گفته بودم اگر یک نشونه دیگه ببینم سریعا برمیگردم و جدی پیگیر میشم. دیشب چهارمی رخ داد و احتمالا تمامش یک پکیج یکسان بوده. ترسیدم. شدیدا ترسیدم. بعد رفتم که بخوابم. خواب بی کیفیتی هم شد. دخترک اما دم صبحی اومد نزدیکم خوابید. با این خونه آشتی نکرده و هر یکباری که نزدیکم میاد برام معجزه است. اونجا با خودم فکر کردم خب عیب نداره. هنوز طناب ها هستند. هر چی که بشه. ادامه میدم. صبح بلند شدم و سعی کردم ریخت و پاش دیشب رو مرتب کنم. ترس رو هم با دستمال از خونه بروبم. بلاخره خورشید ومن دوست شدیم.
یک سمت وجودم دلم میخواد این روزها بیشتر بنویسم و بیشتر پست بذارم و بیشتر بیان کنم. یک سمت دیگه بابت هر کلمه پوستم رو میکنه. دلش میخواد برگرده توی غار و اونجا پناه بگیره. نوشتن اینجا رو به عنوان نوعی از دارو گرفتن دارم پی میگیرم. نمیدونم اثر بده یانه. نمیدونم رها کنم یا نه.
میترسم هنر ول کردن رو این دفعه فراموش کرده باشم.
آدم چقدر باید دنبال خودش بگرده اسماعیل؟
No comments:
Post a Comment