Monday, November 28, 2022

جادوی مرغ دریایی

بعد از تقریبا سه سال، من دوباره خانه‌ی خودم را دارم. بعد از سه سال، این شانس را دارم در خانه‌ی خودم که با سلیقه‌ی خودم چیده شده میزبان کسی شوم و شب، به من اعتبار بدهد و زیر سقفم بخوابد. از غذای من بخورد و با من ساعت‌ها هم صحبتی کند. سه ماه از سه سال کمتر. و حالا خانه‌ای دارم که نه تنها در چیدمان و فضا شبیه جان من است، این بخت یاری را هم دارم که در آن دوباره مهمان دعوت کنم. ما خواستی از این بزرگتر، اعتباری از این بیشتر در جهان داریم؟

*

اینجا نوشته شده: «مردم متوجه نیستند که می توانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی.» من بخشی از این مردمم.

*

بین سالهای هشتاد و شش تا هفت بود که من در مورد گیاهخواری برای بار اول خواندم. سال بعد امتحان کردم: در کل سال هشتاد و هفت تا بهار بعدش، من فقط یک سینه مرغ خریدم. مابقیش هر چه بود، یا هر مهمانی خورده بودم یا در سلف دانشگاه. اول کباب نخوردم. بعد دست از خوردن مستقیم مرغ و ماهی برداشتم. در انتها سوپ و خورشتی که توش گوشت بود و من قبلا فقط بخش گیاهیش را میخوردم را هم از غذا حذف کردم. تا از اول تیرماه هشتاد و هشت که رسما اعلام کردم این پایان گوشت خوردن من است. بعد از آن تاریخ فقط سه بار گوشت خوردم: یکبار شش ماه بعدش، به اجبار میزبان که احترامش واجب بود و برای شام برام ماهی آماده کرده بود، یکبار یک سال و نیم بعدش که احساس کردم میل به خوردن گوشت آنقدر زیاد شده که نمیتوانم کنترلش کنم و در سه دقیقه یک کباب ترکی کامل بلعیدم، و یکبار همین دو سه سال اخیر که در حین خوردن غذایی، فهمیدم به قدر نوک چنگال گوشت مرغ درون غذا بوده و همانطور قورت دادم.

*

از گیاهخوار شدن پشیمان شده‌ام؟ نه. از حذف شدن از بسیاری از سفره‌ها، غذاها و دورهمی‌های به صرف چشیدن پشیمان شده‌ام؟ نه. فقط «مردم متوجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی» و قانون تمام زندگی همین است.

*

من آدم رها نکردن چیزهام. خداحافظی بدجور سختم است. همیشه هم تقریبا همین بوده. از طرفی آدم توقع داشتن از بقیه هستم. این اصل لاجرم زندگیم بوده و هست. من به فلانی با تمام توانم سرویس میدهم و در برابر توقع دارم بتوانم روش حساب کنم. نه آنطور که چهارچوب جهان هست. نه آنطور که قوانین بده بستان را داریم. من هستم. آنطور که دلم میخواهد کسی برام باشد. بعد هم از طرف توقع دارم برام همانطور حضور داشته باشد. نه دقیقا عین کاری که من کرده‌ام، اما بدانم که میشود روش حساب کرد. دستم را از دست آدمها دیر میکشم. رفتن آدمها را تا وقتی که خودم رها نکنم، باور نمیکنم. به جز مرگ که لاجرم زندگی است، فکر میکنم که از جهان این یکی را میتوانم با تمام طلبکاریم، بخواهم: زندگی گاهی رقصش با من هماهنگ هست و گاهی نیست. هماهنگیش بی نظیر است و شکر ازش. ناهماهنگیش هم خب بخشی از زندگی خواهد بود. نه شکایتی ازش هست، نه گله گذاری و نه گفتن اینکه چرا من. اما من تا آن لحظه‌ی آخر پافشاری‌ام را ادامه میدهم.

*

بین تمام غر زدن‌ها و ناله کردن‌ها و سخت شدن‌های زندگی، من به یاد ندارم گفته باشم که چرا من مگر به وقت خوشی. داشتن رفیقی که بشود روش همه وقت حساب کرد، برای من شگفتی به همراه دارد که چرا من. باز شدن دری که به روی آدمها همیشه بسته است و رو به من باز میشود، برای من سوال دارد که چرا من. دریافت هدیه‌ای ویژه که میخواستمش ولی نیافته بودم هم معنیش همین است: چرا من. یادم هست اولین خانه ی زندگیم را که خودم یافتم، حس شگفت داشتم از اینکه چقدر شبیه کلبه و دور از چهره‌ی تهران بود انگار که خیال باشد. چند روز بعدش که واقعیت سیلی زد و فهمیدم در مرکز سوسک و نبود امکانات و هر چیزی ساکن شده‌ام اما نپرسیدم چرا من. چند وقت بعدترش که یکی گفت دنبال هم خانه‌ام و وقتی پیچ کوچه را پیچیدم، زیباترین پنجره‌های جهان را دیدم و بعد برای سالهای طولانی خانه‌ام شد، بارها به آدمها گفتم که آن آدم خوشبخت که در تهران در زیباترین خانه‌ی ممکن با درخت انجیر مهربانش ساکن شده منم. بهشتی که بهترین صاحبخانه‌ی جهان را داشت که آنقدر روی مهربانش به من بود که انگار من دختر کوچکش بودم نه یک غریبه. در استانبول هم همین. این آخرین کادوی این روزها هم همین. هیچ وقت فکر نکردم اما چرا من باید آن کودکی باشم که قبل از دو سالگی خانواده‌اش پاره شده. چرا کشکک زانوم باید در هجده سالگی طوری آسیب ببیند که چند ماه از حرکت آزادانه محروم شوم. چرا باید طوری زمین بخورم که دو سال امکان چیزی بیشتر از خودکار دست گرفتن بدون درد برام ممکن نباشد. چرا باید شاهد رفتن و مهاجرت این همه آدم باشم و تمام اعضای خانواده‌ام و عزیزانم را یکبار برسانم به فرودگاه و نگاه کنم چطور میروند. جهان به من بدهکار نبوده. اما جهان برای من جادو داشته. مطمئنم هیچ وقت بدهکار من نبوده. با این حال اما همیشه همیشه با من مهربان بوده. چرا من؟ 

*

از مریم میرزاخانی نقل قولی هست که وقتی در خانواده‌ی خوبی متولد شدم، یا وقتی مدال طلا بردم یا وقتی هزار و یک خوبی راهش را به زندگی من باز کرد، نگفتم که چرا من. وقتی سرطان گرفتم و فهمیدم زنده نخواهم ماند هم نخواهم گفت که چرا من.

*

از همسر میرزاخانی نقل قولی هست که ما یک روز با هم رفتیم و دویدیم. همان اول آشنایی‌مان. مریم با سرعت نه چندان زیاد می‌دوید و من می‌خواستم سریعتر بدوم. چند دقیقه که گذشت من خسته شده بودم اما مریم همچنان مقاوم بود و مستدام. در انتها او میتوانست باز ادامه بدهد و من نه. سرعتش در کل مسیر یکسان بود. من نه. 

*

گاهی که می‌دوم، یاد این کلمات می‌افتم. سعی میکنم سرعتم را تنظیم کنم. سعی می‌کنم یک گام بیشتر بروم. کمی جلوتر. اما این داستان سمت دیگری هم دارد که بهم نشان میدهد چقدر برکت از این توان حرکت در زندگیم هست که میتوانست نباشد. دکتری که زمستان هجده سالگیم به من گفت به زودی توان حرکتی زانوت را برای همیشه از دست میدهی مگر اینکه بلافاصله وزن کم کنی که البته من وزن کم نکردم. مچ پایی که بارها پیچ خورد و راه رفتن ساده را برای سالها برام دردناک کرد. کف پایی که یکبار شکست طوری که تا چهار سال وقت راه رفتن هم حتی درد تا مغز سرم می پیچید. چیزهایی که باید من را از حرکت باز میداشت. من اما می‌دوم. هنوز. حالا برخلاف سالهای قبل نه به شکل یک اجبار برای سلامت یا کاهش وزن. می دوم چون من کمی از جنس بادم. چون وقت دویدن حالت بهتری از خودم هستم. چون یک روز زنی به نام مریم در این جهان دویده که مقاوم بوده. مستدام. و بلد بوده چه زمانی باید بپرسد که چرا من.

*

این دعوای آخرمان بدجور زخمیم کرده. آن روی خشمگین و بی‌رحم کسی که این همه سال بهش گفتم که رفیق. گمانم چون این بار حتی دعوا هم نبود. بیشتر تعیین تکلیف بود. یک جور قبول کردن که باید دست از سر فلانی برداری. دست از پشت فلانی برداری. ولش کنی. که فرض کنی در رفاقت هم داری گیاهخواری میکنی. بعد برگردی به دویدن. بدوی. بدوی. بدوی. زندگی ادامه دارد. می‌شود یک سال در مورد یک رابطه فکر کرد و می‌شود یک سال آهسته کمش کرد. اما بلاخره یک جایی از زندگی هست که باید دستت را رها کنی برود. نپرسی که چرا من. فکر کنی که نصف بیشتر زندگی‌ام را صرف رفاقت با فلانی کردم. اما خب نشد.

*

نمی‌پرسم که چرا من. رفتن بخشی از زندگی است. اما آمدن هم.

*

گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. مردم توجه نیستند که می‌توانند هر وقت که بخواهند هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. اصرار بی فایده است. گمانم کمی آرام ترم.

گمانم یک روزی تصمیم بگیرم یکی دو تکه ماهی باقیمانده از رفاقت بخورم. یا دل تنگ شوم و کباب ترکی رفاقت بخورم. یا ده سال بعد بفهمم کمی درون خاطراتم ازش چیزکی جا مانده و فرو بدهمش. اما حقیقت این است که برای ادامه دادن باید مستدام بود. باید حرکت کرد. هیچ راه دیگری نیست.

*

این، زندگی من است. تنها کاری که از دست من بر می آید این است که بهتر روایتش کنم.

*

رها کردن و دست کشیدن کاش که سبکم کند. نه فقط شانه‌هایم که قلبم را. من اینجای زندگی‌ام و می دوم. چرا؟ چون هنوز بلد نیستم پرواز کنم. اما راستش دویدن را هم بلد نبودم.

*

و جهان با من مهربان است.

جزیره می‌داند

یکسال گذشت اسماعیل.
یک
س
ا
ل
.

Saturday, November 26, 2022

خیره به خورشید نگریستن

ما عکسهای نسبتا زیادی با هم داریم. از اولین عکس من تا حدود بیست سال بعدش. توی تمام عکسها اما به شدت متفاوتیم. بعدتر،‌ زمان رو که ازمون بگیری، وقتهایی هست که یک جور دیده میشیم. من شبیه اون میشم. حالتی از سر. چرخشی از گردن. مدل جمع کردن دست. و بیش از همه، خنده. یه چیز غریبی بینمون هست. اون هم میزان «گوش کردن» به حرف همدیگه است. من می‌تونم روی نقاط مهم زندگیش دست بذارم و بگم اینجا رد پای منه. خودم این رد رو از طرف اون نمی‌تونم توی حیاتم پیدا کنم. شاید چون سرکش‌ترم. شاید چون اون برای من آدم درونی‌تر شده‌ایه. آدم درونی‌تر شده‌ای بوده.
اما جغرافیامون با هم فرق می‌کنه. همیشه هم فرق داشته. تهران شخصی من از حوالی انقلاب تا پیچ‌شمرون کشیده شده‌. از انقلاب تا حوالی حکیم یا حتی ونک. خیابونهایی که حتما با هم قدم زدیم. شهر اون جای دیگه‌ایه. اون تهران رو متفاوت از من شناخته. متفاوت از من تجربه کرده. همون شهر. تقریبا همون آدمها. و فاصله‌ی بسیار.
ما حتی استانبول رو هم متفاوت از هم تجربه کردیم. اون شهر دیگه‌ای دیده. زمان دیگه‌ای اینجا بوده که من نبودم. ما به جز چند سفر معقول و قدیمی با هم جایی نرفتیم. تقریبا هیچ شهری رو با هم کشف نکردیم. انگار دو تا من مختلف رو از جهان عبور بدی. 
از این خونه میتونم اتوبان رو ببینم. ماشین‌هایی که از کنار هم رد میشن. ماشین‌هایی که از خطوط مختلف با سرعت یکسان و متفاوت عبور‌ می‌کنند و بدجور من رو یاد ما می‌ندازن. اسمهای تقریبا یکسان. مبدا تقریبا یکسان. و گامهایی با فاصله فراوان در جهان.

Friday, November 25, 2022

سرزمین من

 خواب میم رو دیدم. قد بلندترین دختر مدرسه. بار آخر نزدیک میدون هفت تیر از کنار هم رد شده بودیم و غریو خوشحالی سر داده بودیم و بغل و چطوری. داشت میرفت شیرودی برای تمرین تیم بسکتبال. یادم نیست کجا میرفتم. توی خوابم قدش بلندتر شده بود. سه متر و هشتاد و چند سانت. گفت یه بیماری داره که طبق اون افزایش قدش متوقف نمیشه. گفت بار بعدی قدش از این هم بلندتر خواهد بود. میون اون همه اتفاق عجیب، میون خطوط مترو، نقاشی های قدیمی و تهران و کوچه های یوسف آباد، بعد از مدتها همه چیز سر جای خودش بود انگار. 

و قرار نبود دیگه جایی برم.

Wednesday, November 23, 2022

در آغوش باد

من رو زندگی می‌ترسونه، نه مرگ. نمی‌دونم چطور این تعارض ممکنه. اما هر بار موقعیتی پیش میاد که نمی‌دونم نقطه‌ی پایان هست یا نه، با آرامش کامل برخورد می‌کنم. برخلاف زندگی روزمره که من رو می‌آشوبه.
دیشب، اون لحظاتی که نمیدونستم زنده می‌مونم یا موقعیت خطرناک خواهد بود، یاد خواب پارسال همین موقع افتادم که زلزله اومده بود و گربه‌ها رو بغل کرده بودم و دویده بودم. در عمل؟ آروم دراز کشیدم و سعی کردم اضطرابی به بدن خوابیده‌ی بچه‌ها وارد نکنم. حساب کردم هیچ راهی برای خروج از خونه با این دوتا نیست و تصمیم گرفتم سر جام بمونم.
من رو زندگی می‌ترسونه اما. این عجیب‌ترین معمای دنیای منه.

Sunday, November 13, 2022

در آیینه خندیدن

نمی‌دونم که جانی کش کیه اما طبق چیزی که توی این کتاب ازش نقل قول شده، گفته «شما روی شکست‌هایتان بنا می‌شوید» مابقی پاراگراف مهم نیست. در اون جلسه‌ی نویسندگی که چهار پنج سال پیش برگزار شد، اون استاد عجیب خیلی چاق کمی پیر هم صحبتش رو اینطوری شروع کرد که: «زبان آنقدر پویاست که دون کیشوت تا به دست ما برسه حداقل شانزده بار ترجمه شده. خودتون رو درگیر بازی کلامی و ظرایف ادبی نکنید. اون چیزی که اثری رو ارزشمند و ماندگار می‌کنه نوشتن یک جمله زیبا نیست. داشتن موضوعی مرکزیه و داستانی که قابل تعریف باشه. چیزی که از ترجمه جان به در ببره. چیزی که برای خود اثر باشه. دست از پیچیدگی بردارید. نکته، موضوع داستانه نه پرداخت.»
زندگی هم همینه برای من. روایتی که باید با موفقیت بیان بشه. شرحی که درست باید بگیم و کلامی که درست به زبان جاری کنیم. ایده‌ی مرکزی که همه چیز دورش شکل بگیره. ایده‌ای برای من. ایده‌ای منحصر به زندگی خودم. به گذشته، حال و علایق خودم. قرار نیست روزی «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم» اما قرار هم نیست توی این زندگی اونقدر احساس بیگانگی کنم که جسم برای نشان دادن حضورش دائما مجبور باشه به درد بیاد تا من رو متوجه خودش کنه.
«شما روی شکست‌هایتان بنا می‌شوید». آیا من تا به حال شکست خورده‌ام؟ بله. از نظر خودم؟ بارها. شکست‌هایی که هر بار با رخدادنش احساس سقوط شدید وسط یک سیاهی عمیق رو تجربه کردم و سرگیجه بلافاصله و شدید ظاهر شده و این رو کاملا دارم در معنای فیزیکی استفاده میکنم. آیا بلدم آنقدر شجاع باشم که بعد از شکست دوباره بلند بشم؟ الان بیشتر از قبل بلدم اما هنوز نه کامل. نه کافی. بزرگترین حفره‌ی شخصیتی من از نظر خودم برخوردم با شکست‌هاست. اون فرار کردن هر باره. اون ترسیدن و خزیدن به یک گوشه. اون بستن چشمها و منتظر بودن که شکست مثل کابوس از روی سرم عبور کنه. که صد البته نه حتی یکبار عبور نکرده. که دلم میخواد اما این نقطه‌ی تغییر رو در زندگیم ایجاد کنم. یاد بگیرم داستان خوب گفتن، بخشیش روایت موفقیتها و روایت ماجراجویی‌هاست اما بخش بزرگترش، درست روبرو شدن با همین شکستهاست. شکست ما رو با آدمها مهربون می‌کنه. شکست ما رو انسانی می‌کنه. اصلا چرا آنقدر نیاز به فلسفه‌چینی هست؟ شکست بخشی از زندگی منه.
دلم می‌خواد بنویسم. احساس میکنم تمام این سالهای اخیر سعی کردم نوشتن رو اولویت بدم اما اولویت دوم. که کاهیده‌اش کنم به وبلاگ. به متنهای کوتاه در شبکه‌های اجتماعی. به دفترهام - با دو چیز میشه من رو به سادگی کنترل کرد. با ورقه‌های دفترم و با دخترهام. من برای این دو سفر میرم یا خونه میگیرم و ساکن میشم - اما نگاه میکنم که هیچ وقت من به قدر کافی دست خودم رو باز نذاشتم. من از خودم وقت نوشتن می‌ترسم. مثل من از خودم وقت مهرورزی که به تمامی خودم به عنوان انسان آشنایی که هستم عقب می‌ره. اون دیوانگی به وقت این هر دو، من رو می‌ترسونه. اما مگه میشه از تن گریخت؟ از نوشتن چطور؟ 
از هر دو هرگز.
می‌دونم که هیچ وقت زندگی به مساعد بودن این روزها نخواهد بود. اونجام که هر آدمی به خودش میگه چقدر زنده‌ام و احتمالا هرگز بیش از این آزاد، رها و مستعد نباشم. انسان از خاکی که توش هست چی میخواد به جز مغذی بودن؟ مابقی بارآوری مربوط به اون چیزیه که در وجود خود ما هست. من از سال پیش، از سال قبلش و هر هفته و سال قبل‌ترش الان خاک پربارتری دارم. سرشار از شکست‌ها و تجربه‌های این سی و چند سال. به چه چیز دیگه‌ای نیاز دارم؟
به نترسیدن.
و به نوشتن.
من هر بار زندگیم به سمت سامان گرفتن پیش میره، وزن کم میکنم. هر بار نگران همه چیز میشم، سردم میشه، می‌لرزم و چاق میشم. عدد ترازو این چند روز به شدت افت داشته. جامدادیم رو کنار دستم می‌ذارم. کاغذها رو مرتب میکنم. یک فایل جدید باز میکنم توی لپ تاپ و یک اپلیکیشن نوت نو روی گوشی دانلود میکنم. دیگه به چی نیاز دارم؟
همه چیز هست اینبار. حالا وقتشه که بارون بباره، جوانه بزنیم و رشد کنیم. همین حالا.

Friday, November 4, 2022

جزیره میداند

اینجا برای خریدن وسیله دو جور کار مختلف میشه کرد: بری و از سایتهای دست دوم فروشی خرید کنی یا نو بخری. من اول بیست روز دست نگه داشتم و بدون هیچ چیزی در خونه ی خالی زندگی کردم. یه قالیچه ی خیلی پیزوری توی خونه بود و همون رو انداختم و روش کار کردم. از همون جنس یه قالی طور خیلی پیزوری توی خونه بود همون رو انداختم و روش خوابیدم. صاف شدم. اما خب بعد از دو سال و نیم نزدیک سه سال، بلاخره خونه ای از آن خودم داشتم که وسایلش برای خودم بود. هیچی نداشتنش هم برای خودم. این رو دوست دارم. این رو دوست داشتم.
برای خرید وسایل دست دوم میشه دو تا کار کرد: بری توی گروه ایرانی ها انتخاب کنی و بری از سایتهای خودشون آنلاین بگردی. استانبول دو بخش خیلی جداست انگار که دو تا استان مختلفه. بخش اونور و بخش اینور. ایرانیها اکثرا اونورند. نه که اینور کم باشند. اما اون ور فارسی زبان غالب تریه. وسایل اونور شهر همه خیلی ارزون بودند. وسایلی که این سمت بود خیلی تک و توک و خیلی گرون. مثلا یکی اونور گفته بود شش هزار لیر بده کل وسایل خونه برای تو. یکی اینور گفته بود من روی فقط همین سرویس مبل خیلی تخفیف میدم و سیزده هزارتا میدمش. اگر خواستی پرده هم دارم و براش کل شهر رو گشتم و اون هم دو سه هزارتا. گاها حتی وسیله ها با کیفیت یکسان هم بودند فقط چیزی که این سمت بود به طرز مشخصی گرون تر قیمت گذاری شده بود.
توی سایتها هم که یا بخت و یا اقبال. من دقیقا گیر داده بودم مبل فلان رنگی میخوام و فلان چیز فلان طوری. چند تا فروشگاه هم سر زدم دیدم مبل سبز اگر آماده داشته باشند دو هفته ده روز طول میکشه دستم برسه اگر سفارش بدم تا دو ماه. فکر کرده بودم مگه اصلا چقدر توی این شهر میمونم من؟ بذار یه چیز سریع و فوری بگیرم. خلاصه در نهایت یه مبل خیلی خیلی آبی پیدا کردم - مبل خیلی خیلی سبز میخواستم که خونه رو به حال جنگل در بیاره - و یه پله جلوتر رفتم. گربه ها هم از زندگی در خونه ی صاف خلاص شدند و همین خیلی دلگرم کننده بود. داشتن خونه ای مستقل برای خودم. چیدن وسایل خودم. زندگی کردن توی خونه ی مبله، برام حس زندگی عاریتی و هتل رو داشت. اینجا احساس تعلق میکنم.
از پنجره، میشه جزیره ها رو ببینم. احتمالا گفته بودم و احتمالا بارها باز تکرارش کنم. عصر که میشه، میچرخم و کنار پنجره میشینم و زل میزنم به غروب آفتاب. توی همین یک ماه محل غروب خیلی عوض شده. به زودی خورشید میره پشت یه برج و چند وقتی فقط قرمزی آسمون رو خواهم داشت. دیدن غروب این شهر قشنگه. خوشحالم که اگر در روز هیچ اتفاق خوبی نیفته، میتونم غروب رو ببینم و بلاخره یک اتفاق خوب داشته باشم. کم چیزی نیست.
دال میگفت خونه ی تو رد پا زیاد داره. آخرین لیوان قهوه ات که یک جا ولش کردی. درهمی کاغذهای یادداشتت. غذای دخترهات که کم و زیاد میشه. خونه ی تو ایستا نیست. دلم میخواد یکبار دیگه خونه ام رو در جهان پیاده کنم. میدونم از چیزهاییه که من رو از قعر بیرون میکشه. دلم میخواد اینبار دیگه پایین نرم. دلم میخواد ادامه بدم. روزها دنبال وسیله میگردم توی سایتها. شب ها قرص ها رو قورت میدم و وقتی خوابم نمیبره یه ملاتونین جدید میخورم و فکر میکنم این ریسمان باید جواب بده. باید که جواب بده.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...