Thursday, July 29, 2021

عنکبوت

وقت های اضطراب دلم همیشه تا استانبول میره. تنها بندری که توش اونقدر موندم که صدای کشتی بشنوم. صبح های زیادی، وقت خستگی و بی تابی وسط تهران صدای مرغ دریایی شنیدم. با صدای سوت کشتی بیدار شدم حتی. این وقتها ذهنم بلده گولم بزنه و بوی دریا رو استشمام کنم. 

آلیس بطری رو به دهان برده بود که روش نوشته شده بود مرا بنوش. سعی کرده بود احتیاط کنه اما در نهایت نوشیده بود. قد کشیده بود و البته بداندازه شده بود. شاید کل مسیر از همینجا شروع میشه. از خطر کردن.  از بیرون زدن از پوست.

رفیق گفت میدونی، من همه ی این سالها تو رو دیدم چطور بین دنیاها سفر میکنی و چطور دیوانگی کار دستت میده و هراسون میشم از این. 

اما خب راه دیگه ای هم نیست.  هیچ راهی نیست. هیچ راهی. من بلاخره باید از این دنیا سفر کنم. امیدوارم که این  حرکت با برش های خوبی از دیوانگی همراه باشه. شبیه خودم. با در هم ریسیدن و بافتن همه ی این بخش های پراکنده. چیزهایی به شدت حتی بی‌ربط. مثل سه پاراگراف بالا.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...