Saturday, August 20, 2022

به تو

دیگه کلمه ها رو خطاب به تو نمی‌نویسم. نوشته‌هام شبیه حرف زدن با تو بودند. متن‌ها رو انگار از میانه‌ی مکالمه برش زده بودم. یک دفعه ناپدید شدند اما. حواسم جمع شد که این غربت عجیبم در جهان چطور خودش رو توی کلمه‌هام متجلی کرده. دیدم دیگه به عادت اول جملاتم نمی‌نویسم که "میدونی" جوری که انگار جهان از دونستن تو هویت پیدا می‌کنه. میدونی؟ من دیگه نمی‌خوام با زندگی گلاویز بشم. اسرائیل من به خیمه اومد و کشتی گرفتیم و من رو شکست داد. و حالا، صبح فرداست.

میدونی؟ حتما می‌دونی تو. که من شب رو بیشتر دوست داشتم. و چقدر توی این جمله ناامیدی هست.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...