Sunday, May 28, 2023

یکشنبه

آدم میتونه شکست هاش رو به خاطر بیاره؟ اتفاقات کوچک زندگی نه. اون شکست واقعی که رخ داده. من دوبارش رو به یاد میارم. یکبار خرداد هشتاد و چهار و یکبار تیر یا خرداد نود و سه. قبلش آواز میخوندم. من به همیشه خوندنم مغرور بودم. گوشم حساس بود. و خوندن حالم رو خوش میکرد. از نود و سه اما قدم به قدم خوندن رو قطع کردم. تا جایی که چند ماه پیش دیدم صدام دیگه به اکتاوهایی نمیرسه. قدرتش کم شده.
چرا این روگفتم؟ یکی دوهفته پیش -روزها روگاهی قاطی میکنم. شاید یک ماه هم بیشتر بوده- سردرد عجیبی داشتم. شروع کردم دویدن و راه رفتن به سمت دریا. به حوالیش که رسیدم شروع کردم آواز خوندن. نه آواز معنی دار. نه شعر کسی. شروع کردم اصوات بی معنی رو با بلندترین صدا تکرار کردن. سردردم چند لحظه بعدش رفته بود. یکی دو بار دیگه هم این رو امتحان کردم و هر بار جواب همین بوده. نمیدونم داره چه اتفاقی می افته. خاطره ی روزی که تصمیم گرفتم دیگه نخونم چون به قدر کافی خوب نمیخونم هنوز به پررنگی هست. فکر میکنم اگر یک کار بتونم برای خودم انجام بدم همین بی معنی کردن دوتا خاطره باشه. که دوباره یاد بگیرم. که دوباره بخونم.
اومدم بنویسم چه خوب که هیچ وقت با نوشتنم چنین ریسکی نکردم. برای خودم نگهش داشتم. دیدم که نه راستش. یکبار - تقریبا آخرین باری که با قدرت نوشتم - خودم رو در معرض قضاوت گذاشتم و بعد دست از نوشتن داستان به تمامی کشیدم. نوشته های قبلیش هنوز فرزندان کوچک شیرینم هستند. بعدش اما فقط یک متن دارم. اون هم حاصل یک سردرد بود که متجلی شد.
چه جای متفاوتی ام بعد از همین سه پاراگراف.
چطور میشه دست ازانتقاد به خود برداشت و فقط عمل کرد؟ چطور میشه فقط خوند؟ فقط نوشت؟ فقط رقصید و فقط بود با توجه به اینکه من قطعا جایی بین یک و نود و نه هستم. چطور میشه ادامه داد؟

Friday, May 26, 2023

جمعه ی جمعه

درد این روزها وسط جان نشسته. و چطور میشه از این همه تباهی نور زاده بشه؟

جمعه

از چرخشهای روزگار، از چرخشهای اتفاقات، از وقتهایی که دنیا به تمامی به قبل و بعد تقسیم میشده همیشه خوشم اومده. اون زحمت کشیدن و جون کندنی که در مواقع عادی همراه زندگیمه، در این چرخش ها دیگه نیست. توی چرخیدن ها باید اعتماد کنم. باید دنبال راه جدید بگردم. دنبال خود جدید. میدونی، یه هنره که بفهمی تا کجا باید مداومت کنی و از کجا باید بچرخی. من نمیدونم این هنر رو دارم یانه. نمیدونم درست میفهمم یا نه. فقط قبلتر، دراون بخش مداومت همیشه کمیتم می لنگید. اینبار از همه ی زندگیم بهتر عمل کردم. نتیجه ی بیرونی خوب نیست. نتیجه ی درونی عالیه. 
گفته بودم اگر یک نشونه دیگه ببینم سریعا برمیگردم و جدی پیگیر میشم. دیشب چهارمی رخ داد و احتمالا تمامش یک پکیج یکسان بوده. ترسیدم. شدیدا ترسیدم. بعد رفتم که بخوابم. خواب بی کیفیتی هم شد. دخترک اما دم صبحی اومد نزدیکم خوابید. با این خونه آشتی نکرده و هر یکباری که نزدیکم میاد برام معجزه است. اونجا با خودم فکر کردم خب عیب نداره. هنوز طناب ها هستند. هر چی که بشه. ادامه میدم. صبح بلند شدم و سعی کردم ریخت و پاش دیشب رو مرتب کنم. ترس رو هم با دستمال از خونه بروبم. بلاخره خورشید ومن دوست شدیم.
یک سمت وجودم دلم میخواد این روزها بیشتر بنویسم و بیشتر پست بذارم و بیشتر بیان کنم. یک سمت دیگه بابت هر کلمه پوستم رو میکنه. دلش میخواد برگرده توی غار و اونجا پناه بگیره. نوشتن اینجا رو به عنوان نوعی از دارو گرفتن دارم پی میگیرم. نمیدونم اثر بده یانه. نمیدونم رها کنم یا نه. 
میترسم هنر ول کردن رو این دفعه فراموش کرده باشم. 
آدم چقدر باید دنبال خودش بگرده اسماعیل؟

Saturday, May 20, 2023

خونه

 این رو به عنوان یه ناظر از دور که جونش در سلامته و خطری تهدیدش نمیکنه میگم. ج ا، داره یک ملت خلق میکنه. داره دقیقا بر خلاف کاری که سالها انجام داد و مردم ایران رو سعی کرد به مذهب تقلیل بده و با مذهب تفکیک کنه و با مذهب بشناسونه، اینبار با کاری که داره میکنه داره مردم رو از جمع پراکنده یک ملت میکنه. گاهی به نظرم میاد خودشون هم نمیفهمند چطور دارن مردم رو مذهب زدایی و ملی گرا میکنن. اون جوکهای یه ترکه و یه اصفهانیه ویه رشتیه یادتونه؟ حالا رسیدیم به جایی که همه ی شهرها هموطن شدن. درد هر شهر درد کشور شده. درد هر شخص، درد کشور شده. 
من همیشه صدای اذان رو دوست داشتم. درترکیه بیشتر از سابق ازش خوشم اومده. اما صدای اذان و اسم ایران برام معناش مرگ و نیستیه. چطور یک حکومت مذهبی میتونه اینطور تک تک نمادهاش رو با نفرت عجین کنه؟ ج ا هر چقدر از اپوزوسیون شانس آورد، همونقدر از متفکرین خودش ضربه خورد و این عجیبترین تناقض این حکومت شروره.
در نهایت انقلاب چطور پیروز میشه؟ با یکدست شدن مردم. چی یکدستشون میکنه؟ ج ا. جالبه که انگار خودش از نقشش ناآگاهه. رئیس جمهور، رئیس قوه قضاییه، گارد ویژه و قضات و نیروی زندان مهمترین نقش رو در این یک پارچگی دارن. و مشاهده ی تاریخ، در کنار شکوهش هر روز با درد همراهه.

Friday, May 19, 2023

جای مانده

توی خواب اسمش رو فهمیدم. لبخند زدم که چه برازنده. بیدار شدم و فراموش کرده بودم.

Thursday, May 18, 2023

اتاق سفید

شیوه‌ای که کیبورد گوشی پیشنهاد میده اکثر جملاتم رو تموم کنم، غمگینم می‌کنه. شبیه زخمی کوچک ولی عمیق و خونریز.

Wednesday, May 17, 2023

.

بابا یک بازی جدید روانی شروع کرده با من. اینطوری که ته هر سری چت کردنمون -من رو صدا اذیت می‌کنه و مشتاق تلفن نیستم معمولا- برام می‌نویسه دوستت دارم عزیزم. پشت حرفش میفهمم اینه که ببین، بچه، من نمیتونم زندگیت رو برات از این راحت‌تر کنم. نمیتونم تو رو مجبور کنم به حرفم گوش بدی یا خیلی نمی‌تونم‌های دیگه. اما خب دوستت دارم حتی اگر کله‌شق و اعصاب خردکن باشی. 
دور و برم پر‌ از پدرمادرهایی هستند که خودشون فرصت اینطور درک شدن رو نداشتن اما تمام سعی‌شون رو کردن بهترین ورژن خودشون باشند. نسلی که تراپی و کتاب خودیاری و هزارتا چیز دیگه معمولا در ساختار زندگیشون نبوده. فکر کن توی دنیای مهاجرت کردن آدمها و اپلیکیشن و برنامه نویسی و غیره، گیر کنی و مجبور باشی خیلی چیزها رو در سن بالای پنجاه یا شصت یاد بگیری. بعد یادت بمونه آخر هر صحبت بنویسی دوستت دارم عزیزم. 
فکر میکنم مهم نیست ما چه کنیم. نسلی که الان شصت و چند به بالا هستند، شجاعترین مردمانی هستند که در حیاتمون باهاشون مراوده داریم.

.

دریا برگشته روی شهر. روزهای این چنینی آروم‌ترم. خورشید حال فیزیکیم رو بد می‌کنه و نمی‌دونم چرا. پارسال همین موقع‌ها یکی از رفقای حالا سابق شده استانبول بود. با یک گروه از دوستان اروپاییش. یک نصفه روز رو با یکی از اون دخترها گذروندم و براش ناممکن بود در آفتاب اینجا راه بره. من بهش خندیده بودم که دخترجان من خاورمیانه‌ای هستم. ما آفتاب بخشی از زندگیمونه. حالا امسال تاس زمان چرخیده و در شهری که هنوز کاپشن میپوشیم، همون یک ذره گرما به شدت حالم رو بد می‌کنه.
امروز اما بارونیه. دخترها کنارم - نه اونقدر نزدیک که قبلا عادت داشتن نه بیشتر از قد من - لمیده و خوابیده‌اند و این بخش کتاب که دارم میخونم در مورد مرگ نوشته شده. اهمیت مرگ و گریزناپذیریش.
فکر میکردم سی و پنج سالگی بدونم کجای جهانم. نمی‌دونم. فکر میکردم مسیرم مشخص باشه. مشخص نیست. هنوز نمی‌دونم روزهام رو می‌خوام صرف خواندن و صحبت کردن و در حاشیه زیستن کنم یا مرکز جهان در حال شلنگ تخته انداختن. می‌دونم نظر بقیه در مورد پیشرفت، موفقیت یا ضرورتهای زندگی برام تعیین کننده نیست. نه اونقدر که بخاطرش تغییری بدم. می‌دونم رقابت اصلیم در جهان با خودمه. که به کسی نگاه نمیکنم که ببینم کجا بودن بهتره یا چطور بودن. اما با خودم بدجور درگیر جلوتر زدنم. می‌دونم اینطور زیستنم بقیه رو اذیت می‌کنه چون با کبر اشتباه گرفته میشه و خیلی وقتها تولید خشم می‌کنه. نمی‌دونم اما چه کنم.
دیشب خواب مرد رو دیدم. کنفرانس مایکروسافت بود و از جلسه بیرون اومده بود با شوق برام نوشته بود فلانی، این موقعیت باز شده. بیا اقدام کن. یادم نیست موقعیت تحقیقاتی بود یا کاری یا تحصیلی. نمیدونست در جریان کنفرانس بودم. نمیدونست اقدام کردم. نمیدونست چندتا چیز روی پیشنهادش گذاشتم و ارائه دادم. توی خواب میدونستم نتیجه چی شده و حالا یادم نیست. با حس قدرت بیدار شدم اما.
بچه جاش رو عوض کرده. حالا چند درجه خم بشم میتونم ببوسمش. زن بهم گفته بود می‌دونی تو چی نیاز داری؟ اینکه از گربه‌ها یاد بگیری چطوری زندگی کنی. چطوری بطلبی. چطوری بخوای. براش زمزمه میکنم دوستت دارم. حرفم رو می‌فهمه. دریا برگشته روی شهر. من نمی‌دونم از اینجا به بعد زندگی چطور میشه اما خب، می‌دونم نقطه‌ی آخر این مسیر مرگه.
فکر رضایت بخشیه.

.

جنگیدن.

Monday, May 15, 2023

.

انگار افتادم توی یه قوطی. صدام بیرون نمیره. کسی صدام رو نمی‌شنوه. یه وقتهایی -مثلا وقت حمله اضطراب، وقت سرگیجه یا وقت درد- با خودم فکر میکنم کسی حتی نمی‌فهمه اگر از اون دست انداز نگذرم. مغاک هولناکیه و نمی‌دونم ازش بتونم عبور کنم یا نه.

Monday, May 1, 2023

.

 گفت میدونی ناخودآگاه چیه انگار؟ حافظه ی بدن در برابر اتفاقات. شرطی شده ی ما که بدون اینکه بفهمیم کی و چطور، واکنش نشون میدیم. میخوای عوض شی؟ بدن باید یادش بره یا دوباره خاطره رو جایگزین کنی.

پس احتمالا دلم برات تنگ شده، یعنی ثبت خاطره در تنم شدی.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...