Wednesday, November 10, 2021

لوکی

 من مرد را دوست داشتم؟ صد البته. از آنهایی بود که نمیشد دوستشان نداشت. باید دوستش داشتی و بعد تفکیک میکردی که تنش را دوست داری یا شخصیتش را. برای من هیچ کدام از این دو خواستنی نبود حتی شخصیتش حرصم را در می آورد. من جادوی اطرافش را اما بسیار دوست داشتم. طبیعی نبود. به طرز شیرینی همه چیز را به شوخی میگرفت. همه چیز میخنداندش. از نظر آن زمان من کمتر، از نظر حالای من بیشتر، مرد از زندگی که اسیرش شده بود می ترسید. و بدجور شجاع دوام آورده بود. اصلا مرد برای من تندیس جسارت بود. از آن جسارتهایی که تو با شمشیر به دل زندگی نمیزنی. تو با شجاعت پیش نمی روی. تو فکر نمیکنی که دوام می آوری. اما انجامش میدهی و با تمام ترسیدگی ات، سعی میکنی زمین نیفتی. مرد برای من سمبل ادامه دادن است هنوز. چرا با اینکه این همه زمین میخورم رها نمیکنم؟ چون یک جای زندگی ام با مرد پیوند نزدیک تری داشتم. چون می دانم - ته ته دلم می دانم - در این هراس عجیب تنها نیستم. 

و مرد از اینکه ترسیده است خجل نبود. پنهانش نمیکرد. ترسش مثل لباس تنش بود. به ترسش میخندید.

من و مرد چند باری با هم صحبت کردیم. از آنهایی که ترست را با صداقت جلوی دیگری میگذاری و صداش میکنی که ببین، من الان اینجای جهانم. آن وقتها از شیوه ی برخورد مرد با جهان راضی بودم. یک دفعه تمام شیطنتش کنار میرفت و تمام وجودش گوش میشد و پیشنهادهایی میداد که یک خطی بودند اما به شدت کارا. اینکه حالت خوب نیست و افسردگی گرفته ای و دیگر باید بروی دارو بگیری. اینکه میروی و تجربه میکنی و درست میشود. اینکه مینویسی. تو باور میکردی. یادم هست چطور گاهی در زندگی فکر میکردم تنها جایی که میشود بروم دیدن مرد است. میپرسیدم میشود بیایم؟ صحبت میکردم و سبک برمیگشتم. بار آخر که حرف زدیم، او بود که صدایم کرد. من با شیوه ی خودم باهاش برخورد کردم. نه حرف زدم. نه خندیدم. نه هیچ چیزی. فقط حضور داشتم و کارا بود. آن وقتها من هم هاله ای از جادو داشتم هنوز.

امروز سوار قایق شده بودم که یادش افتادم. آخرین ارتباطمان چند سال پیش بود و من سوار همین خط قایق بودم. بهم زنگ زده بود و دوباره زنگ زده بود. آن هم روی خط مستقیم ایرانم. من رد تماس کرده بودم. دیگر هیچ کدام سراغ آن دیگری نرفته بود. یادم افتاد بهش یکبار از ترس بزرگم و شیوه ی گریختنم گفتم که یک دفعه خندید. انگار که بگوید همه اش همین بود؟ بعد ترس شد برف در تموز. از بین میرفت. امروز دلم خواست بخندم. دلم خواست به تمام ترس های این مدتم بخندم. که همین بود؟ کل داستان همین بود؟

دلم برای تهران تنگ شده. دلم به شدت برای اتاقم تنگ شده. دلم برای گلدان هام تنگ شده. دلم برای تمام آدمهایی که پشت سر گذاشتم، برای تمام امکانات رفاقت تنگ شده. مثلا برای خانه ی مرد که بوی کبود سیگار میداد. که جمع بشوم روی مبل و پاهام را بکشم توی دلم. صحبت کنم. آن دورتر بنشیند. گوش کند و باز سیگار بکشد. دلم برای روشنی بی دریغش در دل کبودی آن وقتها تنگ شده. 

امروز حساب کردم که بیشتر از چهل درصد زندگیم مرد را میشناسم. یادم افتاد ده سال پیش اینجا را میخواند تا نمیدانم چه زمانی. کاش مثل آدم بعد از دو سال و نیم حالش را بپرسم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...