Wednesday, November 3, 2021

نیزار

 فردا اولین مهمانم میرسد. آن سالهای خیلی قبل که شروع دوستی مان بود، همدیگر را خوب و ساده بلد بودیم. آدم سختی نیست و برای من احتمالا حضورش بدجور غنیمت باشد. برای آمدنش بخشی از خریدهای نکرده ی خانه را انجام دادم. چندتایی ظرف خریدم. یک عدد لیوان و کمی پنیر و زیتون برای صبحانه یا کنار غذاش. اینجا تقریبا هر روز سبزیجات پخته میخورم. یک بار پنیر گرفته بودم برای بزم کوچک خودم. همراه با دو بطری شراب. اولی را همان شب باز کردم و دومی را نگه داشتم برای جشن گرفتن. برای نشان دادن شادی. نگه داشتم تا در یک موقعیت خاص باز کنمش. 

ناامیدی گاهی سرم را فرو میبرد زیر سیاهی. فکر میکنم به سادگی باید بپذیرم دوره های این چنینی که احساس غرق شدن دارم، به تناوب پیش خواهد آمد و به جای دست و پا زدن الکی فقط بپذیرم بخشی از من ِ از این به بعد همین است. ناامیدی از اینکه اینجای جهانم. دانستن اینکه هیچ وقت آن موقعیت خاص کذایی نمیرسد. ناامیدی از اینکه اینجای رابطه ام. ناامیدی از اینکه فاصله ام با آدمهای عزیزم را نمی توانم تنظیم کنم. حتی نمیتوانم درست مشخص کنم از جان خودم و جهان و آدمها چه میخواهم. شاید باید فقط بپذیرم روزهایی که اینطور همه چیز بی رنگ و تیره می شود، از جهان فاصله بگیرم و صبر کنم تا بگذرد. هر چقدر هم هیولای تاریکی تلاش کند من را همانجا نگه دارد، من بلاخره بالا خواهم آمد. یا حداقل هنوز که زنده ام. تا جهان از این به بعد چطور بچرخاند من را.

امروز باید خانه را از اثرات ناامیدی و بیماری و از حضور بطری های خالی پاک کنم. انگار این چند روز هرگز اتفاق نیفتاده.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...