Friday, November 19, 2021

هنر ‏بار ‏زدن ‏شتر

فکر می‌کنم این طوفان‌های خشمی که هنوز میاد و من رو می‌نورده و می‌ره، این طوفان‌های بیچارگی و استیصال، بزرگترین یادگاری سال نود و شش بوده برام. یعنی یادم نمیاد قبلش اینطور چیزی به هم بریزه من رو. قبلش ور طنز چیزها بیشتر به چشمم می‌اومد. قبلش به گواه مدارک موجود حتی، دختر خوشحالی توی کلماتم زندگی می‌کرد. چیزی اما اونجا موند. اونجا مرد. در اون سال لعنتی سخت نود و پنج. در اون تیرگی بی‌انتهای نود و شش. چقدر دلم نمی‌خواد راجع به تک تک امیدی که از دست رفت دوباره فکر کنم. دوباره به یادش بیارم.
شروع درد و استیصال رو یادمه اما. اون لرزیدن از سر تا پا. اون نیاز به جیغ زدن و گلویی که بعدش درد می‌گرفت. نیاز به پرتاب کردن. شکستن. دستی که عقب می‌رفت و پرت می‌کرد. نازک شدن جان یادمه. تک تک قدم‌های رو به اضمحلال رو، با اینکه هرگز سعی نکردم مرور کنم یادمه. این یکی هیچ وقت یک قدم هم عقب نرفت. من تحلیل کردن رو دوست دارم اما نه این بخش زندگی رو. اون سالها که پیش کوروش می‌رفتم هم، به وضوح در موردش صحبت نکردم. کلا میانه‌ی فاجعه حرف زدن ازش سخته. بعد از فاجعه هم همینطور. نمی‌دونم این حاصل دنیای ماست که همه سعی می‌کنند بیان کنند چقدر خوشبختند یا همیشه درد آنقدر بران بوده. این همه پنهان کردنی بوده. نمی‌دونم.
جانی که نازک میشه هیچ وقت قدرت می‌گیره؟ به تجربه‌ی من نه. یک جای این روند رسید به اون تلفن لعنتی دو سال پیش و بعد همون نخ نازک که پاره شد. آخرین چیزی که از تهران خریدم، یه دستبند مهره‌ای از اون آقای مهربون میدون ولیعصر بود که شب‌ها روبروی کتابفروشی بساط می‌کنه. رسیدم اینجا. دست انداختم کلید رو در بیارم و از کیفم پرت شد کف زمین و در جا پاره شد. دو سال پیش همین اتفاق برای خودم افتاد. صدای خوردن تکه‌های آدمی بلندتر از اینه اما که از گوش‌هاش بره. تکه‌های آدم گاهی هرگز سر جاشون قرار نمی‌گیرند.
این دوران هرگز می‌گذره؟ هیچ وقت میشه که دوباره اون احساس تلخ پارگی با یکپارچگی یکی بشه؟ تجربه‌ی من از قرار گرفتن زیر ساطور میگه هم نیاز به مراقبت خود شخص داره و هم نیاز به کمک آدمهای نزدیک. اینکه تا حد ممکن هر کس بار خودش رو ببره. خشم و ناتوانی خودش رو حمل کنه. از محمد مختاری یه صحبت لعنتی به یادگار مونده که مهربون‌ترین کلماتیه که این چند سال از آدمی در مورد آدمی شنیدم. اینکه «آدمیزاد که خیک ماست نیست انگشت بزنی هم بیاد. جای انگشت درد فقر رنج بلا بی‌پناهی می‌مونه با آدمها.» واقعیت زندگی آدمها اینه کمتر کسی حواسش هست تو چندین رد انگشت درد داری. با آدمها بیشتر درگیر خالی کردن سطل‌های زباله روی هم میشیم ما. نه حتی داد و ستد روانی. ترجیح انگار اینه جای هم قدمی، کمی از بارشون رو بهت بدن. یک جای این بار زدن اما، زانوهای هرکس خم میشه. بار روانی مثل قدرت فیزیکی نیست. توان آدم هر روز کمتر میشه. توان من حداقل هر روز کمتر می‌شه.
در کنار همه‌ی اینها هم، می‌دونم که مهربونی کردن یا چیزی که من بهش میگم مهربونی، اجباری نیست. در واقع برعکس، حداقل در دنیای من این لطفه که کسی نخواد هر چی روی شونه‌هاشه بهت بده. کسی نخواد تو رو با امواج خشم و استیصال و درماندگیش دائم مواجه کنه. برخورد خودم و چند تایی از نزدیک‌ترین رفقا بیشتر اجتناب کردنه. وقتی به اینجا می‌رسیم، پا پس می‌کشیم از جهان. عقب می‌ریم که حداقل سرریز نکنیم روی کسی. این هم برای آدمها وقتی عزیز و نزدیکند، خوشایند نیست.
رسما خودم رو بار زدم آوردم اینجا که ببینم راهی دارم آروم بگیرم. از اون صبحی که گربه‌ها منگ قرص بودند هنوز و دستبندم اون طور پاره شد، دقیقا امروز صبح سی‌روز کامل گذشت. عادلانه که بشمرم پنج بار -با چهار نفر- تنش اونقدر بالا رفته که از پا انداخته من رو. ده روزش هم مهمون داشتم. بیست و یکی دو روز هم مریض بودم. پنج شب هم خودم، در تنهایی از استیصال از پا در اومده بودم. چیزی موند اصلا؟ اینها تازه جدای تنش‌های کاری و معمول و نابلدی زبان و شهر و هزار چیز دیگه بودند. خب زانوهای هر شتری می‌لرزه دیگه. 
راستش نمی‌دونم گام بعدیم رو چطور بردارم. نمی‌دونم اصلا میشه دوباره شش ماه بعد، یکسال بعد، ده سال بعد پشت سرم رو نگاه کنم و بگم گذشت و خوب گذشت و به خنده گذشت. نمی‌دونم. اینجا الان هشت صبح شده. نوشتن این کلمات یک ساعت و حدود سی دقیقه طول کشیده و من هنوز بین ما همینجا میمیریم اسماعیل یا دیدی از پسش بر اومدی ژوزه تاب می‌خورم.
اولین کلماتی که صبح خوندم، کلمات سرخپوست بودند. گمون می‌کنم تنها چیزی که توی این دنیا حقیقت داره، همین حضور بی‌دریغ و دست و دلبازانه‌ی مرگ و درده. ما فقط سعی می‌کنیم حواسمون رو پرت کنیم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...