Wednesday, August 31, 2022

الف استودیو

 میدونی کِی چیزی تموم میشه؟ وقتی تو خوابم، بره. مثل خواب آخر خونه ی بهار که بعدش تموم شد. مثل اون مرد که توی خواب از کوچه ام عبور کرد و تموم شد. مثل همه ی چیزهایی که توی خواب ازشون خداحافظی کردم. به کمال. به دل. حالا یک عالمه چیز جدید دارم برای پشت سر گذاشتن. یک عالمه خداحافظی برای به زبون آوردن.

خواب دیده بودم رفتم حیاط خونه ی بهار. داشتم به سایه ی برگ انجیر روی زمین نگاه میکردم. به اون خنکی قشنگی که ایجاد میکرد دل داده بودم. کیف میکردم از اون سایه روشنش. آخ که چه خوب بود. این دفعه رفتم دم در. تبدیل به یکی از استادیوهای تهران شده. دستم نرفت زنگ بزنم و برم تو. ته کوچه ایستادم و نگاهش کردم. هی دقت کردم. هی نگاه کردم. هی دقت کردم. هی سر کشیدم. دیدم اثری از درخت دیگه نیست. حالا نمیدونم اندوهی که با خودم آوردم از بی ریشه شدن خودمه یا از نبودن درختم.

.

هیچ چیز زیر آسمان همیشگی نیست.

Wednesday, August 24, 2022

.

بلد نیستم از خودم مرخصی بگیرم. یا خودم رو جا بذارم. دلم میخواد جیغ بکشم از خودم. که بنویسم. بدون فکر. بدون ویرایش. بدون برگشت.

Monday, August 22, 2022

.

زنگ زدم از بابا اجازه گرفتم که برای میم و دخترهاش چیزی بگیرم. به رسومات که میرسد، من بدجور گیج می‌شوم و مطمئنم قانون محکمی داریم در این مورد و من بلدش نیستم. گفت اشکال ندارد بگیر اما حتما گل‌گلی باشد و افراط هم نکن. 
چند روزم به گشتن گذشت. پاساژهای مختلف. نقاط متفاوت شهر. برندهای مختلف و انواع لباسها. برای دخترها انتخاب کردن ساده بود. برای خود میم اما، دست روی هر لباسی گذاشتم بغض غافلگیرم کرد. آخر فکر کردم شاید درست‌تر این است برای خودم لباس سیاه بخرم.
از فکر اینکه زن فکر کند سوگش را دست کم گرفته‌ام نگرانم. از اینکه به نظرش اندوهش را سبک گرفته باشم. کاش از عرف و رسم خانواده دفترچه داشتیم که نگاه میکردم حالا باید چه کنم. فکر اینکه راهی هست که خارج از دانسته‌های من است، سرگشته‌ترم می‌کند.

Sunday, August 21, 2022

.

چی میشه که جزئیات یادمون می‌مونه؟
سالها پیش ف برامون قهوه ترک درست کرد. وقت ریختن توی فنجون، گفت که که سخته با دست چپ از وسایل راست دست‌ها استفاده کردن. چند سال گذشته؟ شش؟ هفت؟ من هنوز بخوام از ف صحبت کنم میگم اون دوست چپ دستم.

Saturday, August 20, 2022

به تو

دیگه کلمه ها رو خطاب به تو نمی‌نویسم. نوشته‌هام شبیه حرف زدن با تو بودند. متن‌ها رو انگار از میانه‌ی مکالمه برش زده بودم. یک دفعه ناپدید شدند اما. حواسم جمع شد که این غربت عجیبم در جهان چطور خودش رو توی کلمه‌هام متجلی کرده. دیدم دیگه به عادت اول جملاتم نمی‌نویسم که "میدونی" جوری که انگار جهان از دونستن تو هویت پیدا می‌کنه. میدونی؟ من دیگه نمی‌خوام با زندگی گلاویز بشم. اسرائیل من به خیمه اومد و کشتی گرفتیم و من رو شکست داد. و حالا، صبح فرداست.

میدونی؟ حتما می‌دونی تو. که من شب رو بیشتر دوست داشتم. و چقدر توی این جمله ناامیدی هست.

جمعه

چند روز پیش یه کیف خیلی خوشگل چرم دیدم. از سری چیزهایی که آدم دلش میخواد داشته باشه. از پشت ویترین نگاهش کردم فقط. کیف من رو صفورا سه سال پیش از افغانستان سوغات آورد. ایدئولوژیم میگه تا وقتی این کیف داره کار میکنه - آخراشه بچه البته. داره درزش باز میشه - بهتره کیف نو نخرم. و البته که کنارش خریدن چرم رو هم نادرست قلمداد میکنم. توی سکوت این روزها، به دیوارچه های اینطوری که میخورم یکبار دیگه فکر میکنم به ایکه چه جای عجیبی هستم. حالا شده سیزده سال که این اصول رو جسته و گریخته دارم رعایت میکنم. هنوز از تبعاتش تعجب میکنم. 
زندگی چقدر عجیبه.

از یادداشت های روی برجک نگهبانی

 از پنج شبی که به روز کاری ختم میشد، سه شب خیلی بد و یک شب کمی بد و یک شب خوب داشتم. دو شب مجبور شدم قرص بخورم و هر روز یک جور جدید خودم رو از زیر آوار بیرون کشیدم که سر موقع به کار برسم. فکر کردم توان یک روزش رو هم نداشته باشم. توانم به یازده شب روز جمعه کشید. این یعنی خوب. یعنی کافی. حال بد نمیشه نباشه. زندگی نمیشه ایده آل باشه. همینه دیگه. اصلا فرض کن از این بیشتر نمیتونم متغیرهای زندگی رو کنترل کنم. دستم به همین قد میده. 

آدم هی به خودش بگه همینه دیگه. همینه. نه؟

Thursday, August 18, 2022

پنجشنبه

بخش درونی ام یک قدم پایین تر رفته. سکوتش عمیق تر شده. لا به لای یادداشت هام هست. قوی. عجیب. اما بین تصویر بیرونی ام و درون بدجور شکاف افتاده. هیچ کاریش نمیشه کرد. هیچ کاری هم احتمالا نباید انجام داد. گمونم مقتضیات این روزهاست یا شاید لاجرم این سن و سال. یکی دیگه شدم. دلم میخواد میشد و بیشتر حرف میزدم. دلم میخواد کلمات رو فقط برای خودم نگه دارم. کجام؟ سر همین دو راهی.

Wednesday, August 17, 2022

از یادداشت های روی برجک نگهبانی

توی اطرافیانم، تقریبا به ندرت یه رویکرد اشرافی میبینم: اون تلاش برای ساختن بهترین ِ خود، بدجور رنگ باخته. تمرکز فقط داره به سمت ساخت زندگی مادی میره و پیشرفت های خوبی هم رخ میده اما اون تلاشی که قبلتر روی ساختن بهترین ورژن خود بود، یا تلاشی که وقتی زندگی آدم حسابی های تاریخ رو میخونی باهاش مواجه میشی، جاش به شدت خالیه. آدمهای تحصیل کرده، آدمهایی در موقعیت کاری نیمه خوب یا خوب، به حوزه ی خودسازی که میرسند بدجور پای کمیتشون لنگ میزنه. برخوردشون با زندگی فرق چندانی با آدمهای عامی و بد دهن اطراف نداره. این خیلی تلخه. رویکرد از بین رفته. انگار آدمها تا وقتی بهترین متریال دستشون نباشه خودشون رو موظف نمیدونند عملکرد درستی داشته باشند. و خب متریال بد و خوب و عالی همه سه خیلی نسبیه.
بدترین بخش خودمم. ندیدن خودم. میترسم از اینکه رویکرد اشرافی خودم رو از دست داده باشم. که تلاشم برای ساختن بهترین خودم از دست رفته باشه. کجای زندگی ام؟ اینجا.

Tuesday, August 16, 2022

001

 کسی که بزرگ نیست، نمیتونه بزرگی کنه.

Tuesday, August 9, 2022

رود

 خودم رو از لا به لای این کلمه ها نگاه میکنم. خودم رو از همین میون پیدا میکنم دوباره. آروم انگشت می برم زیر عادت ها. با خودم آشنا میشم. به یاد خودم میام. تپق ها و تکرار کلام میخندونتم. میبینم چقدر گاهی کلمات سخت بیرون میان. مبینم چقدر گاهی همه چیز شیرین پیش میره.

Monday, August 8, 2022

هوای حوصله شرجی است

کلام ناکارآمد است چون انسانها یکجور از کلمات برداشت معنایی نمیکنند. مثلا من سعی میکنم حس نوچی تن در امروز را، یا مثلا حس بی تابی مبهم گزگز گونه ی در روال این روزها را با کلمه توصیف کنم. اولی میشود امروز هوا اینجا شرجی است. یا دومی: کلافه ام. بعد تو - که کلمه ها را میبینی - چشم هات این دو جمله را میخواند: امروز هوا شرجی است. و کلافه ام. بعد یا از جملات ساده میگذری یا فکر میکنی به یک روز شرجی یا به یک حس کلافگی. هوایی که احتمالا شبیه هوای امروز این شهر نبوده. کلافگی که میتواند ناشی از هر اتفاقی باشد. آدم، اگر به صرف کلام قرار بود ارتباط برقرار میکرد، خیلی تنها بود. خیلی تنها.
فکر کرده بودم که کاش صحبت میکردیم. از خودم پرسیده بودم که خب مثلا اگر قرار بود حرف بزنی، از کجا شروع میکردی و تا کجا می رفتی؟ بعد یاد بی کفایتی کلام افتادم. یاد تمام دفعاتی که یک باره و دوبار و ده باره تلاش میکنم موضوعی را توضیح بدهم انگار بخواهم بگویم ببین، شرجی یعنی این. نوچی یعنی این. گزگز تن یعنی این. من اینطور احساس بی تابی میکنم. فکر کردم که چه بیهوده. دلم خواست اما صحبت کنیم. نه. دلم خواست حرف بزنم. شنیده شوم. فهمیده شوم. نه که پاسخ بشنوم. دلم خواست فکر کنم حساسیت به گرما، به رطوبت، به نوچی فقط مختص من نیست. (دلم میخواهد مشخص باشد که منظورم از گرما و رطوبت و نوچی، فقط گرما و رطوبت و نوچی نیست.) شروع کردم حرف زدن. راه رفتم و حرف زدم. راه رفتم و حرف زدم. حرفهایی که هرگز نزده بودم. در خیابان هایی که هرگز نرفته بودم. کوچه های جدید. خیابان های جدید. آدم هایی که میدانستم احتمالا هرگز از کنار هم بعد از این رد نشویم. بخشی از شهر که احتمال اینکه دوباره بروم به شدت کم است. پانصد قدم. هزار قدم. دو هزار قدم. ده هزار. پانزده. بیست. بیست و شش هزار و نهصد و سی. بعد صدای درون سرم آرام شد. همه چیز انگار بیرون ریخت. 
من خیابان ها را به شمایل کلماتی میشناسم که وقت عبور از آنها  به غلیظترین شکل تجربه شده اند. مثال عزیزش؟ تهران. میدان گلها. خیابان گلها تا امیرآباد. تلفیقی از صدای خنده و آغوش و مهربانی. حالا باید روی نقشه علامت بزنم و این بخش شهر را دوباره نامگذاری کنم که خیابان اوقات نوچ.
اما ثمربخش.

.

گمونم محترم بودن زیبنده‌ترین چیزیه که یک نفر می‌تونه به شخصیت خودش اضافه کنه.

Sunday, August 7, 2022

43

 یه فرق بزرگمون - درد این تفاوت تا مغز استخوانه - یکسان نبودن مفهوم خونه در روان ما دوتاست. هزار تا دلیل میتونه داشته باشه که نتیجه انقدر متفاوت شده. از تفاوت جنسیت گرفته تا حس پناهی که خونه به من میده تا تلاشی که برای اضافه کردن هر تکه ی کوچک به خونه انجام دادم تا زندگی اون شد که هر کس پاش رو زیر سقف من میذاشت، میگفت انگار وارد روانت شدم. آخرین روزهای آخرین خونه ی ایران داره میرسه. مشخص نیست هنوز برگردم و این کتاب رو با فصل و صفحه و جمله ی آخر تموم کنم یا همه چیز یک دفعه ناپدید بشه و تمام. ارتباطم با قدیم داره نازک میشه. داره پاره میشه. 

زندگی افتاده دست یه روتیواتور. هر چند  روز یک بخش جدید داره زیر و رو میشه. میدونم شخم زدن زمین، اگر آدم باشی برات خوبه. اما حس میکنم یه کرم خاکی ام که هر دفعه توی این شخم زدن ها خطر پاره شدن تنم از وسط هست.

شنبه

آدم‌ها با من مهربونند. اگر قرار بود یک دونه سوپر پاور نام ببرم همین رو می‌گفتم. آدمها، چهره‌ی بهترشون رو به من نشون می‌دن.
سین میگه بابت اینه که من به حرفهای آدمها سعی میکنم توجه کنم (البته سعی رو من اضافه کردم که کمی جمله فروتنانه بشه). یعنی مثلا اینکه فلان زن نسبت به بقیه با من بهتر برخورد میکنه، معلول اینه که من وقتی زن رو میبینم ازش میپرسم چطوره و به حرفهایش گوش میدم. خودم اما فکر میکنم همین که آدمها با من صحبت میکنند، بخشی از سوپر پاور منه. هر چند کاش قدرت تسکین داشتم. قدرت مرهم گذاشتن. و البته قدرت خلق فراوانی‌ام دوباره برمیگشت.
راستش بدجور خوردم زمین. تنها چیزی که نگهم داشته همین دونستن مهر اطرافمه‌. هیچ وقت زندگی رو به یاد نمیارم آنقدر ترسیده باشم. آنقدر نگران باشم. اما بی‌انصافیه نبینم کجام.

Friday, August 5, 2022

شب

همه‌ی چراغ‌ها رو خاموش کردم به جز چراغ بالای سینک. با صدای آب و سکوت شروع کردم ظرف شستن و بعد سابیدن و سابیدن تا همه چیز تمیز شد. چراغ آخر رو هم خاموش کردم.
توی خواب، وسط اون بلبشو و وقایع، یکی گفت واو، چه آشپزخونه رو تمیز کردی. ظرفها رو. سینک رو. توقع نداشتم. چندین بار هم گفت. 
همه چیز یک طور دیگه بود به جز این یک نقطه. فکر کنم دیگه باید بپذیرم از درک خوابها عاجزم.

Wednesday, August 3, 2022

روزها

اینجا هم باید گوشی رو دوباره رجیستر کنیم - برای همه‌ی کشورها همینه؟- و بدون رجیستر گوشی حدود صد و بیست روز در سال کار میکنه. بعد میشه جای اسلات سیم کارت رو عوض کرد و دوباره صد و بیست روز. یه قانون دیگه هست مخصوص دوران کرونا، که هر دو ماه میشه رجیستر گوشی رو رایگان تمدید کرد. گوشیم رو برای همین رجیستر دائم نکردم من. اگه همه چیز درست پیش بره، سال بعد هم نیازی به رجیستری نیست. 
حالا چند روزه درهای غار رو باز کردم و رفتم توش. فقط مچ پام بیرونه. دو تا صد و بیست روزم تموم شده و دلم نمی‌خواد به شبکه وصل بشم. دلم میخواد گم کنم خودم رو. از خونه بیرون بزنم و دیگه هیچ جا نشه ردم رو گرفت. امروز داشتم فکر میکردم اگر باز حوا‌س‌پرت بازی در بیارم و اینترنت خونه مهلت پرداختش بگذره و قطع بشه، انگار با صدای ترکیدن حباب، بودنم زیر سوال میره. نشستم و خیال ساختم که اون موقع چکار می‌تونم بکنم. البته که همیشه میشه رفت یه کافه نشست و ارتباط رو وصل کرد. 
فعلا اما دلم میخواد فکر کنم که غاری هست بشه بهش پناه برد. هر وقت روز هر جا ساختش. از جهان محو شد. البته که گمونم تلاش زائدیه. ما هیچ کدوم اونقدر مهم نیستیم که باشیم. کلش یه پلک زدنه فقط. نه؟

چهارشنبه

 حالم؟ جاده ی چالوس. از تهران. بعد از سیاه بیشه. ابتدای هزار چم. اونجا که قبل از زلزله هفت دخترون بود و بعد از زلزله یکی دوتا از تخته سنگ‌ها شکست. جاده اما هنوز بود و پیچ‌ها هنوز بودند. همونجا. مابین اون پیچیدن‌ها و خنکی گزنده‌ی هوا و ارتفاع کم شدن و آبشار لعنتی و پیچ و پیچ و راستی آدامس داری و پیچ و کف و ادامه‌ی مسیر.


Monday, August 1, 2022

دوشنبه

رساندن فشار به حداکثر.

مانترا

عمیقاً احساس امنیت می‌کنم. میدونی؟ میون طوفان و وحشت و اضطرابم اما هسته‌ی جهانم امنه‌.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...