Friday, November 4, 2022

جزیره میداند

اینجا برای خریدن وسیله دو جور کار مختلف میشه کرد: بری و از سایتهای دست دوم فروشی خرید کنی یا نو بخری. من اول بیست روز دست نگه داشتم و بدون هیچ چیزی در خونه ی خالی زندگی کردم. یه قالیچه ی خیلی پیزوری توی خونه بود و همون رو انداختم و روش کار کردم. از همون جنس یه قالی طور خیلی پیزوری توی خونه بود همون رو انداختم و روش خوابیدم. صاف شدم. اما خب بعد از دو سال و نیم نزدیک سه سال، بلاخره خونه ای از آن خودم داشتم که وسایلش برای خودم بود. هیچی نداشتنش هم برای خودم. این رو دوست دارم. این رو دوست داشتم.
برای خرید وسایل دست دوم میشه دو تا کار کرد: بری توی گروه ایرانی ها انتخاب کنی و بری از سایتهای خودشون آنلاین بگردی. استانبول دو بخش خیلی جداست انگار که دو تا استان مختلفه. بخش اونور و بخش اینور. ایرانیها اکثرا اونورند. نه که اینور کم باشند. اما اون ور فارسی زبان غالب تریه. وسایل اونور شهر همه خیلی ارزون بودند. وسایلی که این سمت بود خیلی تک و توک و خیلی گرون. مثلا یکی اونور گفته بود شش هزار لیر بده کل وسایل خونه برای تو. یکی اینور گفته بود من روی فقط همین سرویس مبل خیلی تخفیف میدم و سیزده هزارتا میدمش. اگر خواستی پرده هم دارم و براش کل شهر رو گشتم و اون هم دو سه هزارتا. گاها حتی وسیله ها با کیفیت یکسان هم بودند فقط چیزی که این سمت بود به طرز مشخصی گرون تر قیمت گذاری شده بود.
توی سایتها هم که یا بخت و یا اقبال. من دقیقا گیر داده بودم مبل فلان رنگی میخوام و فلان چیز فلان طوری. چند تا فروشگاه هم سر زدم دیدم مبل سبز اگر آماده داشته باشند دو هفته ده روز طول میکشه دستم برسه اگر سفارش بدم تا دو ماه. فکر کرده بودم مگه اصلا چقدر توی این شهر میمونم من؟ بذار یه چیز سریع و فوری بگیرم. خلاصه در نهایت یه مبل خیلی خیلی آبی پیدا کردم - مبل خیلی خیلی سبز میخواستم که خونه رو به حال جنگل در بیاره - و یه پله جلوتر رفتم. گربه ها هم از زندگی در خونه ی صاف خلاص شدند و همین خیلی دلگرم کننده بود. داشتن خونه ای مستقل برای خودم. چیدن وسایل خودم. زندگی کردن توی خونه ی مبله، برام حس زندگی عاریتی و هتل رو داشت. اینجا احساس تعلق میکنم.
از پنجره، میشه جزیره ها رو ببینم. احتمالا گفته بودم و احتمالا بارها باز تکرارش کنم. عصر که میشه، میچرخم و کنار پنجره میشینم و زل میزنم به غروب آفتاب. توی همین یک ماه محل غروب خیلی عوض شده. به زودی خورشید میره پشت یه برج و چند وقتی فقط قرمزی آسمون رو خواهم داشت. دیدن غروب این شهر قشنگه. خوشحالم که اگر در روز هیچ اتفاق خوبی نیفته، میتونم غروب رو ببینم و بلاخره یک اتفاق خوب داشته باشم. کم چیزی نیست.
دال میگفت خونه ی تو رد پا زیاد داره. آخرین لیوان قهوه ات که یک جا ولش کردی. درهمی کاغذهای یادداشتت. غذای دخترهات که کم و زیاد میشه. خونه ی تو ایستا نیست. دلم میخواد یکبار دیگه خونه ام رو در جهان پیاده کنم. میدونم از چیزهاییه که من رو از قعر بیرون میکشه. دلم میخواد اینبار دیگه پایین نرم. دلم میخواد ادامه بدم. روزها دنبال وسیله میگردم توی سایتها. شب ها قرص ها رو قورت میدم و وقتی خوابم نمیبره یه ملاتونین جدید میخورم و فکر میکنم این ریسمان باید جواب بده. باید که جواب بده.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...