Monday, March 30, 2020

خواب

تا صبح چه کردی که الان خسته‌ای سرباز؟
وسایل خونه رو بار کامیون کردم برای چیدن در خونه‌ی خودم قربان. 

Saturday, March 28, 2020

.

نوک انگشت هام پر خشم شده. خشم گیر کرده. خشم ته نشین شده. وسایل ظریف مختلف توی دستم از فشار انگشت ها چندین بار شکسته اند. حواسم پرت شده و فشار صدای ترک خوردنشان را در آورده و گاهی ریزه هایشان زمین ریخته. استیصال، عصبیت و ناامیدی. هر سه تا ترکیب شده اند و نوک انگشت های دست راست و چپم جمع شده اند.
این روزها قرار است یاد انسان بماند. یادگاری که بارها و بارها در ادبیات و فیلم ها تکرار خواهد شد. قرار گرفتن. سر جای خود ماندن. من؟ سیاه. انگشت هام هم بدون نوازش کردن از خشم سنگین شده اند. آنقدر که حتی گاهی طره مویی عقب زدن هم دردناک شده.
دلم برای خانه تنگ شده. دلم برای آن امید لعنتی کشدار چند سال قبلم تنگ شده. دلم برای آن ایمانی که مسیری هست، جایی هست برای رفتن، کاری هست برای انجام دادن که سهم من هست تنگ شده. نگرانی شدید روزهای اخیر عقب نشسته و از حجم عظیم سیاهی به وحشت افتاده ام. حتی از بلعیده شدن اینبار نمیترسم. خستگی بیشتر از هراس شده.
دِینی گردنم مانده. چیزی که باید پرداخت کنم. راهی که باید بروم. یک ماهه نمیشود اما تا قبل از پایان تابستان سبک خواهم شد. آن وقت؟ آخ که آن وقت.

پری زنگنه اینجا میخواند که دم باد بی کسی، تکیه دادن به کسی

Wednesday, March 25, 2020

موت

پارسال روی همین تخت خوابیده بودم و منتظر بودم که سکه‌ی زندگی‌ام کدام وری می‌نشیند. شیر یا خط. ترکیب غلظت خاطره و حجم اخبار بد، دوباره با فکر کردن مواجهم کرده. گلو درد هم بی‌تاثیر نیست. حس تب هم. شروع سرفه‌ها هم ایضا. ضعف شدید روز اول خون هم.
یکی نوشته بود وقتش رسیده تصمیم بگیرید اگر بیمار شدید و نیازمند بستری، برای شما از آرامبخش برای مرگ سریع استفاده کنند یا از دستگاه تنفسی؟ برای عزیزانتان چطور؟ من فکر میکنم حالا به قدر کفایت زندگی کرده‌ام. اونقدر که حسرت نداشته باشم. چشمم دنبال چیزی نمانده باشد و فکر نکرده باشم قاچ بررگتری از حیات حقم بوده. قرار به انتخابی اگر باشد، برای من دریافت دوز آرامبخشه. یک خواب آروم چطوری میتونه باشه؟
شب یه گربه‌ی بالغ دیدم یه نوزاد لرزان رو به دندون گرفته بود انگار میخواست چیزی بگه، منتظر بود. اجازه داد نوزاد و خودش رو نوازش کنم و بعد انگار ناامید بشه بچه رو به دندون گرفت و رفت. بچه به نظر گرسنه بود. گربه مادرش نبود. یکسره صدای تو سرم میگه کاش وقت میذاشتی و براش غذا می‌گرفتی. نکنه امشب بمیره اون بچه. این تنها کار نکرده ی حسرت بار منه امشب. میشه بقیه ی جهان رو ترک کنم.

Monday, March 23, 2020

به سر حد توانم در برابر شنیدن خبر ابتلا به بیماری قرار گرفتم. از درون فرو پاشیدم دیگه.

Saturday, March 21, 2020

حول حالنا الی احسن الحال

با بچه ها جمع شده بودیم و یکی شون، مسئول گرداندن جلسه شده بود. گفت ورق بردارید و روش ده تا از ویژگی هایی که خودتون رو بهشون میشناسید و معرفی میکنید رو بنویسید. ده تا از داشته هاتون رو. ده تا از من فلان چیز هستم ها رو. بعد حالا کاغذ رو بچرخونید و پشتش پنج خط بنویسید اگر این حالت ِ بودن ازتون سلب بشه چی میشید؟
اولین چیزی که نوشتم وبلاگ نویس بودن بود. بعد از بچه هام نوشتم، از کارم، از استقلالم، از درسم، از تمام ویژگی هایی که وقتی به کسی اسم من رو میگی به نظر خودم توی ذهنش باید متبادر بشه.
بعد دونه دونه سلبشون کردم.
این سه ماه انتهایی سال، ماه های سلب شدن بود. تمام چیزهایی که مطمئن بودم باهاشون گره خوردم و آجین شدم رو از دست دادم. اون شب سوالم این شده بود که چرا من باید این چیزها باشم؟
چرا مثلا من باید پشت خط اضطرار فرضی خود ِ واقعی ام رو نگه دارم چون با یکی از شخصیت هایی که در انتظار بقیه هستم، همخوانی نداره؟ چرا من باید خودم رو با داشته ای تعریف کنم که حفظ اون، بار دو برابر از زمان و انرژی من می بره و خستگی به جا میذاره؟ اگر من اون آدم دل به خواه بقیه نباشم چطور میشه؟
بدترین بلایی که آدمها سر من آوردن، اون برچسب های سختی بوده که بهم چسبوندن و بعد کمکم کردند باورشون کنم. مثلا پشتکار نداشتنم. مثلا سر به هوا بودن. هزار چیز مثل این. که اونقدر درونی شده که حالا اگر خودم بخوام خودم رو معرفی بکنم هم از همین صفات استفاده میکنم. اگر اینطور نباشه اما چی؟ امشب، باد که میزد و قطرات ریز و خیلی سرد بارون که بهم میخورد، داشتم فکر میکردم از تمام چیزهایی که هستم دو چیز هنوز و شاید تا زمان طولانی با منه. یکی همین میل به نوشتن و دومی تمایل به عریانی. چیزهایی که ترکیبشون با هم من رو به تبدیل کردن هر تجربه ای (تقریبا هر تجربه ای!) بدون توجه به میزان اهمیتیش به کلمه کرده. صدای دائمی که توی سرم اضافه شده و همیشه در حال جمله بندی اتفاقات و نوشتنشون، با لحن همین نوشته است.
من وقتی ساکتم هم کسی هست درون مغزم در حال نوشتن و کوبیدن روی دکمه های کیبورده.
این بهار، برخلاف زمستونی که گذشت قراره فصل پس گرفتن تکه های من باشه. فعلا دو روزش گذشته و دو تا بخش خیلی مهم که از دست داده بودم سر جاش برگشته. بعد از دویدن امشب، وقتی نفس نفس میزدم و پاکشون سمت خونه می اومدم، صدای صحبت کردن دوتا زن اومد که یکی به اون یکی میگفت اوه ببینش. رفته ورزش کرده. خوش به حالش. و فکر کردم این دقیقا یه پازل دیگه است. یه تکه ی دیگه که نبود.
اگه جانمون اجازه بده و دوباره با بچه ها با همون فراغت خاطر جمع بشیم، یکبار شاید بد نباشه دوباره همون بازی رو انجام بدیم. اینبار خودمون رو از نگاه بقیه بنویسیم. اون برچسب هایی که بهمون زدن. بعد بگیم اگر باور نکنیم حرفشون رو چی میشه؟
من اگر باور نمیکردم صلح بیشتری داشتم. گمونم صدای سرزنش گر کمتری هم.
برای امسال مشق دارم.

Thursday, March 19, 2020

فصل استخوان

بار آخر شوهر عمه بزرگه تلفن رو گرفت و باهام صحبت کرد. دو سه سالی بود که هیچ تماسی باهاشون نداشتم. باید بین کلماتش مکث میکرد. فاصله می انداخت. نمیتونست جمله رو بدون لرزیدن دائمی صداش بیان کنه. گفت ما دوستت داریم. بهمون سر بزن. مرد در حوالی هشتاد و چند نود سالگی، هنوز مهر توی صداش رو حفظ کرده بود. حالا سالهاست که من دیگه براش اون بچه ی غیر قابل تحملی نیستم که کتابهاش رو کش میره و برنمیگردونه. من یکی از شوخی های زندگی ام.
دیشب، زنگ زدم به یکی دیگه شون. آخرین بار بیست روز پیش باهاش صحبت کرده بودم. زن، تنهاست. بچه ها مهاجرت کردن. همسرش فوت کرده و هنوز زندگیش رو جوری میچرخونه که انگار یک ساعت دیگه همه از در وارد میشن. گفت مریض شده بوده. گفت زنگ زده اورژانس تا به بیمارستان برسونتش. در جواب سوال من که چرا نگفتی خودم رو بهت برسونم خندید. از اون خنده هایی که وقتی از کسی توقع نداری سر میدی. از اون خنده ها که یعنی ببین، زندگی منه. خودم روی پاهای خودم پیش میبرمش.  گفت خوب شدم حالا. اما واقعا بیماری سختی بود.
عادت بدی که بابا داره، برای وقتیه که میخواد خبر مرگ بده. اول میپرسه فلانی یادته؟ بعد میگه خودش یا کسی از نزدیکانش دیگه نیست. چهار پنج روز پیش خبر اول رو داد. حالا چند بار دیگه قراره با هم اینطوری صحبت کنیم؟ چند بار دیگه قراره انگشت هامون رو روی زمین بگذاریم و اسم ببره و با هم تکرار کنیم که فلانی؟ پر.
آدمهای عزیز زندگیم، اونها که هنوز گاهی مچ خودم رو میگیرم که در کاری شبیه یکی ازشون رفتار میکنم، شدند خوشه های گندم رسیده. من از این فصل درو میترسم.

Wednesday, March 18, 2020

.

بین خودمون رسیدیم به نبرد اهم و مهم. باید برای اثبات پایه ای ترین چیزهایی که در نظرمه دوباره بجنگم. سخته. همینکه باید به آدمها ثابت کنی حیات یک انسان صرف نزدیکی خونی یا سببی منجر نباید بشه که به حیات دیگری ارجح دونسته بشه. فکر میکنم به زودی وارد دنیایی بشیم که باید همه چیز رو از نو بسنجیم. تمام اولویت ها رو از اول تعیین کنیم. انگار یه آسیاب بزرگ داره می بلعه ما رو و قراره واقعیت وجودمون رو یه بار دیگه بیرون بکشیم.

Tuesday, March 17, 2020

سیاهی ها

شش ماه پیش بچه یکی از دندون هاش رو از دست داد. نفهمیدم دندونش خودش افتاد یا به جایی گیر کرد و شکست. توی روزهای اسباب کشی دندون های ریزه ی جلوش هم نبود. خط آخر، اون یکی نیش فک پایینش هم شکست. برای کوتاه کردن موهاش که رفتیم، قرار شد دکتر وقت جدا و مجدد برای بازدید دندون هاش بده. اومدیم اینور و به قرنطینه و نگرانی از بیرون بردن بچه ها رسیدیم.
پریشب، بغلش کردم و دیدم دندون های فک بالاش هم نیست. بچه ام، تازه هفت سالش شده و حدود نیمی از عمرش باقی مونده و من با بی مبالاتی خودم و ساده گرفتن اینکه خب دیرتر میریم دکتر، منجر شده بودم ناقص بشه.
دیروز رفتیم دکتر. یک ساعت و نیمی نشستیم تا نوبتمون شد و تمام این زمان هم مثل جوجه پرنده بغلم داشت میلرزید. خودش رو زیر روسری ترکمنم قایم کرده بود و تپش قلبش از روی روسری هم دیده میشد. بعد رفتیم کافه ی کلینیک. گذاشتمش رو میز و روسری رو روش کشیدم و بغلش کردم و همونجا یک ساعتی خوابید.
نوبتمون که شد، زهر مار بودم. هم از ترسیدن طولانی بچه اذیت شده بودم و هم محیط پر از سگ کلینیک و بوشون به هم ریخته بود من رو. میدونستم هم عامل اومدنمون اونجا اشتباه منه و این صدا هم دائم توی سرم تکرار میشد. دکتر وقتی روی میز گذاشتش و دهنش رو باز کرد، رشته ی دندون هاش مشخص شد. من هیچ دندونی توی دهن بچه ندیده بودم. شب قبل چند بار چک کرده بودم. توی کلینیک اما، مشخص بود فقط یک دندونش که از اول افتاده بود نیست. دندون های بالا سر جاشون بودن. دندون های عقب هم. یکبار دیگه اونجا حس کردم جهان کوبیده شد توی سرم. اینبار از آسودگی اما با همون درد و شدت. میز رو گرفتم که نیفتم.
دکتر پرسیده بود چند ساله است؟ گفته بودم هفت. گفته بود چه قبراقه. من این رو نشنیده بودم. همراهم بعدتر برام گفت چه دکتر از حال کلی دخترک و رسیدگی که بهش شده راضی بوده. من یک صدای دائمی توی سرم دارم اما که بهم میگه تو چقدر بدی. تو چقدر ناتوانی. تو چه مادر بدی هستی و طفلک این دوتا پشمالوی کوچولو که زندگیشون به تو گره خورده.

Monday, March 16, 2020

.

کابوس ها این دو سه شب شدت گرفته‌اند. حالا توی خواب‌ها خانه ندارم. هراسانم و دنبال مفری برای زیستن میگردم. باید اسباب کشی کنم. باید دنبال خانه بگردم. جعبه کنم. توی خواب مضطربم. بیشتر از بیداری.
لای قهوه‌ای موها، تارهای سفید پر شده. قبلا بیست تایی بود و تا قبل از پایان شهریور، فقط سه تا. حالا رشته به رشته رنگ‌ قهوه‌ای نقره‌ای بین موهاست. سوغات روزگار سیاه.

.

دلم برای ارتباط انسانی، برای صمیمیت انسانی تنگ شده.

شکافیدن ِ حاصل از پاره شدن

این مدت یکی از سوال هام این بود که مگه میشه بعد از این همه مدت، هنوز اون تاپ تاپ دل رو وقت فکر کردن بهش احساس نکنم و با این حال کشش بینمون ادامه داشته باشه؟ اگه اون دوست داشتنی که همیشه صف اول خواستن‌هام ایستاده بود پرچم دار مسیرمون نیست، چیه که منجر میشه که بخواییم ادامه بدیم؟ هنوز ادامه بدیم؟
اسکار وایلد لطف کرده و یه جمله ی معروف گفته که همه چیز در جهان پیرامون سکس تعریف میشه. همه چیز به جز خود سکس. که این یکی در باره ی قدرته. اینه که حالا گمونم فهمیدم این کشمکش دائمی و پررنگمون از کجا میاد. از همون ابتدا که من چند بار پشت سر هم در حد توانش از لمس خشم، عصبانیش کردم تا الان (که هنوز میتونم به همون شدت به جوش بیارمش) همه چیز بینمون درگیری در یک بازی قدرت شده. هر بار یکیمون داره تلاش میکنه اون یکی رو به زانو در بیاره. به اطاعت وادار کنه. یا قدرتش رو با تمام معیارهای قوی بودن در جهان به رخ بکشه. ارتباطمون، دوستیمون، بیشتر از اینکه صحنه ی عشق بازی در بستر مهر ورزیدن باشه، صحنه ی عشق بازی به عنوان میدانی از قدرت نماییه. صحنه ی ارتباط به عنوان راهی برای به قدرت کشیدن همون پاور لعنتی به نفر کنار دستی.
خوبیش جوانمردی اتفاقه. اونجا که سعی میکنیم قوانین نبرد رو به رسمیت بشناسیم. اینکه من تو رو به سرحد توانت میرسونم و همونجا نگهت میدارم. تو یا زانو بزن و اطاعت کن از من، یا بجنگ تا من اون کسی باشم که زمین میخوره. گاهی که از دستم به استیصال میرسه، گاهی که یک چیز رو صد بار میگه و ازش عبور نمیکنه و من منگ میشم از شدت مقاومت، با کلافگی میگه تو در نهایت کار خودت رو میکنی. حق هم داره. منم میجنگم. چون صدایی که این وقتها میشنوم صدای مهربونی نیست که از من چیزی بخواد. صدای کسیه که داره سر چیزی که به نظر من حقوق منه، مربوط به منه، در حیطه‌ی قدرت و تصمیم‌گیری منه، میجنگه با من. من تمام این مدت از حتی یک قدم عقب تر رفتن هم ترس داشتم. ابا داشتم. پرهیز کردم. این وقتها همیشه حرفش رو جوری می‌شنوم که شمشیر کشیده است و آماده ام. جنگ قدرت همیشه به پاست.
دوست داشتنش - دوست داشته شدنم - محصول زمان شده تا جرقه ی نور. این مدت با شکیبایی کنار هم بودن، اینطور یواش و پیوسته و حتی گاهی فرساینده ادامه دادن، منجر شده عادات ریزی از هم رو دوست داشته باشیم. که امنیت های قشنگی پیرامون هم شکل بدیم و از هم دریافت کنیم. مهر، به عنوان ماده ی ناگزیر، اومده و جاهایی که نبرد بهش کشیده نشده یا جنگیدیم و تموم شده و به صلح رسیدیم رو پر کرده. خارج از این محدوده‌ی‌سبز اما هنوز می جنگیم. هنوز با تمام قدرت میجنگیم. انگار اگر نه نبرد، که زمین تمرین برای مبارزه ی بزرگتری باشه. گاهی به شوخی سر خواسته‌هات میجنگی، به ندرت جهت زخمی کردن آدم روبرو. انگار جنگ نشون دهنده ی میدانی باشه که دو نفر جنگجو روبروی هم حالا تمرین میکنند.
بدیش اما؟ بخش بدش اینه که من خیلی خسته ام. دلم چسبیدن به پوست تن میخواد. استراحت کنار دیگری. در آغوش دیگری به خواب رفتن. دلم سپر و نیزه و جوشن به در آوردن میخواد. کنارش اما تا به حال خوابم نبرده. توی این همه روز و شب، شده که فاصله بگیره از تنم و به خواب برم. شده آروم چشماش بسته بشه و فرصت کنم که نفس هاش رو بشمرم. اما هیچ وقت نشده این وقت ها هم گام نفس بکشیم. این جنگیدن همیشگی من رو از درون خسته کرده. خیلی خسته کرده. دلم میخواد حالا که ور ِ مهربون هر دو نفرمون رشد کرده، دیگه دست از تسلیم کردن هم برداریم.
بخش بدتری هم داره. من همیشه آدم جنگیدن بودم. جنگیدن با آدمها. جنگیدن با اتفاقات. زمین قدرت برای من سرزمین غریبی نیست. اما اون گذشته، حالا بعید شده. خیلی بعید. نبرد این همه روز اخیر، منجر شده دوباره زره بپوشم. دوباره در برخورد با آدمها هم ستیزه جو شم. که حواسم نباشه و گاهی خیلی تند، خیلی بی رحم زخمی کنم. از این بخش بودنم منزجرم. بی چاره ام رسما. متنفرم. بدتر اینکه این جنگیدن خودش حاصل همین تنفره. تیزیم حتی حاصل تنفر از خوده. بازی تکراری شکست.
کارلوس فوئنتس شاهکاری داره به اسم لائورا دیاس. داستان زندگی کامل آدمی از ابتدای کودکی تا رسیدن به مرگ رو روایت میکنه. لائورا، درون جنگلی میره که زمان بچگی هم باهاش غریب نبوده و اونجا زنی ازلی/ مجسمه از جنس تیغ هست. لائورا با موهای یک دست سپیدش، آخر جسارت پیدا میکنه و طوری تندیس رو در آغوش میکشه که با تیغ ها کشته میشه. میترسم این روزها. این تیغ ها و گوش به زنگ بودن دائمی برای نیستی امکان بزرگی رو برای من از بین میبره و در نهایت همون مجسمه‌ی مرگ‌آلود درون روانم داره شکل میگیره. میدونم و از واقعیتی که برای خودم خلق کردم - و آخ چه به اشتباه - متاسفم.

Wednesday, March 11, 2020

بیایین از خوبی های ویروس براتون بگم. هر روز یه خوبی.

باید به گلدان ها آب میدادم. شب که خوابیدم تشنه بودند. خامه گرفته بودم. نان سوخاری. ابتدای نوجوانی، صبح های روز تعطیل نان سوخاری برمیداشتم و خامه و چای و سر فرصت صبحانه میخورم. با اطوار خیلی زیاد که مثلا این وعده صبحانه ی ویژه ای است و من آدم ویژه ای هستم. صبحانه خوردم. چندین ساعت با تلفن حرف زدم. گلدان ها را آب دادم و تا میشد مسخره بازی در آوردم و خندیدم.
سعی میکنیم نگرانشان نکنیم و به روی خودمان نیاوریم. حال هیچ کدامشان خوش نیست. درگیر شده اند. یکی اول با علامت سرماخوردگی و حالا با علائم متاخرتر ویروس. دکتر لعنتی هم لطف کرده و براش دگزا تزریق کرده. همان کاری که به تاکید گفته اند خطر مرگ در مواجه با ویروس به همراه دارد و حالا پدری دارم که هم در یک استان گیر قرنطینه افتاده، هم ایمنی بدنش را از دست داده و هم قدرت بویایی و چشایی اش را. اطرافش امکانات پزشکی و حتی الکل و دستکش هم نیست.
و مادری که از رفتن دکتر سر باز میزند و تبش قطع نمیشود و به اصرار میگوید که چیزی نیست. نشسته ایم و تاس می اندازیم. منتظر که به کدام عدد بنشیند. به کدام اتفاق قرعه بیفتد.
وسط دلم آشوب است. هیچ وقت به ناتوانی خودم به این اندازه واقف نبودم.

Friday, March 6, 2020

نومچه

تبدیل به هیولایی شده ام که تا به وقت از دست دادن نرسه، قدر کسی رو نمیدونه گیان؟ بیست و چهار ساعت گذشته و تمام ارکان زندگیم به لرزه افتادند. تو نیستی. بیماری انقدر ترسناک و نزدیک شده که گوشی تلفن رو خاموش کردم تا خبر بدی اگر هست، دیرتر برسه. خودم رو هم جا گذاشتم. خندیدن رو، امنیت رو، شادی رو جا گذاشتم. جای جدید منصف اگر باشم بهتره. خانه تره. بلاخره زندگیم از اون حالت استادیومی همه ی این سالها در اومده. حالا جای معاشرتم از جای خوابم جداست. حالا میتونم به صدای لوله های خونه گوش بدم و بشنوم که چه آواز میخونن و از فشار بالا و گرمای یکنواخت آب لذت ببرم. هر بار، این اواخر این حوالی بودم اما گریه کردم. 
همه چیز رو جمع کردیم. خونه ی بهار خالی شد. من اشتباه کردم. زندگیم از توان دست هام سنگین تر شده بود. گمونم چهل درصد از وسایل رو دور ریختم و باز جمع کردن همه ی اون چیزی که بود، سخت ترین کار جهان شد. دست هام از چند جا بریده شده اند. خراشیده شده ام و تمام پوست لب و صورتم از خاک هنوز می سوزه. تقریبا تمام کارها رو تنها کردم. دور ریختن هم از استیصال بود. از عدم توانم برای جمع آوری. نشد. نه خیلی از چیزهایی که میخواستم رو حفظ کردم نه تونستم که اشک ها رو نگه دارم. روز آخر گریه کردم و جمع کردم. جمع کردم و گریه کردم. زورم نرسید. زورم به خیلی از چیزها نرسید. مجبور شدم خداحافظی کنم نه به دل به خواه خودم. به عجزم.
فکر میکردم اینکه حالا مدت هاست تکرار میکنم به انتهای توانم رسیده ام و باز پایین تر میرم، یعنی ته توانم از این هم بیشتره. یعنی خوب خودم رو نشناختم. حالا اما توان تموم شده. شونه هام درد میکنه از این فشار و من که اطلس نیستم. ضعیف شدم. این رو باید بپذیرم که واقعا از پس دردها از این بیشتر نمیتونم بر بیام. همینطوری، سرگیجه امانم رو بریده. ضعف نابودم کرده. نفس کشیدنم در در شرایطی به جز توقف مطلق به سختی خورده. همه رو گردن پیری میندازم و میدونم بخش بزرگتری از همه چیز، بابت فشار این چند وقت  و حتی چند سال بوده و هست. حالا میدونم توانم مدت ها قبل تموم شده. این اثر بی توانی منه.
هیولا شدم گیان. هیولایی که تمام نور جهانش بلعیده شده. هیولا شدم و حالا در خونه ای ساکنم که میترسم هیچ کدوم از شما هیچ وقت از در وارد نشید. از این بیماری لعنتی بیش از ترسیدن، حالا منزجرم. متنفرم. خسته ام. من به قدر کافی توی زندگی این روزهام عدم قطعیت دارم. توان این یکی برای من زیاده. زیاده. زیاده. و خب برای چه کسی اندازه است؟
دیشب با درد وحشتناک بدن خوابم برد. چند دقیقه ای بیشتر نخوابیدم و با درد وحشتناک بدن بیدار شدم تا نزدیک صبح بیدار موندم. کمرم از جا به جایی ناسور شده بود. درد پاهام انقدر زیاد شده بود که میشد هذیون بگم. بعد پذیرفتم این دنیای الان منه. دنیای درد. دنیای شکست. دنیای مرگ. دنیای نبودن شماها. دور بودن شماها. نداشتن دسترسی به شماها. روی تخت نشستم و بیرون رو نگاه کردم و اشک ریختم. بعد فکر کردم به نابودی تمام امیدم. تمام خواهش هام. خواسته هام. همه جایی جا موندن انگار و من این وسط تنها موندم. بدون اینکه آمادگی تنها موندن رو داشته باشم و خب مگه برای کسی این آمادگی هیچ وقت پیش میاد؟
خودم رو به یاد نمیارم دیگه. یادم هست که جایی از زندگیم به چیزی مومن بودم. نوری ته دلم وجود داشت. حالا اما خودم رو به یاد نمیارم. میون دلم سکوت نشسته. کارها رو با سکوت انجام میدم. همه چیز رو با سکوت پیش میبرم. هیچ صدایی از درونم با شوق جواب نمیده. خودم جایی میون اون وسیله ها جا موندم. میون عدم توانم برای جمع کردن، دور ریخته شدم انگار. 
لحظه ی آخر خونه ی بهار، دیشب، همه ی وسایل که سوار ماشین شد توی خونه ی خالی چرخ زدم. انگار سکانس آخر یک فیلم فارسی مسخره با نویسنده ی ضعیف و کارگردانی مزخرف و نورپردازی بی استعداد باشه. توی خونه چرخیدم و چراغ ها رو خاموش کردم. خاموش کردم و گریه کردم. رسیدم به چراغ آخر و یادداشت بچه ها که پارسال برام فرستاده بودند که به خانه ی بهار خوش آمدی. سنجاق هاش رو کندم و زار زدم. همسایه هراسان خودش رو رسوند و بغلم کرد و زار زدم. از در خونه بیرون رفتیم و توی راهرو ایستادم و زار زدم. حرکت که کردم هم، تا به خونه ی جدید برسم گریه کردم. این اشک ها درونم رو نمور کرده. مرداب کرده. نامساعد کرده گیان. میون رطوبت اهریمن خونه داره. نور نیست. فقط ظلمته. فقط خاموشیه.
یادم میره بخندم اما. یادم رفته.
راستش باید قبول کنم که جوانی تموم شده. به انتها رسیده. نه فقط در ظاهر و در پوست و در شادابی چشم ها. چیزی چیره شده که زورش از حیات بیشتره. حالا باید ادامه بدیم. ادامه بدم. پیش خودمون بمونه اما. سکوت، هولناکه..

Tuesday, March 3, 2020

.

حدود شونزده ساعت دیگه قراره به طور رسمی خونه ی بهار رو ترک کنم. دلم میخواد تا صبح نخوابم. این دقایق رو تا میشه نفس بکشم.

Monday, March 2, 2020

جان دادن آسان

حالا دیگه خونه شکل خونه نیست. شبیه یه ویرانه است. شبیه اون چیزی که از حلب مونده.
سری اول وسایل رو امروز بردیم. حوالی ظهر. پنج روز طول کشیده بود تا با نظم و ترتیب خودم (که اصلا شبیه نظم و ترتیب هیچ کس در جهان نیست و احتمالا مابقی آدمهای جهان آشوب صرف صداش میکنن) وسایل رو جمع کنم. دقت کرده بودم کتابها کنار هم با نظم خاص باشند. دفترها با نظم خودشون. روی همه ی جعبه ها رو با پرده ها و پارچه ها و حوله هایی که با خودم نمیبرم پر کرده بودم و چسب زده بودم و یادداشت چسبونده بودم و طبقه بندی کرده بودم. سری دوم وسایل همین چند دقیقه پیش رفت. تمام وسایل چوبی خونه یکجا. حالا دیگه خونه هیچ سطحی نداره. یک سری وسایل هستند که بی نظم کف زمین ریخته شدند. رومیزی های جمع شده. دکوری های روی زمین ریخته. شمع ها. عودها. همه چیز پخش شده.
متلاشی شدم. هیچ کلام بهتری پیدا نمیکنم. به دکتر گفتم نفسم بند میاد. گفتم سرگیجه امانم رو بریده. اتفاق مهمی نیفتاده و از جا به جا کردن وسایل عادی و انجام کارهای روزمره ام هم دارم عاجز میشم. گفت چیزی نیست. رسیدم خونه اما بدتر شدم. شب که مشغول جا به جا کردن سری دوم وسایل بودیم، من که سعی میکردم فقط سر پا بمونم، فکر کردم خب تموم شد. اون توان و سر پا بودن قبل از این تموم شد. انگار مرزی شکسته باشه و سقوط کرده باشم برای بار اول. مرزی شکسته باشه و سقوط کرده باشم برای بار دوم. الان نیازی به شکستن شدید نیست تا توان عادی زندگی کردنم مختل بشه.
متلاشی شدم. سین دو شب پیش داشت از به هم ریختن احتمالی برنامه های دو سه ماه بعدش میگفت. دیدم حتی اونقدر جان ندارم که تشویقش کنم به ادامه. که بهش بگم نقشه هاش ساده ترین و شدنی ترین اتفاقات ممکن هستند. نگاهش کردم و سعی کردم منفجر نشم. سعی کردم فقط هیچ چیزی نگم. نگاهش کردم و حتی نمیتونستم به تاریخی که میگفت فکر کنم. متلاشی شدم. 
دارم چنگ میزنم به کلمه ها. دارم سعی میکنم امشب بنویسم. امشب چت کنم. امشب جملات با معنی بنویسم. احساس میکنم به حد غایی توانم رسیدم. سرگیجه امانم رو بریده. حالت تهوع هم. توی روزگاری که آدمها از ویروس میترسند، امشب آرزو کردم چند بار که همه چیز از موجودک ریز ایجاد شده باشه. نه از خراب بودن عظیم درون. 
انگار میان یک خرابه دارم زندگی می کنم حالا. بی دست. بی پا. بی بدن. پر درد.

.

از ضعف متنفرم. میتونم این جمله ی سه کلمه ای رو تا صد بار بنویسم. از ضعف متنفرم و نمیدونم این ترس از مریضیه یا خود بیماری. باید برای اسباب کشی کمک بگیرم. یاد اولین باری که سال هشتاد و دو دکور اتاقم رو عوض کردم افتادم. همه چیز رو خودم جا به جا کردم. میز و تخت و کمد رو که هیچ کدوم سبک نبودن. یه جا تخت از دستم ول شد و کوبیده شد روی شست پا و ناخنم تماما سیاه شد. حالا اما نفسم نمیرسه که یک کارتن کتاب رو تنهایی جا به جا کنم و هشت تا پله حتی پایین ببرم. از ضعف متنفرم. میتونم این جمله ی سه کلمه ای رو تا صد بار بنویسم.

.

روی دیوار آبی خانه، حالا صبح ها رد نور می افتد. آن چند ماه تیرگی و تاریکی زمستانی خانه رد شده. اسفند که میشود، یک باریکه ی نور از بین ساختمان ها میرسد به خانه. روی کف خانه راه می رود. روی دیواری می افتد که آبی رنگش کرده ایم. حالا در اواسط سومین هفته ای هستیم که مشخص شده باید از خانه برویم. حالا فقط سه روز دیگر به خداحافظی از خانه باقی مانده.
دو هفته ای میشود که سرم گیج میرود. به همین سادگی. سرم گیج میرود و راه میروم. سرم گیج میرود و از ماشین پیاده میشوم. سرم گیج میرود و وسیله جعبه میکنم. دائم تکرار میکنم اینها همه اثرات استرس بوده و هست. مثل عطسه ها که اثر خاک وسایل است. مثل سرفه ها که به خاطر سردی و گرمی آخر سال بوده و هست. مثل گرفتن نفسم که این یکی هم حتما از اثرات چاقی است. دائم تکرار میکنم تا هنوز اینجایی وقت برای زمین خوردن نیست. صبر کن. بعدتر به قدر کافی وقت داری. فقط این میان نگرانی دخترهام ته دلم مانده که اگر هر اتفاقی بیفتد، اگر واقعا زمین بخورم، زندگیشان از همین امنیت نیم بندی که برایشان فراهم کرده ام حسابی خالی میشود.
ترس از ویروس بدجور شهر را گرفته. دیروز با همسایه ها جمع شدیم و در یکی از آخرالزمانی ترین موقعیت های مختلف، در خانه های خالی مان عکس گرفتیم. گاهی، میان این همه اتفاق و ترس فکر میکنم انگار حوصله ی کسی که مشغول دیدن فیلم روزهای ماست سر رفته. حسابی سر رفته. هیچ دلیل دیگری برای اینطور آشفته بودن جهان اطرافم ندارم.

استانبول

 یازده سال پیش گمونم، نشستم روی یکی از اون بیشمار صندلی های تراپی که تا هفت سال بعدش روشون نشستم. مطب دکتر نمیدونم سوم یا چهارم. حالم خوش نب...