من رو زندگی میترسونه، نه مرگ. نمیدونم چطور این تعارض ممکنه. اما هر بار موقعیتی پیش میاد که نمیدونم نقطهی پایان هست یا نه، با آرامش کامل برخورد میکنم. برخلاف زندگی روزمره که من رو میآشوبه.
دیشب، اون لحظاتی که نمیدونستم زنده میمونم یا موقعیت خطرناک خواهد بود، یاد خواب پارسال همین موقع افتادم که زلزله اومده بود و گربهها رو بغل کرده بودم و دویده بودم. در عمل؟ آروم دراز کشیدم و سعی کردم اضطرابی به بدن خوابیدهی بچهها وارد نکنم. حساب کردم هیچ راهی برای خروج از خونه با این دوتا نیست و تصمیم گرفتم سر جام بمونم.
من رو زندگی میترسونه اما. این عجیبترین معمای دنیای منه.
No comments:
Post a Comment