Monday, November 29, 2021

آغوش

توی این شهر هزاران خدا معبد داشتند. این چیزیه که با کلام نمیتونم بگم اما میتونم نفس بکشم. میتونم با پوستم درک کنم. همه چیزش طرحی از نبرد و کثرت و قدرت داره. بارونش. ماهش. و اون دریای بی‌نظیرش که وقتی از ارتفاع نگاهش می‌کنی انگار هنوز می‌خواد روی سرت وارونه بشه.

Sunday, November 21, 2021

آغوش

 باید یاد بگیرم که خانه را آشیانه کنم.

Friday, November 19, 2021

هنر ‏بار ‏زدن ‏شتر

فکر می‌کنم این طوفان‌های خشمی که هنوز میاد و من رو می‌نورده و می‌ره، این طوفان‌های بیچارگی و استیصال، بزرگترین یادگاری سال نود و شش بوده برام. یعنی یادم نمیاد قبلش اینطور چیزی به هم بریزه من رو. قبلش ور طنز چیزها بیشتر به چشمم می‌اومد. قبلش به گواه مدارک موجود حتی، دختر خوشحالی توی کلماتم زندگی می‌کرد. چیزی اما اونجا موند. اونجا مرد. در اون سال لعنتی سخت نود و پنج. در اون تیرگی بی‌انتهای نود و شش. چقدر دلم نمی‌خواد راجع به تک تک امیدی که از دست رفت دوباره فکر کنم. دوباره به یادش بیارم.
شروع درد و استیصال رو یادمه اما. اون لرزیدن از سر تا پا. اون نیاز به جیغ زدن و گلویی که بعدش درد می‌گرفت. نیاز به پرتاب کردن. شکستن. دستی که عقب می‌رفت و پرت می‌کرد. نازک شدن جان یادمه. تک تک قدم‌های رو به اضمحلال رو، با اینکه هرگز سعی نکردم مرور کنم یادمه. این یکی هیچ وقت یک قدم هم عقب نرفت. من تحلیل کردن رو دوست دارم اما نه این بخش زندگی رو. اون سالها که پیش کوروش می‌رفتم هم، به وضوح در موردش صحبت نکردم. کلا میانه‌ی فاجعه حرف زدن ازش سخته. بعد از فاجعه هم همینطور. نمی‌دونم این حاصل دنیای ماست که همه سعی می‌کنند بیان کنند چقدر خوشبختند یا همیشه درد آنقدر بران بوده. این همه پنهان کردنی بوده. نمی‌دونم.
جانی که نازک میشه هیچ وقت قدرت می‌گیره؟ به تجربه‌ی من نه. یک جای این روند رسید به اون تلفن لعنتی دو سال پیش و بعد همون نخ نازک که پاره شد. آخرین چیزی که از تهران خریدم، یه دستبند مهره‌ای از اون آقای مهربون میدون ولیعصر بود که شب‌ها روبروی کتابفروشی بساط می‌کنه. رسیدم اینجا. دست انداختم کلید رو در بیارم و از کیفم پرت شد کف زمین و در جا پاره شد. دو سال پیش همین اتفاق برای خودم افتاد. صدای خوردن تکه‌های آدمی بلندتر از اینه اما که از گوش‌هاش بره. تکه‌های آدم گاهی هرگز سر جاشون قرار نمی‌گیرند.
این دوران هرگز می‌گذره؟ هیچ وقت میشه که دوباره اون احساس تلخ پارگی با یکپارچگی یکی بشه؟ تجربه‌ی من از قرار گرفتن زیر ساطور میگه هم نیاز به مراقبت خود شخص داره و هم نیاز به کمک آدمهای نزدیک. اینکه تا حد ممکن هر کس بار خودش رو ببره. خشم و ناتوانی خودش رو حمل کنه. از محمد مختاری یه صحبت لعنتی به یادگار مونده که مهربون‌ترین کلماتیه که این چند سال از آدمی در مورد آدمی شنیدم. اینکه «آدمیزاد که خیک ماست نیست انگشت بزنی هم بیاد. جای انگشت درد فقر رنج بلا بی‌پناهی می‌مونه با آدمها.» واقعیت زندگی آدمها اینه کمتر کسی حواسش هست تو چندین رد انگشت درد داری. با آدمها بیشتر درگیر خالی کردن سطل‌های زباله روی هم میشیم ما. نه حتی داد و ستد روانی. ترجیح انگار اینه جای هم قدمی، کمی از بارشون رو بهت بدن. یک جای این بار زدن اما، زانوهای هرکس خم میشه. بار روانی مثل قدرت فیزیکی نیست. توان آدم هر روز کمتر میشه. توان من حداقل هر روز کمتر می‌شه.
در کنار همه‌ی اینها هم، می‌دونم که مهربونی کردن یا چیزی که من بهش میگم مهربونی، اجباری نیست. در واقع برعکس، حداقل در دنیای من این لطفه که کسی نخواد هر چی روی شونه‌هاشه بهت بده. کسی نخواد تو رو با امواج خشم و استیصال و درماندگیش دائم مواجه کنه. برخورد خودم و چند تایی از نزدیک‌ترین رفقا بیشتر اجتناب کردنه. وقتی به اینجا می‌رسیم، پا پس می‌کشیم از جهان. عقب می‌ریم که حداقل سرریز نکنیم روی کسی. این هم برای آدمها وقتی عزیز و نزدیکند، خوشایند نیست.
رسما خودم رو بار زدم آوردم اینجا که ببینم راهی دارم آروم بگیرم. از اون صبحی که گربه‌ها منگ قرص بودند هنوز و دستبندم اون طور پاره شد، دقیقا امروز صبح سی‌روز کامل گذشت. عادلانه که بشمرم پنج بار -با چهار نفر- تنش اونقدر بالا رفته که از پا انداخته من رو. ده روزش هم مهمون داشتم. بیست و یکی دو روز هم مریض بودم. پنج شب هم خودم، در تنهایی از استیصال از پا در اومده بودم. چیزی موند اصلا؟ اینها تازه جدای تنش‌های کاری و معمول و نابلدی زبان و شهر و هزار چیز دیگه بودند. خب زانوهای هر شتری می‌لرزه دیگه. 
راستش نمی‌دونم گام بعدیم رو چطور بردارم. نمی‌دونم اصلا میشه دوباره شش ماه بعد، یکسال بعد، ده سال بعد پشت سرم رو نگاه کنم و بگم گذشت و خوب گذشت و به خنده گذشت. نمی‌دونم. اینجا الان هشت صبح شده. نوشتن این کلمات یک ساعت و حدود سی دقیقه طول کشیده و من هنوز بین ما همینجا میمیریم اسماعیل یا دیدی از پسش بر اومدی ژوزه تاب می‌خورم.
اولین کلماتی که صبح خوندم، کلمات سرخپوست بودند. گمون می‌کنم تنها چیزی که توی این دنیا حقیقت داره، همین حضور بی‌دریغ و دست و دلبازانه‌ی مرگ و درده. ما فقط سعی می‌کنیم حواسمون رو پرت کنیم.

آسیاب بادی کاغذی

 آقای سامی بیگی نازنین ترانه هایی داره که میشه هدفون رو فرو کرد توی گوش و صداش رو تا ته زیاد کرد و همنوا با ریتمش با سرعت بیشتری دوید. یا همون ساسی مانکن جادوگر رو در نظر بگیرید، همون، جوری میخونه که وای چقدر مستم من که آدم ِ هوشیار ِ هوشیار به خودش شک میکنه و میبینه داره میخنده و حال بهتری پیدا کرده. بعد ما چه کردیم؟ هیچی. مردهایی رو یافتیم که در بیداری محمد قائد برامون بخونن و در خواب تک گویی شکسپیر کنن و بعد تمام روز صدایی توی سرمون بگه اما این رسمش نبود اسماعیل. نه رسم یافتن آدم بود نه رسم دیدن خواب. کاش بیشتر بدویم اما.

Monday, November 15, 2021

قبیله‌ی زخمی‌ها

 الف غمش را روی کلاویه ها میریزد. روزی چند ساعت.

.

 با دختر، روز آخری که اینجا بود صحبت کردیم و هر دو حرفهایمان را زدیم. شنیدن صحبت هام با صدای بلند ترسناک است. انگار تازه باور میکنم چقدر در نیاز به برنامه ریزی، در نیاز به کنترل همه چیز گیر افتاده ام.

.

همیشه راهکار داشتن، از اجبار در آمدن و راه حلی پیدا کردن حال من را بهتر میکند. هر وقت احساس گیر افتادگی ام کمتر میشود. دوشنبه ها برای همین روز بهتری است. انگار امید دارم هفته خوب پیش برود و آخ که چه لغزیدن امید زیر پوستم و بالا آمدنش حس خوبی دارد.

Sunday, November 14, 2021

.

کنار کیک شکلاتی لعنتی، یک اسکوپ بستنی گذاشته بود. برای منی که نه کیک دوست دارم و نه شکلات و نه بستنی. قاشق رو فرو کردم لای دانه های شاتوت بیرون زده و فکر کردم اسمش چی بود؟ اسمش چی بود؟ حروف رو پشت هم چیدم و کلمه رو ساختم. فکر کردم که خب، حداقل هر چیزی میخورم اینجا، اسمش رو بلدم.

.

بلوزی که به نظر خودم خیلی خوشگل و شیک و به به چقدر خوش تیپم میکرد، امروز جوری در تنم زار زار میکرد که انگار از کمد خواهر دوقلوی چاق ترم دزدیده امش.

بنات نبات

از بین گلدان های آقای گلفروش دوتا را بیرون کشیدم. گفت تخفیف میدم و هر دو رو ببر با خودت. خندیدم و دوتا زیر گلدانی هم برداشتم که اینها را هم برام بذار. سرتکون داد که باشه. حالا برو خریدت رو بکن و از اینجا که رد شدی برشون دار. برات نگهشون میدارم. تشکر کردم و حرکت کردم.
این بلندترین مکالمه ی معنی دار من به دل خوش در این شهر بوده. حالا گاهی آدمها فراموش میکنند متوجه صحبت کردنشون نمیشم.

.

 میگن سرزمین های زیادی هست برای رفتن ژوزه. 

Friday, November 12, 2021

43

براش می‌نویسم نهار داری یا برات کباب بگیرم؟ نفسم رو به زور فرو می دم و فرچه ریمل رو میپیچونم و در میارم. می‌کشم روی مژه‌های چشم راست. یک سوم، دو سوم، حالا کل بلندی‌شون. گوشی دینگ می‌کنه و جوابش میرسه که نه، گوشت گذاشتم بیرون. اگر برای نهار می‌رسی البته گیاهیش کنم. فرچه ریمل رو میپیچونم و در میارم. می‌کشم روی مژه‌های چشم چپ. یک سوم، دو سوم، سیاهی با خیسی مژه ها مخلوط می‌شه و سر می‌خوره روی صورتم.

ویران می آیی

 دیشب خوابت رو دیدم مادرجون. هرچند سال یکبار به یادت می افتم و نمیدونم چرا. بار قبلی سال نود و هفت بود که توی خوابم تو و تمام مرده ها زنده بودید. همون مهمونی شلوغ رو میگم که حتی توی خواب هم حضور داشتن در چنان جمعی من رو گیج میکرد. دیشب اما زیر سقف نبودیم. کل خواب اصلا همین آوارگی بود. تهران نبودیم. جایی بودیم شبیه حلب. ویران شده. تمام شب جنگ بود. تمام شب داشتیم سعی میکردیم جان سالم به در ببریم. تمام شب نگران بودم که من که از شهر می دوم و دور میشوم، تو جا بمانی و کشته شوی. تمام شب دستور قتل عام بود. تمام شب دنبال راهی بودم که تو رو از اون جهنم بیرون ببرم. هیچ دقیقه ای از خوابم مطمئن نبودم لحظه ی بعدش زنده ام. زنده ای. شهر، بندر داشت و دورش رو بیابان گرفته بود. داشتم سعی میکردم قایق بگیرم. داشتم سعی میکردم تاکسی بگیرم. داشتم سعی میکردم راهی پیدا کنم که بغلت کنم و دورت کنم از اون خرابی. دیشب تمام مدت در حال گریختن بودم و در رفت و آمد. تو هم بودی. نترسیده بودی. شجاع هم نبودی اما. بی تفاوت بودی بیشتر. تکاپوی من رو میدیدی و برات مهم نبود چه اتفاقی بیفته. فارغ از من بودی دیشب. شبیه زنده بودنت.

بلد نبودم چه کنم که به امنیت برسونمت. داشتم سعی میکردم اما. داشتم تا صبح سعی میکردم جان به در ببری. 

و جنگ بود. 

Wednesday, November 10, 2021

لوکی

 من مرد را دوست داشتم؟ صد البته. از آنهایی بود که نمیشد دوستشان نداشت. باید دوستش داشتی و بعد تفکیک میکردی که تنش را دوست داری یا شخصیتش را. برای من هیچ کدام از این دو خواستنی نبود حتی شخصیتش حرصم را در می آورد. من جادوی اطرافش را اما بسیار دوست داشتم. طبیعی نبود. به طرز شیرینی همه چیز را به شوخی میگرفت. همه چیز میخنداندش. از نظر آن زمان من کمتر، از نظر حالای من بیشتر، مرد از زندگی که اسیرش شده بود می ترسید. و بدجور شجاع دوام آورده بود. اصلا مرد برای من تندیس جسارت بود. از آن جسارتهایی که تو با شمشیر به دل زندگی نمیزنی. تو با شجاعت پیش نمی روی. تو فکر نمیکنی که دوام می آوری. اما انجامش میدهی و با تمام ترسیدگی ات، سعی میکنی زمین نیفتی. مرد برای من سمبل ادامه دادن است هنوز. چرا با اینکه این همه زمین میخورم رها نمیکنم؟ چون یک جای زندگی ام با مرد پیوند نزدیک تری داشتم. چون می دانم - ته ته دلم می دانم - در این هراس عجیب تنها نیستم. 

و مرد از اینکه ترسیده است خجل نبود. پنهانش نمیکرد. ترسش مثل لباس تنش بود. به ترسش میخندید.

من و مرد چند باری با هم صحبت کردیم. از آنهایی که ترست را با صداقت جلوی دیگری میگذاری و صداش میکنی که ببین، من الان اینجای جهانم. آن وقتها از شیوه ی برخورد مرد با جهان راضی بودم. یک دفعه تمام شیطنتش کنار میرفت و تمام وجودش گوش میشد و پیشنهادهایی میداد که یک خطی بودند اما به شدت کارا. اینکه حالت خوب نیست و افسردگی گرفته ای و دیگر باید بروی دارو بگیری. اینکه میروی و تجربه میکنی و درست میشود. اینکه مینویسی. تو باور میکردی. یادم هست چطور گاهی در زندگی فکر میکردم تنها جایی که میشود بروم دیدن مرد است. میپرسیدم میشود بیایم؟ صحبت میکردم و سبک برمیگشتم. بار آخر که حرف زدیم، او بود که صدایم کرد. من با شیوه ی خودم باهاش برخورد کردم. نه حرف زدم. نه خندیدم. نه هیچ چیزی. فقط حضور داشتم و کارا بود. آن وقتها من هم هاله ای از جادو داشتم هنوز.

امروز سوار قایق شده بودم که یادش افتادم. آخرین ارتباطمان چند سال پیش بود و من سوار همین خط قایق بودم. بهم زنگ زده بود و دوباره زنگ زده بود. آن هم روی خط مستقیم ایرانم. من رد تماس کرده بودم. دیگر هیچ کدام سراغ آن دیگری نرفته بود. یادم افتاد بهش یکبار از ترس بزرگم و شیوه ی گریختنم گفتم که یک دفعه خندید. انگار که بگوید همه اش همین بود؟ بعد ترس شد برف در تموز. از بین میرفت. امروز دلم خواست بخندم. دلم خواست به تمام ترس های این مدتم بخندم. که همین بود؟ کل داستان همین بود؟

دلم برای تهران تنگ شده. دلم به شدت برای اتاقم تنگ شده. دلم برای گلدان هام تنگ شده. دلم برای تمام آدمهایی که پشت سر گذاشتم، برای تمام امکانات رفاقت تنگ شده. مثلا برای خانه ی مرد که بوی کبود سیگار میداد. که جمع بشوم روی مبل و پاهام را بکشم توی دلم. صحبت کنم. آن دورتر بنشیند. گوش کند و باز سیگار بکشد. دلم برای روشنی بی دریغش در دل کبودی آن وقتها تنگ شده. 

امروز حساب کردم که بیشتر از چهل درصد زندگیم مرد را میشناسم. یادم افتاد ده سال پیش اینجا را میخواند تا نمیدانم چه زمانی. کاش مثل آدم بعد از دو سال و نیم حالش را بپرسم.

Tuesday, November 9, 2021

لارژ یا لارج؟

 با سر کج و قیافه ی مظلوم و گوگل ترنسلیت وایستادم جلوی خانومه که شربت معده دارید؟ گفت چی؟ گفتم شربت معده. یا هر گند دیگه ای که اینها صداش میکنند. خیلی هم سعی کردم معده و شربت رو درست بگم. از کل جمله فقط بلد بودم بگم دارید؟ که خب اون وقتی سوالم رو تکرار کرد فقط شربت و معده رو گفت. چرا انقدر تاکید دارم؟ سه هفته است حدودا سرفه امانم رو بریده. تازه دو سه روزه فهمیدم اثر این معده ی کوفتی منه. نمیتونه تحمل کنه. زندگی من رو، معده ام نمیتونه تحمل کنه. یک خط در میون اعتراض میکنه. 

پول شربت و قرص رو دادم و زدم بیرون. گفتم حالا برو یک چیزی برای خودت بخر که یک سایز کم کردی و جایزه داشته باشی. لا به لای لباس های خیلی معمولی، یه لباس خیلی قشنگ دیدم که از قیمتش مشخص بود از نظر بقیه نچسبه. جزو سی درصد ارزون مغازه بود. جرئت کردم و به جای ایکس لارژ این مدت، لارژ برداشتم. رفتم تو اتاق پرو. پوشیدم. سایز بود. دیگه دقت نکردم که من اصلا این تیپی نمیپوشم. من اصلا این تیپی نیستم. شد جایزه ی روزی که لباس سایز لارژ پوشیده بودم و درزهاش در حال پاره شدن نبود. 

اومدم خونه. مهمونم نبود. نهار رو قبل بیرون رفتن خورده بودم. ساعت کاری بود اما تنها خوبی رئیس بودن اینه که میشه گاهی وسط کار جیم زد. شربت رو خوردم و یک چیزی درونم با صدای فیس خاموش شد. بلاخره درد کمی آروم گرفت. حس خیلی عجیبیه. درد مداوم خیلی عجیبه. دلم میخواد یکبار بشینم در مورد همین فقط حرف بزنم. درد مدام. حس همیشگی آزردگی وسط همون کارهای همیشگی با آدم ها. خیلی چیز سختیه. میشه در موردش غر زد اما واکنشم راستش بیشتر بهش شگفت زدگیه. شگفت زدگی از اینکه میشه دائم درد داشت. قلپ بعدی رو خوردم. یه کوچولو از قلپ سوم. خزیدم توی تخت. فکر کردم تقریبا اولین باره دارم اینجا میخوابم و درد ندارم. سعی کردم به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم. فقط به همین فکر کنم. جهان موند پشت در. همه چیز. چند دقیقه ی کوتاه خوابم برد.

Monday, November 8, 2021

.

 زن، همان چند روزی که آن شرکت لعنتی کار میکردم من را دیده بود. همکار بودیم مثلا اما در دو بخش کاملا جدا. من بیست و سه ساله بودم و ابتدای ورود به جهان و به شدت ترسیده. او ده سالی شاید بزرگتر و یا شاید هم بیشتر. در نقطه ی خوبی از کار. در نقطه ی امنی از زندگی. در نقطه ی بسیار خوبی از هنر. چند روز از دور دیدمش و بعد از شرکت رفتم. چند روز گذشت و تصادف کرد.

این یک سال و چند ماه آمدن کرونا، آن دور هم جمع شدن های لذت بخشمان مجازی شده. سبک جلسات، نوعش و همه چیز را عوض کرده ایم که در این چهارچوب جدید بگنجد. چند ماه اول که گذشت، زن به گروهمان مجددا اضافه شد. قبل از محلق شدن من عضوی از جمع بود. به شدت عزیز کرده ی همه. به شدت محترم. باز فرصت برخورد نزدیک نداشتیم. همه چیز مجازی بود. بعدتر، داوطلب شد و مدیریت جلسات مجازی را به عهده گرفت. صحبت هایمان همان چیزهای مختصر و در چهارچوب ماند. نوبت تو شده. یادت نرود. بفرستی. مرسی فرستادی.

روز صبحانه ی خداحافظی من، یکی از افرادی بود که وقت گذاشت و آمد. برای بار اول کنار هم نشستیم. برای بار اول دوتایی صحبت کردیم. شرم شدید من ازش بلاخره ریخت. کمی رویم باز شد. کمی شروع کردم خندیدن. کمی گرم شدم. آنجا بود که گفت مدرس موسیقی است. ته ذهنم ماند که کاش یک روز آن رویای قدیمی را پی بگیرم. که این هم معلمش.

امروز متوجه شدم دومین جلسه ای است که در تقویم و اعلام برنامه ی کلاس و پرسیدن اینکه چه کسی شرکت میکند، تاریخ میلادی را هم می نویسد. به وضوح بخاطر من. 

در حال ذوب شدنم از آدمها امروز. یواش یواش. نرم نرم.


Sunday, November 7, 2021

.

هنوز یک ماه نشده و دیگر هیچ پناهی نمانده اسماعیل.

آویختن

دخترها را هیچ کسی توی دنیا نمی‌خواست که آمدند پیش من. پوست و استخوان بودند. یکیشان بعدتر فقط کمی وزن گرفت. دومی از استخوانی بودن، کامل در آمد اما هیچ کدام شبیه گربه‌های درشت و تپل و سرحال بقیه نشدند. یکیشان جرئت کرد و معاشرتی شد و اجتماعی، دومی از هر صدای بلندی و از هر آدم غریبه‌ای می‌ترسد. باهاش بهترین بازی‌های نخ‌دار را هم که بکنی، یک سر بازی اگر من نباشم بسیار به ندرت احتیاطش را کنار می‌گذارد و خوش می‌گذراند.
دیروقت شب، از پناهم به قدم زدن برگشتم خانه. تمام چراغهای ساختمان خاموش بود به جز یک خانه و یک اتاق. پشت پنجره‌ی اتاق، قامت کوچکی ایستاده بود که زل زده بود به بیرون. انگاری منتظر آمدن من مانده باشد.

Friday, November 5, 2021

.

 آدم ها دارند ریسه میکشند سمت این شهر. گمانم خاصیت ماه نوامبر است که من تا حالا خبر نداشتم. دسامبر و ژانویه همیشه وقتی بود که رفقا به ایران سر میزدند. احتمالا تعطیلات حسابی تر و وقت و زمان بازتر سال آدمها آن زمان بوده و هست. این ماه اما وقت سفر کردن آدمها به اینجاست. اولین مسافر آشنا، حالا دو روز است نیمی از خانه را گرفته. دومی گفت اصلا وقت نمیکند تا اینجا بیاید و شاید در مرکز شهر چند دقیقه ای هم را ببینیم. از سومی هم آدرس هتلش را پرسیدم. بدون اینکه اشاره کنم میتواند پیش من بماند. پیش من بمانند.

 خلاف خودم رفتار کردم اینبار. دلم میخواهد مرزهای دفاعی ام محکم تر شوند.

Thursday, November 4, 2021

دلتنگی ‏مسافر ‏پلاک ‏چهل ‏و‌ ‏سوم

برام نوشته من دوباره امشب برنج سفید زیادی دم کردم. براش ننوشتم اما من هم بیست و چند روز شد که برنج از لیست غذاهام حذف شده.

نجات ‏دهنده ‏دیگر ‏آدرس ‏سرزمین ‏من ‏را ‏بلد ‏نیست.

یه روزهایی هست که فکر میکنم جانم به نگه داشتن اینجا دیگر نمیرسد. که وقتش رسیده اینجا را، که دیگر نه سبک خاصی دارد و نه حالت منحصر بفردی، بسپارم به دست باد. حیف خواهد شد. من تنها چیزی که همیشه‌ی سالهام با خودم حفظ کردم، همین بوده. وبلاگ نویس یک گوشه‌ی خلوت بودن.
فارغ از دنیا.

Wednesday, November 3, 2021

نیزار

 فردا اولین مهمانم میرسد. آن سالهای خیلی قبل که شروع دوستی مان بود، همدیگر را خوب و ساده بلد بودیم. آدم سختی نیست و برای من احتمالا حضورش بدجور غنیمت باشد. برای آمدنش بخشی از خریدهای نکرده ی خانه را انجام دادم. چندتایی ظرف خریدم. یک عدد لیوان و کمی پنیر و زیتون برای صبحانه یا کنار غذاش. اینجا تقریبا هر روز سبزیجات پخته میخورم. یک بار پنیر گرفته بودم برای بزم کوچک خودم. همراه با دو بطری شراب. اولی را همان شب باز کردم و دومی را نگه داشتم برای جشن گرفتن. برای نشان دادن شادی. نگه داشتم تا در یک موقعیت خاص باز کنمش. 

ناامیدی گاهی سرم را فرو میبرد زیر سیاهی. فکر میکنم به سادگی باید بپذیرم دوره های این چنینی که احساس غرق شدن دارم، به تناوب پیش خواهد آمد و به جای دست و پا زدن الکی فقط بپذیرم بخشی از من ِ از این به بعد همین است. ناامیدی از اینکه اینجای جهانم. دانستن اینکه هیچ وقت آن موقعیت خاص کذایی نمیرسد. ناامیدی از اینکه اینجای رابطه ام. ناامیدی از اینکه فاصله ام با آدمهای عزیزم را نمی توانم تنظیم کنم. حتی نمیتوانم درست مشخص کنم از جان خودم و جهان و آدمها چه میخواهم. شاید باید فقط بپذیرم روزهایی که اینطور همه چیز بی رنگ و تیره می شود، از جهان فاصله بگیرم و صبر کنم تا بگذرد. هر چقدر هم هیولای تاریکی تلاش کند من را همانجا نگه دارد، من بلاخره بالا خواهم آمد. یا حداقل هنوز که زنده ام. تا جهان از این به بعد چطور بچرخاند من را.

امروز باید خانه را از اثرات ناامیدی و بیماری و از حضور بطری های خالی پاک کنم. انگار این چند روز هرگز اتفاق نیفتاده.

Tuesday, November 2, 2021

.

پیغام داده که فلانی که الان دو ماه است غیب شده و تنها خبرمان از وضعیت فوق افتضاحش است، حتما درگیر بد دلی شده وگرنه چنین کاری که ازش بر نمی آید. شعله میکشم از خشم. زنی تحت تنش مانده و دوستانش یک به یک قبای قاضی میپوشند.

.

 برام نوشته که در اخبار دیدم که مرزهای فلان کشور باز شده. باید ارجاعش میدادم به دستگاه تناسلی تمام ذکور زاده شده در این شهر در طی سه قرن اخیر. بعد می نوشتم تو چقدر تباهی زن. چقدر همیشه اشتباهی. چقدر هیچ وقت بلد نیستی زمان چه حرفی چه موقعی است. 

به جاش فقط نوشتم ممنونم از خبر و یکی از این شکلکهای انگشتی را همراهش کردم که برای من یعنی اصلا حوصله ات را ندارم.

واکاوی

با من خوش نمیگذرد. 

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...