Friday, November 12, 2021

ویران می آیی

 دیشب خوابت رو دیدم مادرجون. هرچند سال یکبار به یادت می افتم و نمیدونم چرا. بار قبلی سال نود و هفت بود که توی خوابم تو و تمام مرده ها زنده بودید. همون مهمونی شلوغ رو میگم که حتی توی خواب هم حضور داشتن در چنان جمعی من رو گیج میکرد. دیشب اما زیر سقف نبودیم. کل خواب اصلا همین آوارگی بود. تهران نبودیم. جایی بودیم شبیه حلب. ویران شده. تمام شب جنگ بود. تمام شب داشتیم سعی میکردیم جان سالم به در ببریم. تمام شب نگران بودم که من که از شهر می دوم و دور میشوم، تو جا بمانی و کشته شوی. تمام شب دستور قتل عام بود. تمام شب دنبال راهی بودم که تو رو از اون جهنم بیرون ببرم. هیچ دقیقه ای از خوابم مطمئن نبودم لحظه ی بعدش زنده ام. زنده ای. شهر، بندر داشت و دورش رو بیابان گرفته بود. داشتم سعی میکردم قایق بگیرم. داشتم سعی میکردم تاکسی بگیرم. داشتم سعی میکردم راهی پیدا کنم که بغلت کنم و دورت کنم از اون خرابی. دیشب تمام مدت در حال گریختن بودم و در رفت و آمد. تو هم بودی. نترسیده بودی. شجاع هم نبودی اما. بی تفاوت بودی بیشتر. تکاپوی من رو میدیدی و برات مهم نبود چه اتفاقی بیفته. فارغ از من بودی دیشب. شبیه زنده بودنت.

بلد نبودم چه کنم که به امنیت برسونمت. داشتم سعی میکردم اما. داشتم تا صبح سعی میکردم جان به در ببری. 

و جنگ بود. 

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...