم گابریل نازنین

آمریکای جنوبی شبیه آهن تفدیده شده در کوره همیشه گرم است. در تمام داستان هاش همین گرما وجود دارد. آدمها انگار دائمی تب دارند. انگار دائمی رد آتش بر روی پوستشان آزارشان میدهد. حشرات و جانوران کوچک و پرنده ها در این گرما رشد میکنند و سر و صدا میکنند و بدجور آزارنده و غول پیکر و گریزناپذیرند. عطرها غلیظند. شیرین و غلیظ. برخلاف نوشتارهای آمریکای شمالی که خنکی نسیم دارند یا داستان های اروپایی که رطوبت و نم از بین کلمات پیداست.

مارکز بدجور من را آزار میدهد. آن بی پروایی کلامش، آن باوری که به رخدادهای عجیب دارد، شبیه فرو بردن چاقو درون پوستم در بار من را پاره میکند و باز میکند و نمک میپاشاند. باور میکنی که خرچنگهای کوچک داستان هایش در شب ها از دریا بیرون می آیند و باعث بدخوابی میشوند. باور میکنی قلب لاک پشت های باستانی بعد از شکافته شدن تن، فرار میکنند. باور میکنی فاحشه ها آنقدر خسته میشوند که استخوان هایشان صدای خرده شیشه میدهد. برخلاف تمام آدم هایی که میشناسم و سعی میکنند جهان را با چهارچوب تعریف شده و پذیرفته شده قبول کنند و بقبولانند، مارکز جهان غلیظ و چسبناک خودش را دارد. لعنتی. اول داستان هایش هم هیچ اشاره ای نمیکند که هی فلانی حواست باشد ممکن است با قدم بعدی فرو بروی. گیر کنی. بیرون نیایی.

من همیشه دلم میخواست داستان بنویسم و داستان های بی رحم بنویسم. اینکه تو میتوانی برای قتلی سالها نقشه بکشی. با یخ بکشی. با جسارت قدم برداری. اینکه جوری خواب ببینی که رد خواب و بیداری را گم کنی و آدمهای خوابت یک روز بی هوا در دنیای بیداری ظاهر شوند. قوانینش هم همینطور. کش بیایند. مثلا دنیای خیال و دنیای واقعیت پایشان لیز بخورد و روی هم بیایند. خواستم، جسارتش را نداشتم اما. جسارت من در همین دنیای خودمان محبوس مانده. آن خیال داغی که لورا اسکوئیول در کتابش (مثل آب برای شکلات) ترسیم میکند هم خیلی دورتر از توان من است. انگار جادو، برای آن دنیاست. در دنیای من همه چیز کمرنگ است. محو است. ما درگیر دغدغه ی آب و برق و نانیم. در دنیای دیگر اما، طلب، جوری کش می آید که آدمها را بیدار میکند. کشتی های افسانه ای گمراه میشوند و به وسط دهکده می آیند. 

شاید اما راه را اشتباه گرفته ام. شاید پوست سوخته ی گاومیش های هورالعظیم هم از همان داستان ها بیرون آمده. شاید من همین حالا در حال زندگی در آن دنیا هستم و هنوز باورم نشده. شاید فقط همه چیز یک خواب طولانی است و بلاخره یک روز بیدار میشوم. بیدار میشوم و یک زن موقر و معقولم که به جای رویاهای دور و درازی که اینطور به خوابش فرو برده، زندگی مرتب و پیش بینی پذیری دارم. نمیدانم. مشخص نیست الان در حال خواب دیدنم یا این کابوس واقعیت جهان است. فقط وقت خواندن داستان های گابریل پیر، دنیا بدجور جلوی چشمم تاب بر میدارد. میل به نوشتن از همیشه بیشتر آزارم می دهد و گرما، تحمل ناپذیرتر از همیشه میشود.

آخر میفهمیم آلزایمر گرفتن مرد هم بخشی از داستان هایش بوده. مرد چیزی را فراموش نکرده. فقط به دنیای کناری سفر کرده و دلش نخواسته برگردد. شاید سفر نهایی، همان باشد.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...