Sunday, November 13, 2022

در آیینه خندیدن

نمی‌دونم که جانی کش کیه اما طبق چیزی که توی این کتاب ازش نقل قول شده، گفته «شما روی شکست‌هایتان بنا می‌شوید» مابقی پاراگراف مهم نیست. در اون جلسه‌ی نویسندگی که چهار پنج سال پیش برگزار شد، اون استاد عجیب خیلی چاق کمی پیر هم صحبتش رو اینطوری شروع کرد که: «زبان آنقدر پویاست که دون کیشوت تا به دست ما برسه حداقل شانزده بار ترجمه شده. خودتون رو درگیر بازی کلامی و ظرایف ادبی نکنید. اون چیزی که اثری رو ارزشمند و ماندگار می‌کنه نوشتن یک جمله زیبا نیست. داشتن موضوعی مرکزیه و داستانی که قابل تعریف باشه. چیزی که از ترجمه جان به در ببره. چیزی که برای خود اثر باشه. دست از پیچیدگی بردارید. نکته، موضوع داستانه نه پرداخت.»
زندگی هم همینه برای من. روایتی که باید با موفقیت بیان بشه. شرحی که درست باید بگیم و کلامی که درست به زبان جاری کنیم. ایده‌ی مرکزی که همه چیز دورش شکل بگیره. ایده‌ای برای من. ایده‌ای منحصر به زندگی خودم. به گذشته، حال و علایق خودم. قرار نیست روزی «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم» اما قرار هم نیست توی این زندگی اونقدر احساس بیگانگی کنم که جسم برای نشان دادن حضورش دائما مجبور باشه به درد بیاد تا من رو متوجه خودش کنه.
«شما روی شکست‌هایتان بنا می‌شوید». آیا من تا به حال شکست خورده‌ام؟ بله. از نظر خودم؟ بارها. شکست‌هایی که هر بار با رخدادنش احساس سقوط شدید وسط یک سیاهی عمیق رو تجربه کردم و سرگیجه بلافاصله و شدید ظاهر شده و این رو کاملا دارم در معنای فیزیکی استفاده میکنم. آیا بلدم آنقدر شجاع باشم که بعد از شکست دوباره بلند بشم؟ الان بیشتر از قبل بلدم اما هنوز نه کامل. نه کافی. بزرگترین حفره‌ی شخصیتی من از نظر خودم برخوردم با شکست‌هاست. اون فرار کردن هر باره. اون ترسیدن و خزیدن به یک گوشه. اون بستن چشمها و منتظر بودن که شکست مثل کابوس از روی سرم عبور کنه. که صد البته نه حتی یکبار عبور نکرده. که دلم میخواد اما این نقطه‌ی تغییر رو در زندگیم ایجاد کنم. یاد بگیرم داستان خوب گفتن، بخشیش روایت موفقیتها و روایت ماجراجویی‌هاست اما بخش بزرگترش، درست روبرو شدن با همین شکستهاست. شکست ما رو با آدمها مهربون می‌کنه. شکست ما رو انسانی می‌کنه. اصلا چرا آنقدر نیاز به فلسفه‌چینی هست؟ شکست بخشی از زندگی منه.
دلم می‌خواد بنویسم. احساس میکنم تمام این سالهای اخیر سعی کردم نوشتن رو اولویت بدم اما اولویت دوم. که کاهیده‌اش کنم به وبلاگ. به متنهای کوتاه در شبکه‌های اجتماعی. به دفترهام - با دو چیز میشه من رو به سادگی کنترل کرد. با ورقه‌های دفترم و با دخترهام. من برای این دو سفر میرم یا خونه میگیرم و ساکن میشم - اما نگاه میکنم که هیچ وقت من به قدر کافی دست خودم رو باز نذاشتم. من از خودم وقت نوشتن می‌ترسم. مثل من از خودم وقت مهرورزی که به تمامی خودم به عنوان انسان آشنایی که هستم عقب می‌ره. اون دیوانگی به وقت این هر دو، من رو می‌ترسونه. اما مگه میشه از تن گریخت؟ از نوشتن چطور؟ 
از هر دو هرگز.
می‌دونم که هیچ وقت زندگی به مساعد بودن این روزها نخواهد بود. اونجام که هر آدمی به خودش میگه چقدر زنده‌ام و احتمالا هرگز بیش از این آزاد، رها و مستعد نباشم. انسان از خاکی که توش هست چی میخواد به جز مغذی بودن؟ مابقی بارآوری مربوط به اون چیزیه که در وجود خود ما هست. من از سال پیش، از سال قبلش و هر هفته و سال قبل‌ترش الان خاک پربارتری دارم. سرشار از شکست‌ها و تجربه‌های این سی و چند سال. به چه چیز دیگه‌ای نیاز دارم؟
به نترسیدن.
و به نوشتن.
من هر بار زندگیم به سمت سامان گرفتن پیش میره، وزن کم میکنم. هر بار نگران همه چیز میشم، سردم میشه، می‌لرزم و چاق میشم. عدد ترازو این چند روز به شدت افت داشته. جامدادیم رو کنار دستم می‌ذارم. کاغذها رو مرتب میکنم. یک فایل جدید باز میکنم توی لپ تاپ و یک اپلیکیشن نوت نو روی گوشی دانلود میکنم. دیگه به چی نیاز دارم؟
همه چیز هست اینبار. حالا وقتشه که بارون بباره، جوانه بزنیم و رشد کنیم. همین حالا.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...