Thursday, July 29, 2021

ساربان سرگردان

 تولد رفیق و سقوط بچه با هم یکروز فاصله دارند. پارسال، مابین تمام اون دراماهایی که پیش اومده بود، تلفن زنگ خورد که دفترچه بیمه بچه رو لازم داریم و میتونی برسونی؟ بچه قرار بود یک سفر خیلی کوتاه بره و زود برگرده. اطلاعات رو کنار هم گذاشتم و دیدم چیزی هست که نمیگن. چیزی هست که درست نیست. آسیبی که میگفتند دیده با اضطرابی که همراهشون بود همخوانی نداشت. بعد تصویر بعدی بچه است که روی تخت افتاده. شکسته. بدجور شکسته. بعد گذروندن یک شب تا به نیمه در پارک لاله است. بعد اون چند قطره بارون عجیب نیمه ی تابستان و ماه. اون راهروی طولانی بیمارستان. اون تابلوی اعلام اتاق عمل که میگفت بچه زیر عمله. بیرون اومده. اتاق ریکاوریه. و اون عکسی که کتابی که گفته رو براش بردم که بخونه و صفحه ی بیست نرسیده خوابش برده.

هر ماه، از هلال که حرکت ماه شروع میشه تا به بدر برسه و بعد وکسینگ کنه و دوباره نازک بشه، هر ماه، حرکتش رو دنبال میکنم. انگار معجزه ی دائمی جهان اون باشه و ما بقیه همه ادای زنده موندن رو در بیاریم تا اون معجزه رو دنبال کنیم. تولدها هم شبیه حرکت ماهند. از تولد دخترک در اسفند - محیا؟ هنوز پیش میاد اینجا سر بزنی؟ - تا فروردین و مرداد و مهر و بعد خرداد. چرخه ها روی هم می افتند. سال به سال بزرگتر میشیم. سال به سال رو متفاوت تجربه میکنیم. حالا رسیدیم به مرداد. نفر سوم از لیست آدم هام از تولد امسالشون میگذرن. دیگه رسما امسال ِ زندگی هم ورق خورده. حالا تا خرداد سال بعد وقت دارم کارهای نیمه اش رو تموم کنم. کارهای نوی سال جدید که از فروردین رقم خورده. تقویم اینجا نه یک سال دوازده ماهه با ابتدا و انتهای ثابت که دوره ای شونزده ماهه است. انگار که دایره ای درون دایره رسم بشه. کره ای درون کره به حرکت در بیاد. 

تولد سال قبل رفیق کجا بود؟ یادم نیست. یادمه انقدر به زیر کشیده شده بودم که فقط من حرف زدم. انگار نه انگار که زمان برای اونه. سی سالگیش اما یادمه که به زحمت تا نیمه شبش خودم رو بیدار نگه داشتم. روی شکم وسط زمین موقت ترین خونه ی این سالها دراز کشیده بودم و بیست دقیقه چت کردیم. تنها بیدار بود. رفته بودن سمت کشورهای شمالی و گمونم خاطره ی اون سالش آبشار داشت. آخرین باری بود که امید داشتیم روز تولدش رو با هم بگذرونیم. بعد دیگه رها کردیم. به فاصله، تسلیم شدیم.

به جغرافیا.

مدرسه، اون سالها یه معلم حسابان داشت که هم بسیار در کارش خبره بود و هم به شدت ترسناک بود. زن نسبتا پیری بود. از اون معلم هایی که بعد از بازنشتگی همچنان کار میکنند. قبل از ورود به کلاس، دم در می ایستاد و با دست راستش روی در ضربه میزد. انقدر ضربه میزد تا همه سر جامون بشینیم. بعد وارد میشد. قد بسیار کوتاهی داشت و صدای بسیار نافذی. مدرسه دوم دبیرستان تصمیم گرفت با پایه ی ما کلاس اضافه برداره که انقدر بچه ها در سال سوم درگیر ضعف در مثلثات نباشند. زمان یکی از دروس خوندنی رو نصف کردند و هر دو هفته یکبار درس اجباری مثلثات داشتیم. یکبار، تقریبا تنها باری که در کلاس خارج از موضوع صحبت کرد، خطاب به یکی از بچه ها که کتاب جغرافیاش دستش بود گفت که این درسها رو خوب بخونید. شاید ریاضی و فیزیک و غیره هیچ وقت به دردتون در زندگی نخوره اما جغرافیا حتما به درد خواهد خورد. 

چقدر زمان گذشته. اسم زن رو هر چقدر فکر میکنم به یاد نمیارم. اتفاقی، از کسانی شدم که فقط همون کلاس نصفه ی مثلثات رو باهاش داشت و سال سوم معلم فقط و تنها فقط کلاس ما معلم دیگه ای شد که البته اسم اون رو هم یادم نیست. از تمام ویژگی هاش، همون مکالمه ی کوتاهش یادمه و همون ضربه های دستش. نمیدونم حتی زنده است یا نه. کاش اما میشد بهش گفت که جغرافیا، چطور نفرین ما شد. پررنگ ترین اتفاق در زندگی هامون.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...