Monday, November 8, 2021

.

 زن، همان چند روزی که آن شرکت لعنتی کار میکردم من را دیده بود. همکار بودیم مثلا اما در دو بخش کاملا جدا. من بیست و سه ساله بودم و ابتدای ورود به جهان و به شدت ترسیده. او ده سالی شاید بزرگتر و یا شاید هم بیشتر. در نقطه ی خوبی از کار. در نقطه ی امنی از زندگی. در نقطه ی بسیار خوبی از هنر. چند روز از دور دیدمش و بعد از شرکت رفتم. چند روز گذشت و تصادف کرد.

این یک سال و چند ماه آمدن کرونا، آن دور هم جمع شدن های لذت بخشمان مجازی شده. سبک جلسات، نوعش و همه چیز را عوض کرده ایم که در این چهارچوب جدید بگنجد. چند ماه اول که گذشت، زن به گروهمان مجددا اضافه شد. قبل از محلق شدن من عضوی از جمع بود. به شدت عزیز کرده ی همه. به شدت محترم. باز فرصت برخورد نزدیک نداشتیم. همه چیز مجازی بود. بعدتر، داوطلب شد و مدیریت جلسات مجازی را به عهده گرفت. صحبت هایمان همان چیزهای مختصر و در چهارچوب ماند. نوبت تو شده. یادت نرود. بفرستی. مرسی فرستادی.

روز صبحانه ی خداحافظی من، یکی از افرادی بود که وقت گذاشت و آمد. برای بار اول کنار هم نشستیم. برای بار اول دوتایی صحبت کردیم. شرم شدید من ازش بلاخره ریخت. کمی رویم باز شد. کمی شروع کردم خندیدن. کمی گرم شدم. آنجا بود که گفت مدرس موسیقی است. ته ذهنم ماند که کاش یک روز آن رویای قدیمی را پی بگیرم. که این هم معلمش.

امروز متوجه شدم دومین جلسه ای است که در تقویم و اعلام برنامه ی کلاس و پرسیدن اینکه چه کسی شرکت میکند، تاریخ میلادی را هم می نویسد. به وضوح بخاطر من. 

در حال ذوب شدنم از آدمها امروز. یواش یواش. نرم نرم.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...