بعد از تقریبا سه سال، من دوباره خانهی خودم را دارم. بعد از سه سال، این شانس را دارم در خانهی خودم که با سلیقهی خودم چیده شده میزبان کسی شوم و شب، به من اعتبار بدهد و زیر سقفم بخوابد. از غذای من بخورد و با من ساعتها هم صحبتی کند. سه ماه از سه سال کمتر. و حالا خانهای دارم که نه تنها در چیدمان و فضا شبیه جان من است، این بخت یاری را هم دارم که در آن دوباره مهمان دعوت کنم. ما خواستی از این بزرگتر، اعتباری از این بیشتر در جهان داریم؟
*
اینجا نوشته شده: «مردم متوجه نیستند که می توانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی.» من بخشی از این مردمم.
*
بین سالهای هشتاد و شش تا هفت بود که من در مورد گیاهخواری برای بار اول خواندم. سال بعد امتحان کردم: در کل سال هشتاد و هفت تا بهار بعدش، من فقط یک سینه مرغ خریدم. مابقیش هر چه بود، یا هر مهمانی خورده بودم یا در سلف دانشگاه. اول کباب نخوردم. بعد دست از خوردن مستقیم مرغ و ماهی برداشتم. در انتها سوپ و خورشتی که توش گوشت بود و من قبلا فقط بخش گیاهیش را میخوردم را هم از غذا حذف کردم. تا از اول تیرماه هشتاد و هشت که رسما اعلام کردم این پایان گوشت خوردن من است. بعد از آن تاریخ فقط سه بار گوشت خوردم: یکبار شش ماه بعدش، به اجبار میزبان که احترامش واجب بود و برای شام برام ماهی آماده کرده بود، یکبار یک سال و نیم بعدش که احساس کردم میل به خوردن گوشت آنقدر زیاد شده که نمیتوانم کنترلش کنم و در سه دقیقه یک کباب ترکی کامل بلعیدم، و یکبار همین دو سه سال اخیر که در حین خوردن غذایی، فهمیدم به قدر نوک چنگال گوشت مرغ درون غذا بوده و همانطور قورت دادم.
*
از گیاهخوار شدن پشیمان شدهام؟ نه. از حذف شدن از بسیاری از سفرهها، غذاها و دورهمیهای به صرف چشیدن پشیمان شدهام؟ نه. فقط «مردم متوجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی» و قانون تمام زندگی همین است.
*
من آدم رها نکردن چیزهام. خداحافظی بدجور سختم است. همیشه هم تقریبا همین بوده. از طرفی آدم توقع داشتن از بقیه هستم. این اصل لاجرم زندگیم بوده و هست. من به فلانی با تمام توانم سرویس میدهم و در برابر توقع دارم بتوانم روش حساب کنم. نه آنطور که چهارچوب جهان هست. نه آنطور که قوانین بده بستان را داریم. من هستم. آنطور که دلم میخواهد کسی برام باشد. بعد هم از طرف توقع دارم برام همانطور حضور داشته باشد. نه دقیقا عین کاری که من کردهام، اما بدانم که میشود روش حساب کرد. دستم را از دست آدمها دیر میکشم. رفتن آدمها را تا وقتی که خودم رها نکنم، باور نمیکنم. به جز مرگ که لاجرم زندگی است، فکر میکنم که از جهان این یکی را میتوانم با تمام طلبکاریم، بخواهم: زندگی گاهی رقصش با من هماهنگ هست و گاهی نیست. هماهنگیش بی نظیر است و شکر ازش. ناهماهنگیش هم خب بخشی از زندگی خواهد بود. نه شکایتی ازش هست، نه گله گذاری و نه گفتن اینکه چرا من. اما من تا آن لحظهی آخر پافشاریام را ادامه میدهم.
*
بین تمام غر زدنها و ناله کردنها و سخت شدنهای زندگی، من به یاد ندارم گفته باشم که چرا من مگر به وقت خوشی. داشتن رفیقی که بشود روش همه وقت حساب کرد، برای من شگفتی به همراه دارد که چرا من. باز شدن دری که به روی آدمها همیشه بسته است و رو به من باز میشود، برای من سوال دارد که چرا من. دریافت هدیهای ویژه که میخواستمش ولی نیافته بودم هم معنیش همین است: چرا من. یادم هست اولین خانه ی زندگیم را که خودم یافتم، حس شگفت داشتم از اینکه چقدر شبیه کلبه و دور از چهرهی تهران بود انگار که خیال باشد. چند روز بعدش که واقعیت سیلی زد و فهمیدم در مرکز سوسک و نبود امکانات و هر چیزی ساکن شدهام اما نپرسیدم چرا من. چند وقت بعدترش که یکی گفت دنبال هم خانهام و وقتی پیچ کوچه را پیچیدم، زیباترین پنجرههای جهان را دیدم و بعد برای سالهای طولانی خانهام شد، بارها به آدمها گفتم که آن آدم خوشبخت که در تهران در زیباترین خانهی ممکن با درخت انجیر مهربانش ساکن شده منم. بهشتی که بهترین صاحبخانهی جهان را داشت که آنقدر روی مهربانش به من بود که انگار من دختر کوچکش بودم نه یک غریبه. در استانبول هم همین. این آخرین کادوی این روزها هم همین. هیچ وقت فکر نکردم اما چرا من باید آن کودکی باشم که قبل از دو سالگی خانوادهاش پاره شده. چرا کشکک زانوم باید در هجده سالگی طوری آسیب ببیند که چند ماه از حرکت آزادانه محروم شوم. چرا باید طوری زمین بخورم که دو سال امکان چیزی بیشتر از خودکار دست گرفتن بدون درد برام ممکن نباشد. چرا باید شاهد رفتن و مهاجرت این همه آدم باشم و تمام اعضای خانوادهام و عزیزانم را یکبار برسانم به فرودگاه و نگاه کنم چطور میروند. جهان به من بدهکار نبوده. اما جهان برای من جادو داشته. مطمئنم هیچ وقت بدهکار من نبوده. با این حال اما همیشه همیشه با من مهربان بوده. چرا من؟
*
از مریم میرزاخانی نقل قولی هست که وقتی در خانوادهی خوبی متولد شدم، یا وقتی مدال طلا بردم یا وقتی هزار و یک خوبی راهش را به زندگی من باز کرد، نگفتم که چرا من. وقتی سرطان گرفتم و فهمیدم زنده نخواهم ماند هم نخواهم گفت که چرا من.
*
از همسر میرزاخانی نقل قولی هست که ما یک روز با هم رفتیم و دویدیم. همان اول آشناییمان. مریم با سرعت نه چندان زیاد میدوید و من میخواستم سریعتر بدوم. چند دقیقه که گذشت من خسته شده بودم اما مریم همچنان مقاوم بود و مستدام. در انتها او میتوانست باز ادامه بدهد و من نه. سرعتش در کل مسیر یکسان بود. من نه.
*
گاهی که میدوم، یاد این کلمات میافتم. سعی میکنم سرعتم را تنظیم کنم. سعی میکنم یک گام بیشتر بروم. کمی جلوتر. اما این داستان سمت دیگری هم دارد که بهم نشان میدهد چقدر برکت از این توان حرکت در زندگیم هست که میتوانست نباشد. دکتری که زمستان هجده سالگیم به من گفت به زودی توان حرکتی زانوت را برای همیشه از دست میدهی مگر اینکه بلافاصله وزن کم کنی که البته من وزن کم نکردم. مچ پایی که بارها پیچ خورد و راه رفتن ساده را برای سالها برام دردناک کرد. کف پایی که یکبار شکست طوری که تا چهار سال وقت راه رفتن هم حتی درد تا مغز سرم می پیچید. چیزهایی که باید من را از حرکت باز میداشت. من اما میدوم. هنوز. حالا برخلاف سالهای قبل نه به شکل یک اجبار برای سلامت یا کاهش وزن. می دوم چون من کمی از جنس بادم. چون وقت دویدن حالت بهتری از خودم هستم. چون یک روز زنی به نام مریم در این جهان دویده که مقاوم بوده. مستدام. و بلد بوده چه زمانی باید بپرسد که چرا من.
*
این دعوای آخرمان بدجور زخمیم کرده. آن روی خشمگین و بیرحم کسی که این همه سال بهش گفتم که رفیق. گمانم چون این بار حتی دعوا هم نبود. بیشتر تعیین تکلیف بود. یک جور قبول کردن که باید دست از سر فلانی برداری. دست از پشت فلانی برداری. ولش کنی. که فرض کنی در رفاقت هم داری گیاهخواری میکنی. بعد برگردی به دویدن. بدوی. بدوی. بدوی. زندگی ادامه دارد. میشود یک سال در مورد یک رابطه فکر کرد و میشود یک سال آهسته کمش کرد. اما بلاخره یک جایی از زندگی هست که باید دستت را رها کنی برود. نپرسی که چرا من. فکر کنی که نصف بیشتر زندگیام را صرف رفاقت با فلانی کردم. اما خب نشد.
*
نمیپرسم که چرا من. رفتن بخشی از زندگی است. اما آمدن هم.
*
گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. مردم توجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. اصرار بی فایده است. گمانم کمی آرام ترم.
*
گمانم یک روزی تصمیم بگیرم یکی دو تکه ماهی باقیمانده از رفاقت بخورم. یا دل تنگ شوم و کباب ترکی رفاقت بخورم. یا ده سال بعد بفهمم کمی درون خاطراتم ازش چیزکی جا مانده و فرو بدهمش. اما حقیقت این است که برای ادامه دادن باید مستدام بود. باید حرکت کرد. هیچ راه دیگری نیست.
*
این، زندگی من است. تنها کاری که از دست من بر می آید این است که بهتر روایتش کنم.
*
رها کردن و دست کشیدن کاش که سبکم کند. نه فقط شانههایم که قلبم را. من اینجای زندگیام و می دوم. چرا؟ چون هنوز بلد نیستم پرواز کنم. اما راستش دویدن را هم بلد نبودم.
*
و جهان با من مهربان است.