دیروقت شب، از پناهم به قدم زدن برگشتم خانه. تمام چراغهای ساختمان خاموش بود به جز یک خانه و یک اتاق. پشت پنجرهی اتاق، قامت کوچکی ایستاده بود که زل زده بود به بیرون. انگاری منتظر آمدن من مانده باشد.
Sunday, November 7, 2021
آویختن
دخترها را هیچ کسی توی دنیا نمیخواست که آمدند پیش من. پوست و استخوان بودند. یکیشان بعدتر فقط کمی وزن گرفت. دومی از استخوانی بودن، کامل در آمد اما هیچ کدام شبیه گربههای درشت و تپل و سرحال بقیه نشدند. یکیشان جرئت کرد و معاشرتی شد و اجتماعی، دومی از هر صدای بلندی و از هر آدم غریبهای میترسد. باهاش بهترین بازیهای نخدار را هم که بکنی، یک سر بازی اگر من نباشم بسیار به ندرت احتیاطش را کنار میگذارد و خوش میگذراند.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
افتخار
کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...
No comments:
Post a Comment