دیگه کلمه ها رو خطاب به تو نمینویسم. نوشتههام شبیه حرف زدن با تو بودند. متنها رو انگار از میانهی مکالمه برش زده بودم. یک دفعه ناپدید شدند اما. حواسم جمع شد که این غربت عجیبم در جهان چطور خودش رو توی کلمههام متجلی کرده. دیدم دیگه به عادت اول جملاتم نمینویسم که "میدونی" جوری که انگار جهان از دونستن تو هویت پیدا میکنه. میدونی؟ من دیگه نمیخوام با زندگی گلاویز بشم. اسرائیل من به خیمه اومد و کشتی گرفتیم و من رو شکست داد. و حالا، صبح فرداست.
میدونی؟ حتما میدونی تو. که من شب رو بیشتر دوست داشتم. و چقدر توی این جمله ناامیدی هست.
No comments:
Post a Comment