Tuesday, December 20, 2022

الحاقیه

توی کتابهایی که در مورد مغز نوشته شده، در مورد نقاشی کردن آدمهایی که دچار آسیب مغزی شده‌اند مثالهای زیادی هست. نقاشی‌هایی که یه بخش اساسیشون به چشم ما کمه اما نقاش به نظر خودش کار کاملی ارایه داده.
بعد از چند دقیقه برمیگردم و دوباره متنم رو میخونم. چند تا پاراگراف، چند تا جمله کمه. وقت نوشتن به جملات فکر کردم و حتی مطمئنم که نوشته بودمشون. اما نیستند. اینجا نیستند.
یاد خونه های بی‌پنجره و آدمهای بی دست و پای نقاشی‌ها می‌افتم.

Monday, December 19, 2022

از یادداشتهای روی برج دیده‌بانی

به خودم اجازه‌ی نقاهت دادم. با کتاب، روی مبل. فقط با یک تی‌شرت که بخاطر سرمای زیاد شهر یعنی بلاخره شوفاژها رو روشن کردم. به خودم گفتم سخت نگیر الان. غذا اگر میخوای، بخور. کافئین رو‌ کم کن. کوک بزن. زیر خطوط کتاب خط کج و کوله بکش و اگر میخوای از خونه بیرون نرو. فقط صبوری کن.
فردا می‌خوام به چند تا مغازه‌ی کوچک سر بزنم ببینم می‌تونم گلدون پیدا کنم. جای تمام گلها دیگه تنگ شده و باید همه رو جا به جا کنم. احتمالا باز دچار وسواس خرید بشم. همون که منجر میشه بخاطر خرید دقیقا همون چیزی که باید، هی بگردم. قانون هنوز همونه. تا حد ممکن خرید رو عقب بنداز و چیزی رو بخر که نه فقط داشتنش خوبه که کاملا ضروریه برات. 
احساس میکنم بخشی از سلولها و ارتباطات بینشون در مغز هر بار که دچار شوک میشم آسیب میبینن. گیجی و مه بعدش بهم نشون میده. قبلا که با خودم نامهربون‌تر بودم، این روزها رو در توییتر با بقیه میگذروندم اما حالا می‌دونم صحبت کردن عمومی مثل قول دادن، چیز بی‌اعتباریه برام. خسته‌ام. میدونی؟ و چیزی که تغییر کرده اینه که برخلاف سابق که این وقتها صدای سرزنشگر درونم بلند بود، این دفعه صدا میگه که: اشکال نداره. آروم باش. بذار بگذره.

Friday, December 16, 2022

نهنگ

خواب مامان رو دیدم. توی خوابم، ناخن انگشت شست پاش ناسور شده بود. همون ناخنی که توی بیداری هم سازگار نیست. مامان ساق زیبایی داره. زن نسبتا زیبایی هست اصلا. و فقط با این یک ناخن شست پاش در صلح نبوده هرگز و نیست. خوابم هم همین بود. ناخن، زخم برداشته بود و قدم زدن سختش شده بود. من صندل پام بود و مامان، کفش. من هیچ وقت زندگیم کفش پوش نبودم. همیشه یا صندل پوشیدم یا کتونی به جز چند باری که پاشنه بلند برای مهمانی پا کردم. کفش اما؟ گمونم هرگز. با راه رفتن شلنگ تخته‌وار من جور نیست. توی خواب بهش گفتم بیا کفشها عوض. این هم یکی از دعواهای قدیمی ماست که اصلا میتونیم کفش هم رو بپوشیم؟ من میگم نمی‌تونیم. با این‌حال یکبار کفشش رو کش رفتم و شده. توی خواب هم به همون یکبار اشاره کردم. گفتم من قبلا کفش تو رو پوشیدم. بیا تو اینها رو پات کن. راه رفتن سختته. بپوش زن. مثل بیداری که هروقت حرصم میده بهش میگم نکن زن. یا میگم نکن مادر من. توی بیداری این وقتها به حرفم گوش میده آنقدر که آدم جنگیدن نیست. توی خواب هم گوش کرد. من کفش‌هاش رو پوشیدم. اولین بار که در زندگیم - خواب یا بیداری- کفش به پا کردم. اون صندلهای من رو پوشید. بعد موضوع خواب عوض شد.
بیدار که شدم، فکر کردم بار اول بوده با مفهوم زن بودن آشتی میکردم. که قدمم رو باهاش هماهنگ میکردم. چه تجربه‌ی عجیبی بود. فکر کردم این اولین آشتی با مادری بوده که توی این سالها در روانم رخ داده.
 آشتی با زنانگی. 

Wednesday, December 14, 2022

خون

 بچه های من دو تا گربه اند. الان که صفحه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، روی همین کف پوشی که من روش نشستم خوابند. یکی نزدیکتر. یکی دورتر. اما جفتشون در فاصله ی دو متری من. 

یکی از صد تا دلیلی که تصمیم گرفتم از ایران برم، این دوتا بودند. براشون غذا پیدا نمیکردم درست. براشون دارو اصلا پیدا نمیشد. نگران بودم از خدمات دامپزشکی که نبود. ترسیده بودم از خبر کشته شدن گربه ها و سگ ها در کلینیکها و دستی که به جایی بند نیست. دخترک حناییم، دو سال و نیم پیش که عمل شد و باید دو هفته دارو می گرفت، هر روز از کلینیک براش پرستار مخصوص گرفتم و روزی دوبار می اومد برای سرم و تزریقش چون پرستاری که از بلوک پایینی می اومد، مشخصا دردناک آمپول میزد. درد کشیدن خواهرش رو تحمل کرده بودم. این یکی از توانم بیشتر بود. بحث اولویت بود برام. بچه هام اولویت بودند. مثل هر مادری. هستند هم. 

میگن بچه ات اگر آدمیزاد باشه حتی عشقش از این هم عمیق تره.

نمیتونم خبرهای زندان و اعدام رو بفهمم. مساله این نیست که درگیر زندگی شخصی خودمم یا نیستم. مساله عدم درکم از اون ویرانی عمیقه. اون چند روز اول انقلاب، از کشته شدن مهسا تا نیکا، اون روزهایی که تازه خبر می اومد فلانی رو «انقدر زدن که مرد» پنیک اتکهای من شروع شد. یک روز در میون بود تا رسید به روزی دو بار. کاملا تموم شدم. کاملا بریدم. بعد زندگی شخصیم هم معضلات لعنتی خودش رو داشت. خونه عوض کن. آدم عوضی قیچی کن. رفیق سابق کن. هزار تا اتفاق ریز و درشت این وسط. یه روز به تک دوستم توی این شهر گفتم بیا بریم داروهای من رو بگیریم. گفت آرامبخش نباشه میدن. گفتم آرامبخشه. همینه دیگه. بریم بگیریم. قیافه اش پر تعجب شد که تو که همیشه خوبی. تو مگه چیزیت هست؟ بعد خانوم داروخانه چی که گفت دوز دارویی که دارن دو برابر نسخه ی منه و از همون صد تا بهم داد، تمام اون دو ساعت و چهل و هشت دقیقه ی فاصله تا خونه رو داشتم به خودم نهیب میزدم. دختر نرسی شروع کنی همه رو یکجا خوردن. انقلابه. سخته. هر روز داری احساس میکنی که داری منفجر میشی. اما نکن. این ضعفه. به ضعف تسلیم نشو.

نمیخوام که تکرار کنم. میخوام فکر کنم که تمام این روزها رو درگیر کلاف شخصی زندگی خودمم. اینستاگرامم اما روی پیج مادر کیان بازه. دیروز صفحه ی تازه ی مادر نیکا رو یافتم. امشب نوشته های آیدای کارپه برای بچه هاش رو خوندم. هر دفعه انگار یکی با مشت میکوبه توی شکمم و ریه هام از نفس خالی میشه. میشه تصویر تن شکنجه شده ندید؟ میشه به جمجمه ی خرد شده و بدن له شده فکر نکرد؟ میشه عکس بچگی مهسا رو فراموش کرد؟ یکی که اسمش رو به یاد نسپردم با عکس کودکان کشته شده یه کلیپ ساخته و تمام درد عکسها یک طرف، آخرش پنج تا اسم تایپ کرده که از این پنج تا کودک زاهدانی هیچ عکسی پیدا نکردیم. میشه فراموش کرد؟ مونا نقیب. هستی. بچه ها. بچه هامون.

هر کس این روزها رو داره یکجور میگذرونه. امشب یکی از بچه ها گفت بعد از انقلاب من میرم توی خیابونها و میرقصم. فکر کردم من چه میکنم؟ من خیلی عزادارم. نیاز دارم بعد از انقلاب بشینم و مویه کنم. برای تمام خون ها. برای تمام جان ها. منظورم یک روز عزاداری کردن نیست. نیاز دارم بخشی از آیین جمعی چندین ساله ای باشم برای دادخواهی. برای غم. نیاز دارم تا سالها این نشانه ی اندوه رو با خودم حمل کنم.

آخ از درد. آخ از دونستن اینکه همین الان که من دارم تایپ میکنم چندین جان در خطرند. چندین تن در درد. آخ. آخ.

بچه هامون.

Monday, December 12, 2022

ماز

1- زنگ زده بود که دارم میرم بیروت. گفته بودم سفر؟ منم میام. مکث کرده بود. بعد اومده بود دنبالم و رفته بودیم جاده چالوس. اونجا برام توضیح داده بود که داره از ایران می‌ره و پای تلفن گفته که بیروت. می‌ره چون در این کشور همیشه خارجی می‌مونه و این براش دیگه قابل تحمل نیست. 
2- بیروت که منفجر شد، فهمیدم باید بتونم بگم که دوستت دارم. نشد اما. نتونستم. رفتم دویدم.
3- شش و کمی صبح بیدار میشم. برای سبک زندگی من این ساعت بیدار شدن زوده. هشت ساعت به آغاز کار مونده و دو ساعت به طلوع خورشید. گوشی رو برمیدارم و فکر میکنم که باید از بیروت بنویسم. از انفجار. از هزار چیز نگفته. میرم توی متنهای درفت شده.  کاملا اتفاقی. روی یه لینک کلیک میکنم و میبینم از بیروت نوشتم. از انفجارش. از اون شب که دویدم. یکبار. دوبار. بد نوشتم و سعی کردم همه چیز رو پنهان کنم.می‌خونم و سر نخ نوشته دستم میاد.
4- توی یادداشتهای شخصی میگردم: تعلق حال. تعلق خاطر. تعلق خاطره. تعلق خیال. فکر کرده بودم به طبقه بندی ارتباط آدمی با آدمی. یا ارتباط آدمی با جهان. دقیقا یک سال پیش. همین امروز. یک و نیم ظهر. چرا درست پرداختش نکردم؟
5- برام نوشته فلانی بدو، بذار باد بخوره به صورتت.
6- 
7-
8-
9- نذار درفت بشن.
10- کلمه‌ی شهد. کلمه‌ی تجمل. کلمه‌ی رشک. کلماتی هستند که آواشون هم‌معناشونه.
11- خواب آتش سوزی دیدم. خواب سنجاب. خواب گربه. خواب یک سرزمین دیگه. 
12- وایو. معلق. بین زمین و آسمان. حال معلق. خاطر معلق‌. خاطره معلق‌. خیال معلق.
13- معلق و تعلق. کاملا متفاوت.

از عشق؛ از تو و از تمام کلمات که بعد از این اضافه هستند

1- هر حیوان که از دور دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو، ببین رو به سوی مرغزار و سبزینه است یا لاشه و استخوان. آدمی را نیز چون نشناسی ببین به کدام سوی میرود.
1- خستگی شبیه شهد عمل میکند. کلمه‌هایی هستند که اصالتشان از لابه‌لای وا‌جهایشان مشخص است. یکیش مثل همین شهد. بیانش هم مزه دارد. خستگی شبیه شهد عمل میکند. یک سرخوشی عجیبی به همراه دارد. یک منگی قوی در سر پدید می‌آورد. حال غریبی توی تن می‌اندازد. تکرار کن. همین.
1- پیچیده در غلاف خستگی، فکرم رفته بود پیش «آدمی برای آدمی». به تعلق غریب یکی به من. هر کسی به کنار دستیش. آن دومی به من که یکم. نقطه‌ی اول فکر از اینجا جوانه زده بود که یادم افتاد بچه‌ها بعد از اینبار که دور هم جمع شدند، بهم گفتند فلانی چقدر جات خالی بود. بعد فکر کرده بودم که چقدر غریب. حالا یک جایی از این دنیا هست که فقط وقتی منم، با صرف حضورم، با همین بودنم حال دیگری پیدا میکند. زمانی که متعلق به من است. حالتی که متعلق به من است. کلمه‌ها کنار هم چیده شده بودند توی ذهنم و رسیده بودم به تعلق حال. جایی از زندگی هست که نبودن هر کس خالی‌اش میکند. «حالی» که به کسی مربوط است. اکنونی که صاحب دارد. تعلق حال.
2- بعد فکر کرده بودم همه چیز این نیست. گاهی اتفاق دیگری می افتد. تو خودت در آن مکان نیستی. دیگری هم نیست. جای خالیش را حس میکنی. خاطره‌ اما از «بود» تو و از بود اون قوی تر عمل میکند. انگار خاطره‌ای هست، که به جایی تعلق دارد. این فارغ از بودن هر دوی شماست. خاطره‌ای که قوی تر از حضور است. تعلق خاطره.
3- فکر برای خودش رفته بود. به سمت اینکه گاهی «بودن» او تمام شده. اما هنوز هست انگار. جای خالیش واقعیت دارد اما برای گذشته نیست. همین حالا هم جایی خالی است. انگار خاطر من، خاطر شخص فاعل، درگیر حضور کسی است. نه در گذشته. نه فقط در گذشته. در همین حال. در همین موج اکنون.
4- بعدتر؟ برام نوشته بود من که راضیه مرضیه. به سوی تو می‌شتابم. من لای کلمه‌هاش نفس میکشیدم اما من نبودم. چیزی قوی‌تر از من بود. انگار با چیزی درآمیخته شده باشم. چیزی قوی‌تر از حال. چیزی قوی‌تر از خاطره. در همان غلاف خستگی، فکر کردم که پس جواب تمام نرسیدن ها همین بوده. تعلق خیال. وقتی خیال کسی، بر حال و آینده و گذشته‌اش سایه می اندازد. وقتی آنچه نیست از آنچه هست بزرگتر میشود. یاد تبدار بودنم و تلاطمم در شب انفجار بیروت افتادم که انگار آخرین فرصت بیان این بود که دوستت دارم. یاد تمام اوقاتی افتادم که این چهار نقطه در کنار هم نبوده اند. یاد تمام تکه شدن های خودم افتادم. یاد تمام طرح‌های پوست تنم. 
نوشته بود به سوی تو می‌شتابم. راضیه مرضیه. نوشته بود و هزار جان از بین فاصله و نیم فاصله‌ی کلمات سقوط کرده بود.
0- ای خیال برو.سه بار بگو که ای خیال برو. ای خیال برو. ای خیال برو.
راضیه المرضیه.

از متن‌های منتشر نشده. تیتر، متن، همه چیز به تاریخ چهاردهم دسامبر 2021

Sunday, December 11, 2022

tat tavam asi

آنچه در بالا هست در پایین هم دیده می‌شود. تو، آن هستی.
خودکار رو برمیدارم و روی تنم می‌نویسم. انگار بعد از نوشتنش روی تن، قفل بهم خورده. من اون وسط بالا و پایین موندم. 
نعره میزنم.

دندانهای دراکولا روی شانه‌ی راپونزل

 زن عکسی از پدربزرگ و مادربزرگش گذاشته از سال سی و دو. مادر بزرگ، جوان و زیبا و شاداب، رد سالک عظیمی روی صورتش داره. من همون رد رو روی ساق پام دارم. زخمی قدیمی. زخمی متعلق به سالها و قرنهای پیش. چیزی که من رو از قرن بیست و یکم جدا می‌کنه. برمیگردونه به قرن هفده. قرن هجده. قرن سیزده. برای الف می‌نویسم که چهارچوب زمان رو گم کردم دوباره. خودم رو گم کردم. مغزم دوباره فراموش کرده که کدوم جغرافیا و کجای جهانم. می‌نویسه گیر خواب افتادی. برو بدو و من می‌دونم مسأله این نیست.

آسانسور رو میزنم و پایین میرم. توی سرما. آسانسور رو میزنم و بالا میام. توی دنیای عجیب خودم. تمام مدت یک جمله توی سرم تکرار میشه: گابو یادش رفته بود لای در رو ببنده و همین منجر شده بود دنیاش و واقعیت در هم فرو برن. فکر میکنم این جمله‌ی اول یک داستان باید باشه. جمله‌ی اول یک نوشته. و تا جرئت نکنم و ننویسم، مه و گیجی از سرم بیرون نمیره.

از دیوارها صدای آب میاد. یکی از صد و نود و نه واحد ساختمون شیر آب رو باز کرده و من صدای جریانش رو میشنوم. مثل همیشه یاد حرکت مار در لوله‌ها در هاگوارتز می‌افتم. تنم تیر می‌کشه. ذهنم در مه غوطه میزنه و واقعیت نزدیک میاد و دور میشه.

اول کتاب تاریخ میزنم یازدهم دسامبر بیست و دو. استانبول. ورق میزنم و میبینم ابتدای دیباچه تاریخ زدم که خرداد نود و نه. چند سانت پایینتر تاریخ زدم که خرداد نود و نه. همه چیز جهان روی هم می‌افته. واقعیت. خیال. رویا. توان. من. از دیوارها صدای مارهای ساکت میاد. گابو لای در رو باز گذاشته و هیچ چیز در جهان شبیه خودش نیست. بیشتر از همه، من در درون آینه. 

در خواب. در آینه. جهان هیچ وقت به شدت این روزها مرز بین خیال و آغوشش در هم آغشته نبود.

روی شیشه رد بارون میزنه. من دلتنگ بیروت‌ام. که اسم رمز دنیای من برای تغییره.

Wednesday, December 7, 2022

ساعت شنی

سه روز خطا در یک سیکل بیست و هفت هشت روزه. بدن انگار عجله داره همین چهارتا تخمک ناقابل رو هم زودتر از دست بده.

خالی کردن ذهن یا راهی به جز شلیک در مغز برای خلاصی از سردرد داریم؟

دیشب کاری رو کردم که صدبار به خودم گفتم انجامش نده. تصمیمی که خطاست. چرا اشتباهه؟ چون شخص من در مورد حرکات بازار فقط بین ساعت دو ظهر تا یک نیمه شب میتونم تصمیم گیری کنم. فکر نمیکنم این ناشی از «عدم آموزش» باشه. حتی به نظرم دونستن این بازه‌ی زمانی یکی از بهترین دانسته‌های منه. برای همین موظفم قبل پایان روز حتما از بازار خارج بشم. حتما. خارج نشدن از بازار یه اشتباه تقریبا صد در صدیه. فارغ از نتیجه، چون من از رخداد بعدش «اطلاع درست» ندارم، حتی اگر بتونم با سود مورد نظرم هم معامله رو ببندم کارم اشتباهه.
دیشب اما این کار رو کردم. بازار باز بود و روز تموم شده بود. بلافاصله بعد از باز شدن بازار شرایط از دستم خارج شد. در نهایت همه چیز رو کنترل کردم ولی نزدیک هفت صبح خوابیدم. می‌ارزید؟ نه. حتی اگر روز رو صفر میکردم هم، بهتر این بود سر ساعت همه چیز رو ببندم تا اون مبارزه لعنتی رو بگذرونم که منجر شد در نهایت ضرر رو به صفر برسونم. 
بدتر اینکه قبل از رفتن توی تخت ملاتونین خورده بودم. با این‌حال برای مغزم اعلام وضعیت اضطراری بود و نشد بخوابم. انگار پنج ساعت با بدنم در جنگ بودم. بعد که بیدار شدم، تا از بیداری به هوشیاری برسم و بتونم چشمهایم رو هم باز کنم دو ساعتی طول کشید. دارم شرح «اشتباهاتی که نباید در زندگی اون هم در سی و چند سالگی انجام داد» رو میگم. تمام مدت هم خواب دیدم. انفجار. جنگ. مسموم شدن منابع آبی. خشکسالی.
امشب تقریبا از ساعت یازده شب عینا اشتباه رو تکرار کردم. حکما منظور از «انسان را در خسران آفریدیم» یه همچین چیزیه. دوتا لیوان بزرگ قهوه خورده بودم. یک عالمه پرخوری کرده بودم که بدن بتونه سر پا بمونه. مسکن خورده بودم. و باز آخر شب اشتباه کردم. سی دقیقه قبل از ساعت یک نصف شب به شکار گذشت: «مهم نیست حتی اگر کل کار امروزت از دست بره. تو از این بازار لعنتی میری بیرون!» کمتر از دو دقیقه قبل از پایان روز، خارج شدم. 
حالا باید برم ملاتونین بخورم و یه ژلوفن هم بندازم بالا. گربه‌ها یه گند عجیبی این چند روز به خونه زدن. ظرفها باید شسته بشن. بند رخت دو روزه وسط اتاق بازه. چهارتا کتاب نصفه دستمه. زندگی ترکیده راستش انگار. و این یعنی فردا باید اول همه چیز رو چند ساعت نظم بدم. مهم نیست حتی اگر به کار دیر برسم یا بدتر، اگر نرسم. خونه دیگه شبیه محیط کار نیست و این هم یکی دیگه از قانون هاست. وقتی خونه این شکلیه، کار نکن.
وسط کار همه چیز رو یکبار دیگه نوشتم. منظم‌تر. اینکه چطور باید کار کنم. چقدر باید کار کنم. شش ماه بعدی کدوم سمتی باید برم. مسیر دشوار خواهد بود اما بعد از مدتها فکر میکنم خب ممکنه اینبار. فقط قوانین رو دائم مرور کن. فقط به قوانین پایبند باش.
توی کتاب در مورد اراده نوشته. فکر میکنم جنگی که داره شروع میشه نبرد اراده باشه برای من. اراده. غلبه بر میل و درست انجام دادن کاری که باید. رسیدیم به بخش خوب داستان اسماعیل. تازه قصه داره جذاب میشه.

Thursday, December 1, 2022

نور

یه اسکرین شات از حدود پونصد و چند روز پیش پیدا میکنم از روزی که شب قبلش بد خوابیده بودم، تهران برق قطع شده بوده و اخلاقم گند بوده. نوشتم چیزی هست به اسم گناه و چیزی هست به اسم اشتباه. این شماتتی که میکنم خودم رو برای وقت گناهه. حکما همین شده که از این بخش اسکرین شات گرفتم. این گفتگو منجر شده که بعدش سبک بشم. بعد بتونم حتی از تهران بکنم و شهر دیگه ای برم. از یه رکود طولانی بیرون بیام. از اون حرفهایی که مثل یه نور کوچولو اومده ستاره شده.
کلمه هام عوض شده اند. از «من آدم بدی یا اشتباهی ام» پایین اومدم. انگارآقای دیوید بروکس گفته که گناه درونیه. در جامعه ی امروز معیش گم شده و جایگزین نشده که یعنی برای هر کس به یک شیوه ی نامتجانس هویدا میشه. میدونی، بیا بهت یه واقعیتی رو بگم. این تمام نبرد پنهان این یکسال اخیر بوده برای من. شناسایی تفاوت بین گناه و اشتباه در زندگیم. من بارها اشتباه کردم. به کرات. و حتی گناه ورزیدم. قصدم سبک شمردن هیچ کدوم نیست. اما به نسبت سابق در تلاش بیشتری هستم که تفاوت این دو رو در واقعیت هم بدونم. در واقعیت هم متوجه فاصله بینشون بشم. اینجاست که تفاوت نوع آدمهای اطراف به چشم میاد. آدم اشتباهی، آدم ناموزون، این روزها به چشم من یعنی کسی که سعی کنه مرز بین این دو تعریف رو محو کنه و انسان رو در گیجی فرو ببره. معمولا اشتباه رو گناه جا بزنه. گاهی و خیلی کم، گناه رو اشتباه.
میدونی، من اگر یک روز قرار باشه با جمع کثیری انسان کار کنم، دقیقا میدونم که به نظرم نیاز انسانی که بهش کم توجه شده چیه. ایکه به آدمها کمک کنم معنی کلمه ها رو درک کنند. نه که فقط بدونن سبز چیه و آبی چیه و لاجوردی چی. بتونن بین حسادت، خشم و عجز تفاوت قائل بشن. بتونن درک کنن گشنگی و تشنگی و استیصال هر کدوم با هم فرق داره. توی ذهن خیلی از ما تنها مشکلی که هست اینه که استفاده ی ما از کلمات خیلی نادقیقه.*
سالها پیش - دوازده سال؟- یه متنی رو برای پایان ترم یکی از بچه ها داشتم ترجمه میکردم که در مورد درک کودک از کلام بود. میگفت کودک تا هشت نه سالگی تقریبا اصلا نمیفهمه چی داره میگه. کلمه رو روی عادت استفاده میکنه. بعدتر میفهمه که خب این چیزی که به کار برده یعنی چی. این جمله تمام این سالها داره توی مغزم تاب میخوره (بذار فرض کنیم من مترجم نسبتا بدی نبودم البته) که در ذهن بسیاری از ما کلمات طبقه بندی ندارند. حتی معنی هم. برای همین خیلی وقتها که به کسی میگیم درکت میکنم، منظورمون دم دستی ترین مفهوم از حرف طرف میشه نه دقیقا منظور شخص مقابل. تازه فرض کنیم خود شخص مقابل منظورش رو واضح تونسته بوده در قالب کلمه بریزه. بدون کم کردن. بدون زیاد کردن. آخ که چقدر لازمه بتونیم به جهان درون نظم بدیم.
تمام دقایق قبل از خواب، برای خودم تکرار کردم مردم متوجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی. و به خودم گفتم رها کن دختر. از این حالت استیصال و شکست در بیا. این تنها چیزیه که لازم داری. خب؟ رها کن. انقدر گفتم که خوابم برد. و میدونی عجیب‌ترین جای زندگی کجاست؟ اون نقطه که میخوای همه‌ی زندگی رو از نو طراحی کنی. اون نقطه انقدر قدرت داره که ترسناکه.
در امکان خالصم و مفاصل جهان برام به شدت دیدنی شده اند. 
* شغل‌ایده‌آل: یه چیزی مثل مترجم انسان و خودش.

Monday, November 28, 2022

جادوی مرغ دریایی

بعد از تقریبا سه سال، من دوباره خانه‌ی خودم را دارم. بعد از سه سال، این شانس را دارم در خانه‌ی خودم که با سلیقه‌ی خودم چیده شده میزبان کسی شوم و شب، به من اعتبار بدهد و زیر سقفم بخوابد. از غذای من بخورد و با من ساعت‌ها هم صحبتی کند. سه ماه از سه سال کمتر. و حالا خانه‌ای دارم که نه تنها در چیدمان و فضا شبیه جان من است، این بخت یاری را هم دارم که در آن دوباره مهمان دعوت کنم. ما خواستی از این بزرگتر، اعتباری از این بیشتر در جهان داریم؟

*

اینجا نوشته شده: «مردم متوجه نیستند که می توانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی.» من بخشی از این مردمم.

*

بین سالهای هشتاد و شش تا هفت بود که من در مورد گیاهخواری برای بار اول خواندم. سال بعد امتحان کردم: در کل سال هشتاد و هفت تا بهار بعدش، من فقط یک سینه مرغ خریدم. مابقیش هر چه بود، یا هر مهمانی خورده بودم یا در سلف دانشگاه. اول کباب نخوردم. بعد دست از خوردن مستقیم مرغ و ماهی برداشتم. در انتها سوپ و خورشتی که توش گوشت بود و من قبلا فقط بخش گیاهیش را میخوردم را هم از غذا حذف کردم. تا از اول تیرماه هشتاد و هشت که رسما اعلام کردم این پایان گوشت خوردن من است. بعد از آن تاریخ فقط سه بار گوشت خوردم: یکبار شش ماه بعدش، به اجبار میزبان که احترامش واجب بود و برای شام برام ماهی آماده کرده بود، یکبار یک سال و نیم بعدش که احساس کردم میل به خوردن گوشت آنقدر زیاد شده که نمیتوانم کنترلش کنم و در سه دقیقه یک کباب ترکی کامل بلعیدم، و یکبار همین دو سه سال اخیر که در حین خوردن غذایی، فهمیدم به قدر نوک چنگال گوشت مرغ درون غذا بوده و همانطور قورت دادم.

*

از گیاهخوار شدن پشیمان شده‌ام؟ نه. از حذف شدن از بسیاری از سفره‌ها، غذاها و دورهمی‌های به صرف چشیدن پشیمان شده‌ام؟ نه. فقط «مردم متوجه نیستند که میتوانند هر وقت که بخواهند، هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. به همین سادگی» و قانون تمام زندگی همین است.

*

من آدم رها نکردن چیزهام. خداحافظی بدجور سختم است. همیشه هم تقریبا همین بوده. از طرفی آدم توقع داشتن از بقیه هستم. این اصل لاجرم زندگیم بوده و هست. من به فلانی با تمام توانم سرویس میدهم و در برابر توقع دارم بتوانم روش حساب کنم. نه آنطور که چهارچوب جهان هست. نه آنطور که قوانین بده بستان را داریم. من هستم. آنطور که دلم میخواهد کسی برام باشد. بعد هم از طرف توقع دارم برام همانطور حضور داشته باشد. نه دقیقا عین کاری که من کرده‌ام، اما بدانم که میشود روش حساب کرد. دستم را از دست آدمها دیر میکشم. رفتن آدمها را تا وقتی که خودم رها نکنم، باور نمیکنم. به جز مرگ که لاجرم زندگی است، فکر میکنم که از جهان این یکی را میتوانم با تمام طلبکاریم، بخواهم: زندگی گاهی رقصش با من هماهنگ هست و گاهی نیست. هماهنگیش بی نظیر است و شکر ازش. ناهماهنگیش هم خب بخشی از زندگی خواهد بود. نه شکایتی ازش هست، نه گله گذاری و نه گفتن اینکه چرا من. اما من تا آن لحظه‌ی آخر پافشاری‌ام را ادامه میدهم.

*

بین تمام غر زدن‌ها و ناله کردن‌ها و سخت شدن‌های زندگی، من به یاد ندارم گفته باشم که چرا من مگر به وقت خوشی. داشتن رفیقی که بشود روش همه وقت حساب کرد، برای من شگفتی به همراه دارد که چرا من. باز شدن دری که به روی آدمها همیشه بسته است و رو به من باز میشود، برای من سوال دارد که چرا من. دریافت هدیه‌ای ویژه که میخواستمش ولی نیافته بودم هم معنیش همین است: چرا من. یادم هست اولین خانه ی زندگیم را که خودم یافتم، حس شگفت داشتم از اینکه چقدر شبیه کلبه و دور از چهره‌ی تهران بود انگار که خیال باشد. چند روز بعدش که واقعیت سیلی زد و فهمیدم در مرکز سوسک و نبود امکانات و هر چیزی ساکن شده‌ام اما نپرسیدم چرا من. چند وقت بعدترش که یکی گفت دنبال هم خانه‌ام و وقتی پیچ کوچه را پیچیدم، زیباترین پنجره‌های جهان را دیدم و بعد برای سالهای طولانی خانه‌ام شد، بارها به آدمها گفتم که آن آدم خوشبخت که در تهران در زیباترین خانه‌ی ممکن با درخت انجیر مهربانش ساکن شده منم. بهشتی که بهترین صاحبخانه‌ی جهان را داشت که آنقدر روی مهربانش به من بود که انگار من دختر کوچکش بودم نه یک غریبه. در استانبول هم همین. این آخرین کادوی این روزها هم همین. هیچ وقت فکر نکردم اما چرا من باید آن کودکی باشم که قبل از دو سالگی خانواده‌اش پاره شده. چرا کشکک زانوم باید در هجده سالگی طوری آسیب ببیند که چند ماه از حرکت آزادانه محروم شوم. چرا باید طوری زمین بخورم که دو سال امکان چیزی بیشتر از خودکار دست گرفتن بدون درد برام ممکن نباشد. چرا باید شاهد رفتن و مهاجرت این همه آدم باشم و تمام اعضای خانواده‌ام و عزیزانم را یکبار برسانم به فرودگاه و نگاه کنم چطور میروند. جهان به من بدهکار نبوده. اما جهان برای من جادو داشته. مطمئنم هیچ وقت بدهکار من نبوده. با این حال اما همیشه همیشه با من مهربان بوده. چرا من؟ 

*

از مریم میرزاخانی نقل قولی هست که وقتی در خانواده‌ی خوبی متولد شدم، یا وقتی مدال طلا بردم یا وقتی هزار و یک خوبی راهش را به زندگی من باز کرد، نگفتم که چرا من. وقتی سرطان گرفتم و فهمیدم زنده نخواهم ماند هم نخواهم گفت که چرا من.

*

از همسر میرزاخانی نقل قولی هست که ما یک روز با هم رفتیم و دویدیم. همان اول آشنایی‌مان. مریم با سرعت نه چندان زیاد می‌دوید و من می‌خواستم سریعتر بدوم. چند دقیقه که گذشت من خسته شده بودم اما مریم همچنان مقاوم بود و مستدام. در انتها او میتوانست باز ادامه بدهد و من نه. سرعتش در کل مسیر یکسان بود. من نه. 

*

گاهی که می‌دوم، یاد این کلمات می‌افتم. سعی میکنم سرعتم را تنظیم کنم. سعی می‌کنم یک گام بیشتر بروم. کمی جلوتر. اما این داستان سمت دیگری هم دارد که بهم نشان میدهد چقدر برکت از این توان حرکت در زندگیم هست که میتوانست نباشد. دکتری که زمستان هجده سالگیم به من گفت به زودی توان حرکتی زانوت را برای همیشه از دست میدهی مگر اینکه بلافاصله وزن کم کنی که البته من وزن کم نکردم. مچ پایی که بارها پیچ خورد و راه رفتن ساده را برای سالها برام دردناک کرد. کف پایی که یکبار شکست طوری که تا چهار سال وقت راه رفتن هم حتی درد تا مغز سرم می پیچید. چیزهایی که باید من را از حرکت باز میداشت. من اما می‌دوم. هنوز. حالا برخلاف سالهای قبل نه به شکل یک اجبار برای سلامت یا کاهش وزن. می دوم چون من کمی از جنس بادم. چون وقت دویدن حالت بهتری از خودم هستم. چون یک روز زنی به نام مریم در این جهان دویده که مقاوم بوده. مستدام. و بلد بوده چه زمانی باید بپرسد که چرا من.

*

این دعوای آخرمان بدجور زخمیم کرده. آن روی خشمگین و بی‌رحم کسی که این همه سال بهش گفتم که رفیق. گمانم چون این بار حتی دعوا هم نبود. بیشتر تعیین تکلیف بود. یک جور قبول کردن که باید دست از سر فلانی برداری. دست از پشت فلانی برداری. ولش کنی. که فرض کنی در رفاقت هم داری گیاهخواری میکنی. بعد برگردی به دویدن. بدوی. بدوی. بدوی. زندگی ادامه دارد. می‌شود یک سال در مورد یک رابطه فکر کرد و می‌شود یک سال آهسته کمش کرد. اما بلاخره یک جایی از زندگی هست که باید دستت را رها کنی برود. نپرسی که چرا من. فکر کنی که نصف بیشتر زندگی‌ام را صرف رفاقت با فلانی کردم. اما خب نشد.

*

نمی‌پرسم که چرا من. رفتن بخشی از زندگی است. اما آمدن هم.

*

گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. گمانم کمی آرامترم. مردم توجه نیستند که می‌توانند هر وقت که بخواهند هر چیزی را که بخواهند در زندگی رها کنند. اصرار بی فایده است. گمانم کمی آرام ترم.

گمانم یک روزی تصمیم بگیرم یکی دو تکه ماهی باقیمانده از رفاقت بخورم. یا دل تنگ شوم و کباب ترکی رفاقت بخورم. یا ده سال بعد بفهمم کمی درون خاطراتم ازش چیزکی جا مانده و فرو بدهمش. اما حقیقت این است که برای ادامه دادن باید مستدام بود. باید حرکت کرد. هیچ راه دیگری نیست.

*

این، زندگی من است. تنها کاری که از دست من بر می آید این است که بهتر روایتش کنم.

*

رها کردن و دست کشیدن کاش که سبکم کند. نه فقط شانه‌هایم که قلبم را. من اینجای زندگی‌ام و می دوم. چرا؟ چون هنوز بلد نیستم پرواز کنم. اما راستش دویدن را هم بلد نبودم.

*

و جهان با من مهربان است.

جزیره می‌داند

یکسال گذشت اسماعیل.
یک
س
ا
ل
.

Saturday, November 26, 2022

خیره به خورشید نگریستن

ما عکسهای نسبتا زیادی با هم داریم. از اولین عکس من تا حدود بیست سال بعدش. توی تمام عکسها اما به شدت متفاوتیم. بعدتر،‌ زمان رو که ازمون بگیری، وقتهایی هست که یک جور دیده میشیم. من شبیه اون میشم. حالتی از سر. چرخشی از گردن. مدل جمع کردن دست. و بیش از همه، خنده. یه چیز غریبی بینمون هست. اون هم میزان «گوش کردن» به حرف همدیگه است. من می‌تونم روی نقاط مهم زندگیش دست بذارم و بگم اینجا رد پای منه. خودم این رد رو از طرف اون نمی‌تونم توی حیاتم پیدا کنم. شاید چون سرکش‌ترم. شاید چون اون برای من آدم درونی‌تر شده‌ایه. آدم درونی‌تر شده‌ای بوده.
اما جغرافیامون با هم فرق می‌کنه. همیشه هم فرق داشته. تهران شخصی من از حوالی انقلاب تا پیچ‌شمرون کشیده شده‌. از انقلاب تا حوالی حکیم یا حتی ونک. خیابونهایی که حتما با هم قدم زدیم. شهر اون جای دیگه‌ایه. اون تهران رو متفاوت از من شناخته. متفاوت از من تجربه کرده. همون شهر. تقریبا همون آدمها. و فاصله‌ی بسیار.
ما حتی استانبول رو هم متفاوت از هم تجربه کردیم. اون شهر دیگه‌ای دیده. زمان دیگه‌ای اینجا بوده که من نبودم. ما به جز چند سفر معقول و قدیمی با هم جایی نرفتیم. تقریبا هیچ شهری رو با هم کشف نکردیم. انگار دو تا من مختلف رو از جهان عبور بدی. 
از این خونه میتونم اتوبان رو ببینم. ماشین‌هایی که از کنار هم رد میشن. ماشین‌هایی که از خطوط مختلف با سرعت یکسان و متفاوت عبور‌ می‌کنند و بدجور من رو یاد ما می‌ندازن. اسمهای تقریبا یکسان. مبدا تقریبا یکسان. و گامهایی با فاصله فراوان در جهان.

Friday, November 25, 2022

سرزمین من

 خواب میم رو دیدم. قد بلندترین دختر مدرسه. بار آخر نزدیک میدون هفت تیر از کنار هم رد شده بودیم و غریو خوشحالی سر داده بودیم و بغل و چطوری. داشت میرفت شیرودی برای تمرین تیم بسکتبال. یادم نیست کجا میرفتم. توی خوابم قدش بلندتر شده بود. سه متر و هشتاد و چند سانت. گفت یه بیماری داره که طبق اون افزایش قدش متوقف نمیشه. گفت بار بعدی قدش از این هم بلندتر خواهد بود. میون اون همه اتفاق عجیب، میون خطوط مترو، نقاشی های قدیمی و تهران و کوچه های یوسف آباد، بعد از مدتها همه چیز سر جای خودش بود انگار. 

و قرار نبود دیگه جایی برم.

Wednesday, November 23, 2022

در آغوش باد

من رو زندگی می‌ترسونه، نه مرگ. نمی‌دونم چطور این تعارض ممکنه. اما هر بار موقعیتی پیش میاد که نمی‌دونم نقطه‌ی پایان هست یا نه، با آرامش کامل برخورد می‌کنم. برخلاف زندگی روزمره که من رو می‌آشوبه.
دیشب، اون لحظاتی که نمیدونستم زنده می‌مونم یا موقعیت خطرناک خواهد بود، یاد خواب پارسال همین موقع افتادم که زلزله اومده بود و گربه‌ها رو بغل کرده بودم و دویده بودم. در عمل؟ آروم دراز کشیدم و سعی کردم اضطرابی به بدن خوابیده‌ی بچه‌ها وارد نکنم. حساب کردم هیچ راهی برای خروج از خونه با این دوتا نیست و تصمیم گرفتم سر جام بمونم.
من رو زندگی می‌ترسونه اما. این عجیب‌ترین معمای دنیای منه.

Sunday, November 13, 2022

در آیینه خندیدن

نمی‌دونم که جانی کش کیه اما طبق چیزی که توی این کتاب ازش نقل قول شده، گفته «شما روی شکست‌هایتان بنا می‌شوید» مابقی پاراگراف مهم نیست. در اون جلسه‌ی نویسندگی که چهار پنج سال پیش برگزار شد، اون استاد عجیب خیلی چاق کمی پیر هم صحبتش رو اینطوری شروع کرد که: «زبان آنقدر پویاست که دون کیشوت تا به دست ما برسه حداقل شانزده بار ترجمه شده. خودتون رو درگیر بازی کلامی و ظرایف ادبی نکنید. اون چیزی که اثری رو ارزشمند و ماندگار می‌کنه نوشتن یک جمله زیبا نیست. داشتن موضوعی مرکزیه و داستانی که قابل تعریف باشه. چیزی که از ترجمه جان به در ببره. چیزی که برای خود اثر باشه. دست از پیچیدگی بردارید. نکته، موضوع داستانه نه پرداخت.»
زندگی هم همینه برای من. روایتی که باید با موفقیت بیان بشه. شرحی که درست باید بگیم و کلامی که درست به زبان جاری کنیم. ایده‌ی مرکزی که همه چیز دورش شکل بگیره. ایده‌ای برای من. ایده‌ای منحصر به زندگی خودم. به گذشته، حال و علایق خودم. قرار نیست روزی «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم» اما قرار هم نیست توی این زندگی اونقدر احساس بیگانگی کنم که جسم برای نشان دادن حضورش دائما مجبور باشه به درد بیاد تا من رو متوجه خودش کنه.
«شما روی شکست‌هایتان بنا می‌شوید». آیا من تا به حال شکست خورده‌ام؟ بله. از نظر خودم؟ بارها. شکست‌هایی که هر بار با رخدادنش احساس سقوط شدید وسط یک سیاهی عمیق رو تجربه کردم و سرگیجه بلافاصله و شدید ظاهر شده و این رو کاملا دارم در معنای فیزیکی استفاده میکنم. آیا بلدم آنقدر شجاع باشم که بعد از شکست دوباره بلند بشم؟ الان بیشتر از قبل بلدم اما هنوز نه کامل. نه کافی. بزرگترین حفره‌ی شخصیتی من از نظر خودم برخوردم با شکست‌هاست. اون فرار کردن هر باره. اون ترسیدن و خزیدن به یک گوشه. اون بستن چشمها و منتظر بودن که شکست مثل کابوس از روی سرم عبور کنه. که صد البته نه حتی یکبار عبور نکرده. که دلم میخواد اما این نقطه‌ی تغییر رو در زندگیم ایجاد کنم. یاد بگیرم داستان خوب گفتن، بخشیش روایت موفقیتها و روایت ماجراجویی‌هاست اما بخش بزرگترش، درست روبرو شدن با همین شکستهاست. شکست ما رو با آدمها مهربون می‌کنه. شکست ما رو انسانی می‌کنه. اصلا چرا آنقدر نیاز به فلسفه‌چینی هست؟ شکست بخشی از زندگی منه.
دلم می‌خواد بنویسم. احساس میکنم تمام این سالهای اخیر سعی کردم نوشتن رو اولویت بدم اما اولویت دوم. که کاهیده‌اش کنم به وبلاگ. به متنهای کوتاه در شبکه‌های اجتماعی. به دفترهام - با دو چیز میشه من رو به سادگی کنترل کرد. با ورقه‌های دفترم و با دخترهام. من برای این دو سفر میرم یا خونه میگیرم و ساکن میشم - اما نگاه میکنم که هیچ وقت من به قدر کافی دست خودم رو باز نذاشتم. من از خودم وقت نوشتن می‌ترسم. مثل من از خودم وقت مهرورزی که به تمامی خودم به عنوان انسان آشنایی که هستم عقب می‌ره. اون دیوانگی به وقت این هر دو، من رو می‌ترسونه. اما مگه میشه از تن گریخت؟ از نوشتن چطور؟ 
از هر دو هرگز.
می‌دونم که هیچ وقت زندگی به مساعد بودن این روزها نخواهد بود. اونجام که هر آدمی به خودش میگه چقدر زنده‌ام و احتمالا هرگز بیش از این آزاد، رها و مستعد نباشم. انسان از خاکی که توش هست چی میخواد به جز مغذی بودن؟ مابقی بارآوری مربوط به اون چیزیه که در وجود خود ما هست. من از سال پیش، از سال قبلش و هر هفته و سال قبل‌ترش الان خاک پربارتری دارم. سرشار از شکست‌ها و تجربه‌های این سی و چند سال. به چه چیز دیگه‌ای نیاز دارم؟
به نترسیدن.
و به نوشتن.
من هر بار زندگیم به سمت سامان گرفتن پیش میره، وزن کم میکنم. هر بار نگران همه چیز میشم، سردم میشه، می‌لرزم و چاق میشم. عدد ترازو این چند روز به شدت افت داشته. جامدادیم رو کنار دستم می‌ذارم. کاغذها رو مرتب میکنم. یک فایل جدید باز میکنم توی لپ تاپ و یک اپلیکیشن نوت نو روی گوشی دانلود میکنم. دیگه به چی نیاز دارم؟
همه چیز هست اینبار. حالا وقتشه که بارون بباره، جوانه بزنیم و رشد کنیم. همین حالا.

Friday, November 4, 2022

جزیره میداند

اینجا برای خریدن وسیله دو جور کار مختلف میشه کرد: بری و از سایتهای دست دوم فروشی خرید کنی یا نو بخری. من اول بیست روز دست نگه داشتم و بدون هیچ چیزی در خونه ی خالی زندگی کردم. یه قالیچه ی خیلی پیزوری توی خونه بود و همون رو انداختم و روش کار کردم. از همون جنس یه قالی طور خیلی پیزوری توی خونه بود همون رو انداختم و روش خوابیدم. صاف شدم. اما خب بعد از دو سال و نیم نزدیک سه سال، بلاخره خونه ای از آن خودم داشتم که وسایلش برای خودم بود. هیچی نداشتنش هم برای خودم. این رو دوست دارم. این رو دوست داشتم.
برای خرید وسایل دست دوم میشه دو تا کار کرد: بری توی گروه ایرانی ها انتخاب کنی و بری از سایتهای خودشون آنلاین بگردی. استانبول دو بخش خیلی جداست انگار که دو تا استان مختلفه. بخش اونور و بخش اینور. ایرانیها اکثرا اونورند. نه که اینور کم باشند. اما اون ور فارسی زبان غالب تریه. وسایل اونور شهر همه خیلی ارزون بودند. وسایلی که این سمت بود خیلی تک و توک و خیلی گرون. مثلا یکی اونور گفته بود شش هزار لیر بده کل وسایل خونه برای تو. یکی اینور گفته بود من روی فقط همین سرویس مبل خیلی تخفیف میدم و سیزده هزارتا میدمش. اگر خواستی پرده هم دارم و براش کل شهر رو گشتم و اون هم دو سه هزارتا. گاها حتی وسیله ها با کیفیت یکسان هم بودند فقط چیزی که این سمت بود به طرز مشخصی گرون تر قیمت گذاری شده بود.
توی سایتها هم که یا بخت و یا اقبال. من دقیقا گیر داده بودم مبل فلان رنگی میخوام و فلان چیز فلان طوری. چند تا فروشگاه هم سر زدم دیدم مبل سبز اگر آماده داشته باشند دو هفته ده روز طول میکشه دستم برسه اگر سفارش بدم تا دو ماه. فکر کرده بودم مگه اصلا چقدر توی این شهر میمونم من؟ بذار یه چیز سریع و فوری بگیرم. خلاصه در نهایت یه مبل خیلی خیلی آبی پیدا کردم - مبل خیلی خیلی سبز میخواستم که خونه رو به حال جنگل در بیاره - و یه پله جلوتر رفتم. گربه ها هم از زندگی در خونه ی صاف خلاص شدند و همین خیلی دلگرم کننده بود. داشتن خونه ای مستقل برای خودم. چیدن وسایل خودم. زندگی کردن توی خونه ی مبله، برام حس زندگی عاریتی و هتل رو داشت. اینجا احساس تعلق میکنم.
از پنجره، میشه جزیره ها رو ببینم. احتمالا گفته بودم و احتمالا بارها باز تکرارش کنم. عصر که میشه، میچرخم و کنار پنجره میشینم و زل میزنم به غروب آفتاب. توی همین یک ماه محل غروب خیلی عوض شده. به زودی خورشید میره پشت یه برج و چند وقتی فقط قرمزی آسمون رو خواهم داشت. دیدن غروب این شهر قشنگه. خوشحالم که اگر در روز هیچ اتفاق خوبی نیفته، میتونم غروب رو ببینم و بلاخره یک اتفاق خوب داشته باشم. کم چیزی نیست.
دال میگفت خونه ی تو رد پا زیاد داره. آخرین لیوان قهوه ات که یک جا ولش کردی. درهمی کاغذهای یادداشتت. غذای دخترهات که کم و زیاد میشه. خونه ی تو ایستا نیست. دلم میخواد یکبار دیگه خونه ام رو در جهان پیاده کنم. میدونم از چیزهاییه که من رو از قعر بیرون میکشه. دلم میخواد اینبار دیگه پایین نرم. دلم میخواد ادامه بدم. روزها دنبال وسیله میگردم توی سایتها. شب ها قرص ها رو قورت میدم و وقتی خوابم نمیبره یه ملاتونین جدید میخورم و فکر میکنم این ریسمان باید جواب بده. باید که جواب بده.

Saturday, October 29, 2022

از خاطره ها و بال های سالهای دور

چند سال پیش، وقتی اوج حرکت گروهمون بود، خیلی پیش می اومد یکی زنگ بزنه که بیا برای فلان جا مصاحبه کنیم. صحبت کردن از حرکتمون، از رویامون، اونجا که یه چیز کاملا بی مصرف و به درد نخور، یه در پلاستیکی ساده تبدیل به عامل همبستگی یک عالمه آدم و توجهشون به محیط زیست و مشکل حرکتی معلولین شده بود، برام یه لذت غریبی داشت. انگار داری محبوبت رو در زیباترین رخش به بقیه معرفی میکنی. یکبار یکی پرسید بعدش چی؟ قدم بعدی چیه؟ اون موقع تازه جلسات آینده پژوهی رو رفته بودم. فکرم مشغول چیزی بیشتر از اتفاقاتی بود که همون لحظه در حال رخ دادن بود. زمانی بود که یکی از اعضای انجمن ام اس برام گفته بود ببین، اگر همین پولها رو به جای خرید ویلچر خرج فیزیوتراپی بچه ها کنیم، یه عده شون اصلا قدرت حرکت رو از دست نمیدن.

خلاصه زنگ زد و پرسید بعدش چی؟ یادمه توی اتوبوس نشسته بودم و آدم زیادی هم سوار نبود و براش از همین رویا گفتم. از رویای اینکه بتونیم پونزده سال بعد کمک کنیم تا آدمهایی که اسیب دیدن و دامنه ی حرکتشون بسیار محدود شده دوباره سلامتشون رو باز بیابند. که این بخش کمک برای وسیله کمک حرکتی، یه بخش کوچک داستان ماست. بخشی که قراره عوض بشه. بزرگ بشه. رشد کنه. رویام رو با جزئیات برات شرح دادم. اینکه یکسال بعد کجاییم. پنج، ده، پانزده و در نهایت بیست سال بعد کجا. براش گفتم چطور و در چند شهر و استان تا همین الان شاخه زدیم. چقدر ویلچر خریدیم. دایره نفوذمون چقدره. با مدارس برخوردمون چطوره. همه چیز رو براش گفتم. با اون صدام که انگار در بیداری دارم رویا میبینم. صحبتم که تموم شد، صدای مرد اونور خط خشدار شده بود. گفت این خیلی بزرگه. گفتم آره. این خیلی بزرگه. شکوهش هم از همینه.

رویای بزرگم رو اما نتونستم به ثمر برسونم. نشد. حیف. خیلی حیف. شبیه بچه ی توانایی که قراره بره جهان رو فتح کنه اما قدم های اولش متوقف میشه. از تمام اون رویای طولانی اما اون لحن صدام بدجور یادم مونده. من یه روز رویایی داشتم. راستش یادمه یه درد عمیق شخصی داشتم اون بهار که باید به چیزی تبدیلش میکردم و شد این رویا. بعدا همین برام یه رویه شد. دردها رو به کارها تبدیل میکردم. تا زمانی که درد از من قوی تر شد و رفتم زیر سیاهی و همه چیز پاشید. گاهی هنوز به صحبت های اون روز پای تلفن فکر میکنم. به صحنه هایی از شهر که از جلوی چشمهام رد میشدند و به خودم که اوقدر امیدوار و محکم بودم. برای همینه که درد از هم پاشیدن اون گروه این طور برام سنگین بود. برای همینه فکر میکنم نتونستم. نشده. تهش، برای من درد و زیستن بدجور به هم پیوند خورده اند.

چرا نوشتم؟ نمیدونم. این روزها خیلی مشغول اینم که ببینم کجام. من کجام؟

Wednesday, October 26, 2022

خانه

اون بخش صورت استانبول که سمت منه، چکیده ی مهربونی از خاورمیانه است. انسانهایی همه تقریبا هم زبان. هم فرهنگ. هم ذائقه و با جاه طلبی های یکسان. مردهایی با خواست یکسان. زن هایی با خواست یکجور. کالسکه هایی پر از بچه که نشانه ی بارور بودن مملکتند. نشانه ی برکت این خاک بین این مردم. خاورمیانه در استانبول زنی با آغوش پذیراست. زنی که دست هاش رو باز کرده و اطمینان میبخشه که هر وقت بهش برگردی، قبولت میکنه. می پذیرتت و تنگ در اغوشش نگهت میداره. 
صبح زن پرسیده بود اهل کجایید؟ گفتیم ایران. گفت چقدر نگران مردمه. گفت کاش برای مردمتون به خیر بگذره. گفتیم آمین. گفت نه. قوی تر از آمین. باید به خیر بگذره. خاورمیانه همون زنه. زنی که باهوشه. تحصیل کرده است و براش امنیت همسایه اش امنیت خودشه. خاورمیانه عطر هل بو داده میون قهوه است. سماق پاشیده شده روی فلافله. خاورمیانه یک جایی میونه ی جان ماست گمونم. سرگردان مابین زندگی هامون. با ضرباهنگ نفس. با آهنگ آزادی. آزادی. آزادی.

Monday, October 24, 2022

آدمهای دوردست

آخرین باری که ف رو دیدم، رفتیم پشت بام نشستیم به حرف زدن و سیگار کشید و دامنش رو سیگار سوزوند و گفت شت. بیست و دو ساله بودیم با دویست و چند روز اختلاف سنی. دو بار تا اون روز با پسرهایی که به شدت پولدار بودند نامزد کرده بود و هر دو بار رابطه رو خودش به هم زده بود چون راضیش نکرده بودند. دوبار خودکشی کرده بود.‌ پدر لجباز یک دنده‌اش رو به زانو در آورده بود و برگشته بود به کشور مادریش. داشت در یکی از شهرهای کالیفرنیا با یه همخونه‌ی گیاهخوار زندگی میکرد که ازش خواسته بود توی ظروفش هیچ جانور مرده‌ای نپزه‌ و یه همسایه‌ی «هات» داشت.
حالا یه دختر خوشگل یازده دوازده ساله داره و یه پسر هفت ساله. چهار پنج سال میشه که جدا شده و فامیل همسرش رو حفظ کرده هنوز. رفت یه دوره آموزشی گذروند و کار پیدا کرد و توی عکسها، یه زن جوان سر به هوا و قد بلنده که همین دیروز پنج کیلومتر دوید.
همیشه هر وقت زندگی سخت میشه یاد ف‌ افتم. سالهاست هر چیزی میشه یاد ف‌ می‌افتم. فکر میکنم ف بود از پسش برمی‌اومد. که میشه از پسش بر بیاییم.


Saturday, October 22, 2022

به همراه سطور نانوشته

می‌دونی، این خونه رو بیشتر دوست دارم. با اینکه هنوز یه چهار دیواری لخته، با اینکه سه تایی داریم در دو بعدی‌ترین جهان ممکن زندگی میکنیم اما بیشتر دوستش دارم. اولین سوپی که پختم آنقدر خوب شده بود که تعجب کردم. هیچ‌چیز خاصی هم نداشت. فقط خوب بود. امروز یه دستور پخت جدید برای کوکوی همیشگی امتحان کردم. این هم خوب شد. درسته آشپزخونه هنوز وجود نداره اما خوبه دیگه. همین خوبه.
 غروب و جزیره‌ها تازگی دارند. بعد از یکسال در شهر دریادار زندگی کردن، هفت روز شد که هر روز نگاهم به دریاست. به روز آفتابی که یکجور قشنگه. به محو شدن مرز آب و آسمان و کشتی سرگردان در روز مه‌آلود. هنوز نمی‌دونم چطور قراره از پس چیزها بر بیام. نمی‌دونم اون مبل سبزرنگی که توی خیالم هست رو پیدا میکنم برای خونه یا نه. اما این خونه خیلی فرق داره. دم صبح بیدار شدم و دیدم کمربند جبار رو میتونم توی آسمون ببینم. دلم برای ستاره‌ها تنگ شده بود. هنوز امیدوارم آسمونش مهربونی کنه باهام.
اما زشت شدم. موها رو که چیدم، یک دفعه زنانگی چهره‌ام رفته. زنی به جاش نشسته که در جنگه. زنی که رد غمگین نبرد توی چهره‌اش جا انداخته. عادت ندارم به این حد زیبا نبودن. چهار ماه پیش هم همین شد. به چشم خودم تغییری که کرده بودم به چهره ام نمی‌اومد و دو سه هفته احساس زشتی همراهم بود و احساس میکردم از جهان شکست خوردم. حالا، این دفعه، شدیدتر. زیبا نبودن من رو توی افسردگی هل میده. نمی‌دونستم. امروز که چند ساعت گریه کردم یادم افتاد با موهای رنگی تاب‌آوریم چقدر بیشتر بود.
دست از شجاع بودن کشیدم. دست از قوی بودن کشیدم. به آدمها میگم که کم آوردم. دیگه فکر نمیکنم بتونم از پس ادای قدرت بربیام. زشت شدم. ترسیده‌ام و جهان نامطمئن، پهناور و ترسناکه. اما غروب آفتاب پاییزی زیباست. خونه چند ساعت روز غرق آفتاب میشه و گربه‌ها توی نور غلت میزنند و میتونم غذایی درست کنم که هر قاشقش بهم لذت بده. جنگ در اوکراین هست. جنگ در ایران هست. و جنگ این دو بخش در زندگی من با تمام قدرت ادامه داره.

Tuesday, October 18, 2022

از خوابها

چند شب پیش خواب دایناسور دیدم دوباره. دومین بار بود و از اولی حدود ده سالی میگذشت. توی یادداشتی که صبح در اون لحظات بیدار شدن و وحشت نوشتم، اشاره کردم که توی فنس یک فیل بوده و بعد یک دایناسور اضافه میشه. من که رسیدم فیله ناپدید شده بود. در نبرد، کشته شده بود. همه چیز شلوغ بود. فرصتی برای رسیدگی به مسائل شخصی نبود. جهان داشت به سرعت تغییر میکرد و گم شدن یک فیل و کشته/ خورده شدنش توسط یه دایناسور چیزی نبود که کسی بهش توجه کنه.
چند لحظه بعد توی خواب تیرکس نازنین (که هیچ شباهتی به دایناسورهای تلویزیونی نداشت و به غایت وحشی بود) دست دراز کرد و مامان و بابا رو در عرض چند ثانیه کشید توی فنسش و تکه تکه کرد. صبح که بیدار شده بودم هنوز گلوم از شدت جیغ زدن درد میکرد.
اینجا نوشته این راهیه که کابوس ها رو به رویا تبدیل کنیم. گلوم شروع به خارش کرده.

Saturday, October 15, 2022

.

درگیر خودمم. درگیر غم شخصی خودم. همون پایین جهان. از خودم خجالت می‌کشم. 
بابت همه چیز.

Thursday, October 13, 2022

به جان

از هزارتوی گشتن دنبال خانه‌ی نو و یافتن و قرارداد و همه‌ی کوفت‌هایی که در پی‌اش رخ می‌دهد، گذشتم. این اولین متن از خانه‌ی جدید است. همه چیز اینبار پر از سر و صداست. همه‌چیز شلوغ است. این یعنی شب‌های طولانی بدخوابی خواهم داشت. همه چیز خیلی عریان است اینجا. باشد فکرش را از سه شب بعد خواهم کرد. فعلا نشسته‌ام در تاریکی و خالی خانه‌ی نو. با سطل و زمین‌شور و شوینده. زل زده ام به تصویر تماما جدیدی از استانبول. دلم برای طلوع ماه و تعقیب حرکت زیبایش در آسمان، برای سکوت، برای تماشای آتش‌بازی هر چند روز یکبار، دلم برای دیدن مدرسه و بازی بچه‌ها، دلم برای نگاه کردن به شهر و مسجد و به یاد آوردن، دلم برای آن چهارچوب لعنتی پنجره، برای یک عالمه جزئیاتی که چسبیده ته خاطراتم تنگ خواهد شد. برای همه‌ی چیزهایی که بهشان پناه می‌بردم.
زورم کم شده. زورم حسابی کم شده. زورم برای زندگی کردن خیلی غمگین کم شده. کاش که بشود و یکبار دیگر از نو شروع کنم.

Sunday, October 9, 2022

یادم تو را به خاطر

روزی که من و میم از هم جدا شدیم، من شکستم. شکستنی نه شبیه وقتی غمگین میشی یا چیزی. شکستن مدل از میانه به دو نیم تقسیم شدن. جوری از بودن رو برای همیشه از دست دادن. میم سوم شهریور رفت. نوزده سال پیش. اون موقع هنوز پروازها از فرودگاه مهرآباد انجام می‌شدند. اولین نفری از نسل ما بود که از ایران رفت. ده سال بعد تقریبا کسی نمونده بود به جز من و دو سه نفر دیگه. همه رفتند. اولی اما میم بود. 
سالهای اول رفتنش همه‌ی جهان در نبودنش خلاصه میشد. من قل دومم رو از دست داده بودم. پایه‌ی همه چیزم رو. اصلا تمام گروه‌های دوستی من با میم مشترک بود. تمام گروههای دوستی خانوادگی. تمام گروههای دوستی کودکی. همه‌ی گروههای دوستی نوجوانی. میم رفت و همه چیز پاشید. علی فقط مونده بود که اون دنیای خودش رو داشت همیشه. مجبور شدم از شهریور اون سال همه‌ی رفاقت‌ها رو از نو بسازم. به جای کانون کودکان و نوجوانان فاز سه، پام به کانون جوانان مرزداران باز شد. همون شهریور. بهمن نشده از طریق وبلاگ با الف دوست شدیم و موندیم و هنوز ستونه برام. اسفند و بعد فاز بعدی مهرماه بعدش آدمهای دیگه. بعد سیل رفقا شروع شدند. هنوز سال هشتاد و چهار حتی شروع نشده بود هنوز تیر نشده بود. هنوز دانشگاه نرفته بودم. یک سال یک سال بزرگتر شدم. زخم نبودن میم اما ناسور موند.
سال هشتاد و پنج یا شش اما کم کم بینمون فاصله افتاد. آدمهای متفاوتی شده بودیم. بلد هم نبودیم فاصله رو درستش کنیم. نشد. نشد. زهر شدیم. 
برای بیست سالگی، یه جشن بزرگ گرفتم برای خودم. روزش رو اما گذاشتم روز تولد میم باشه که برام روز مهمتری بود. هجدهم مهرماه. همه‌ی آدمهایی که دعوت بودند، همون چهار سال دوست شده بودیم به جز علی. کسی نمیدونست من قبلاً آدم دیگه‌ای بودم به جز علی‌. دیر رسید. وسط جشن و شلوغی، بغلش کردم و یک دل سیر گریه کردم. توی عکسهای کیک بریدن و شمع و غیره هم پیشم نشسته. هرچند هرگز هیچ عکسی از اون تولد دستم نرسید. از کل تولد جای خالی میم بیشتر از همه چیز یادم مونده.
بین ما سرما موند. فاصله بدجور موند. نه سال طول کشید همدیگه رو ببینیم و اون هم خیلی کوتاه شد. سه روزی که به شدت دعوامون شد. اصلا نشد حرف بزنیم. بار بعدش هم. بار بعدش هم. توی هجده سال کلا سه بار همدیگه رو دیدیم. من از دستش عصبانی بودم. اون از دستم عصبانی بود. کاریش نمیشد کرد. نه؟
داستان اومدن به ترکیه که پیش اومد، وقتی اومدم بلیط بخرم، گفتم بذار روز تولد میم باشه که همیشه یادم بمونه چه روزی اومدم. هجدهم مهر. گوگل امشب یادآوری کرد که سال قبلش هم همون روز بوده که گربه‌ها رو منتقل کرده بودم خونه‌ی جدید و رسما زندگی رو شروع کرده بودم. انگار یه رسم نگفته رو پی گرفتم که هر سال برای تولدش یه کار مهم انجام بدم. حتی با اینکه گاهی به خودش تبریک نمیگفتم. چرا؟ خب قطعا آنقدر که خرم من. هجدهم مهر از فرودگاه امام سوار شدم و اومدم اینجا. آنقدر همه چیز درهم بود که چند ثانیه بیشتر صحبت نکردیم پارسال. اما خب. همه چیز روز تولد اون بود. چون به نظرم هیچ چیزی به خوبی تولد میم یادم نمی‌مونه. چون اصلا من آدم تولد و ذوق کردن با این چیزهام.
براش چند دقیقه پیش نوشتم آنلاینی برادر؟ احتمالا نباشه. حتی نمی‌دونم فردا وقت بکنه صحبت کنیم یا نه. سال سختی گذشت. سال خیلی سختی گذشت. اما رابطه با میم بعد از نوزده سال جای خوبیه. چی دیگه از زندگی می‌خوام؟ اوه یک عالمه پول. بدن ورزیده‌تر و دونستن اینکه کجای جهانم و جا باید برم و اصلا ریشه میتونم بکنم یا نه. اما میون تمام چیزهایی که این یکسال از دست رفته، میون تمام جنگها، این بهتر شدن ارتباط با میم شبیه ماه کامل میدرخشه در چشمم. همین که چند روز پیش داشتم از فشار دیوانه میشدم و مجبور شدم بهش زنگ بزنم و سلام نگفته منفجر شدم از گریه و گفت نگران نباش من کمکت میکنم درست بشه. انگار دوباره بچه بودیم. نوجوان بودیم. یکیمون یک جا کم می‌آورد و اون یکی می‌گفت نگران نباش. من هستم و کمکت میکنم. همون مدلی که برادر تقریبا دوقلوت می‌تونه بگه فقط. 
امشب شب سیصد و شصت و پنجم ترکیه است. سال کامل میشه. برادرم، سی و شش ساله.

Friday, October 7, 2022

.

 آدمها افتادند به نرمالایز کردن ترس. که طبیعیه بترسیم و زبان به کام بگیریم و کنج عافیت بشینیم و هر وقت خواستیم قاطی مبارزه بشیم، شما از حضورمون ذوق کنین و دست و جیغ و هورا بکشید برامون. زبونی داره ارزش پیدا میکنه. از انزجار دارم میلرزم.

Thursday, October 6, 2022

خاکریز سقوط کرده

فکر کردم که وقتشه غم بزرگ رو تبدیل به غذای زیاد کنم. یک تغار خورشت بار گذاشتم. دوتا پیاز بزرگ. سه تا کنسرو لوبیا. دو بسته و نیم پنیر و بزرگترین بسته ی سبزی قرمه ی باقی مونده توی فریزر. آخرین سنگر قرار بود قابلمه باشه، نه؟ پختم. مخلوط کردم. بو کشیدم. هم زدم. عطر که بلند شد، صدای توی سرم پرسید از این بچه ها که پرپر شدند چند نفرشون قرمه سبزی دوست داشتند؟ 

تیر به بچه هامون خورده. گمونم هیچ سنگری در جهان دیگه نیست. 

Thursday, September 29, 2022

34

 شد اولین سالی که نه کادویی گرفتم، نه کیکی داشتم و نه شمعی فوت کردم. برهوت مطلق.

Tuesday, September 27, 2022

از خواب‌ها

بین ما، و خونه، یک مسیل خشک فاصله بود. حرف زدیم. خونه رو تحویل داده بودیم مثلا اما قرار بود من برگردم و یه کار نیمه تموم رو به انجام برسونم. کار شخصی. حرفمون تموم نشده بود که سرخس‌های ته مسیل به حرکت افتادند. یکیمون -گمونم من- گفتیم حاصل آب شدن یخچال‌های بالادسته. سرخس‌ها حرکت می‌کردند انگار جنگل به حرکت در اومده*. من از روی پل رد شدم و دیدم یخ مثل رودخانه در حال عبوره. گذشتم. رفتم خونه و دیگه جایی برای من نبود. برگشتی نبود‌ راهی نبود. هر چقدر بدنبال یک روزنه گشتم نشد. از خونه که بیرون زدم، مسیل دیگه رودخونه‌ی عظیمی شده بود. هجوم آب هولناک بود. کشتی و جرثقیل مثل اسباب بازی روی آب بودند. من نگران ویرانی پل بودم. دیگه ارتفاع مجاز پل رعایت نمیشد. این سمت مونده بودم. بدون خونه. بدون امکان برگشت به سمت دیگه. و به عبور دنیا در برابر چشمهام نگاه میکردم.

* مکبث

ورطه‌ای میان ماست

کتابی که دارم می‌خونم ترجمه‌ی خوبی داره و کلماتش با دقت انتخاب شده‌اند: ورطه، سیلان،‌ هولناک. هر کلمه‌ی با دقتی من رو چند لحظه‌ی کوتاه نگه میداره که مزه کنمش. این دنیا رو دوست دارم.
به جای کتابهای جدید که پر از لغات نیمه فارسی و نیمه انگلیسی شده‌اند، این یکی واقعا ترجمه شده.

Friday, September 23, 2022

سکوت

نون، وسط چت کردنمون هیستوری رو پاک کرد. واکنش اولم خشم بود. بعد براش نوشتم فلانی، دوستت دارم. بوسه فرستادم. و رفت تا به هراس قطعی اینترنت بپیونده.

Wednesday, September 21, 2022

هزار و چهارصد و خون

جرالدین، عزیزم
امروز سی‌ام شهریور هزار و چهارصد و یکه. تازه چند روزه فهمیدم آدمها به امسال میگن سال چهارصد و یک. یعنی یکسال و نیم بعد از شروع رسمی سالهای با شمارنده چهارده، تازه فهمیدم مردم چطور صحبت می‌کنند. نزدیک یکسال میشه که ایران نیستیم. قبلش هم توی غار خودمون بودیم. اما این زمان زیادیه. حواست هست؟
جرالدین جان،
امروز تو دهنی محکمی خوردیم. ایران از همیشه انقلاب‌تره. ما اینجاییم. من عادت ندارم گوسفند باشم. همیشه بز بودم و حالا اینجا پشه هم نیستم. هیچ. دردش زیاده. دردش عجیبه. رفتیم دم در سفارت و جمعیت به شدت کم بود. آدمها دغدغه‌شون خودشون بودند و مشخصا کیس پناهندگی جور کردن. سکوت، وحشتناک بود. سکوت، بالاتر از صدای احمقانه‌شون پیچیده بود. اما خب دخترم این واقعیت دنیای جدید توعه‌.
باید دقیقا چند روز بعد از اینکه خونه‌ات رو توی کشورت از دست دادی میدیدی مهاجرت دقیقا چطوره. دیدی؟ تصویر امروز از تمام چیزهایی که تا حالا تجربه کرده بودی واقعی‌تر بود. این چهره‌ی اصلی خروج از ایرانه. این انتخاب خودته.
جرالدین، کره خر درون من،
می‌دونی که دیگه حرص خواهی خورد. این بی‌ریشگی و بی‌مایگی اتفاقات پاره‌ات خواهد کرد. راهش این نیست. تا یکم آبان سال بعد وقت داری تصمیم بگیری چه می‌کنی. یا زندگیت رو مرتب کن و ببین که دنیا زین پس این شکلیه و هرگز پشت سرت رو نگاه نکن. یا زندگیت رو مرتب کن و برگرد و دوباره خونه بساز. برزخ جای خوبی برای زندگی نیست. برزخ جای درستی برای زندگی نیست.
تو گوسفند نیستی جرالدین. تو بزی‌. بز باش عزیزم. زندگی باارزش‌تر از اونه که بز نباشی.
بز باش کره خر.
دوستدار تو، ه.

Saturday, September 17, 2022

ژینا گیان

اون دختربچه‌های هشت ساله رو یادتونه که چهار سال پیش به جرم رقصیدن روی صحنه در برنامه‌ی شهرداری بازداشتشون کردن و خانواده‌ها مجبور شدند با شناسنامه ثابت کنند زیر نه سال دارند؟ اونها الان حدودا سیزده ساله‌اند. 
چقدر هراس زندگی کردند. چقدر دردناکه دونستن اینکه بچه هامون اینطور بی‌پناهند و ما فقط خشم روی خشم ذخیره میکنیم‌

تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای، تو بگو

 چشم‌هام رو می‌بندم و غذا می‌خورم. چشمهام رو می‌بندم و مسواک می‌زنم. چشمهام رو می‌بندم و سیب زمینی‌ها رو خرد می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و دوش میگیرم. 
انگار چشم‌ها ضرورتشون رو در روزمره از دست دادند. و خب، چه فرقی می‌کنه سیاهی با سیاهی؟

Wednesday, September 14, 2022

.

اینستاگرام رو باز کردم و گفتم بذار بعد از چند ماه یه عکس جدید بذارم. رفتم توی عکسهای دوربین و دیدم نزدیک دو ماهه دیگه از خودم عکس نمی‌گیرم. 

Tuesday, September 13, 2022

احرام

توی یکی از شلوغترین خوابهای این چند وفت، یه گوشه ی خواب وایستاده بود. بدون حرف زدن. بدون هیچی. فقط مشخص بود حواسش به منه. کلافه که شدم، حرکت کردیم سمت هم. بغلش کردم. سلام کردیم. بعد همه چیز بهتر شد. بیدار که شدم، براش نوشتم رفیق، توی خواب دیدمت و این رو گفتیم. توی خواب هم حضورت نعمت بود. مثل همیشه ی خودش پیامم رو ندید. به وقتش میبینه. چند ماه بعد. چند روز بعد. 

کل روز یادم بود یک گوشه بود. با هم هیچ برخورد دیگه ای نداشتیم. آدم از زندگی به جز این چه غنیمتی میخواد؟ رفیقش باشه و نگاهش کنه.

Friday, September 9, 2022

.

 نشستم سر کار و دارم با هزار جمله بندی مختلف با وسایلم خداحافظی میکنم و آرزو میکنم از این به بعد هم به برکت استفاده بشن. انگار که وسط یک مراسم جادو باشم.

پلاک 43

 امروز عصر - شش بعد از ظهر به وقت تهران - کسی میرود و آنچه ماندنی است - هفده کارتن کتاب - را منتقل میکند به انبار. دو سه کارتن وسایل دیگر. سه تابلو. تمام زندگی باقیمانده در پلاک چهل و سه. پایین تر از تخت طاووس. دیشب خوردم به دختری که تازه خانه گرفته بود. شاید یکی دو روز پیش. بهش پیغام دادم و قرار شد مابقی وسیله ها را تحویل بگیرد. ریزه پیزه هایی که هیچ ارزش مادی خاصی ندارند اما برای شروع زندگی لازمند. عالی اند. ضروری اند اصلا. برای وسایلی که میروند انبار، غمگینم. از معنی وجودی انبار غمگین میشوم. یعنی چیزی منتظر بماند که شاید زمانش فرا برسد. یک جور امید بیهوده ی دردناکی درون معنای انبار خوابیده. از پیدا کردن دختر خوشحالم. دیشب شناختمش. مطمئنم قدر وسایلی که دستش میرسد را خواهد دانست. شاید به اندازه ی خودم. زندگی همین است نه؟ نوبت بازیت که تمام شد، از سر میز بلند شو که نفر بعدی بنشیند.

تا دوباره نوبت تو شود.

Wednesday, September 7, 2022

لی: آتش، پیوستگی.

 با هم قرار گذاشته بودیم بریم لمیز. لمیز تجریش. تقریبا میدونستیم چی میخواییم سفارش بدیم. موکای بزرگ که اون موقع لمیز توش شکلات فرمند میزد و طعمش به غایت مطلوب بود. بعد داستان ادامه پیدا کرد. اینکه شاید بهتر باشه اول بریم کتابفروشی شمس که من چون دوستش داشتم ازش خرید میکردم نه به حسب نیاز. بعد بریم لمیز. خیال کشدار و ادامه دار بود. که بعدش چی. بعدش چی. فکر کرده بودیم اگر نشد؟ استانبول. دم دست ترین نقطه ی جهان که توش نشد وجود نداره. همه چیز شدنیه. و بعد دوباره جزئیات. جزئیات. جزئیات. یکبار توی تلاش های مالی اون زمانم - لعنتی چه مسیر عجیبی بود - توی یه بوتیک خصوصی خوردم به یه تاپ خورشیدی. نه زرد. نه نارنجی. خورشیدی. میدونستم به رنگ پوستم میاد. میدونستم توی چنین لباسی قشنگ میشم. فکر میکنم ده سال پیش هشت هزار تومن بود. شاید بیشتر بود. شاید کمتر بود. تاپ رو که خریدم، میدونستم حتی چه چیزی خواهم پوشید. فقط موند دیدار

تاپ ده سال با من اومد. هرگز پوشیده نشد. نه چون همدیگه رو ندیدیم. دیدیم اتفاقا. هفت سال بعد از قرارمون، دسامبر قبل از کرونا. قبل از سقوط هواپیما. قبل از در هم پیچیدن جهان. با هم رفتیم یه کافه بغل تالار رودکی. شنف دیدار جای. اول ایستگاه متروی دم خونه ی من قرار گذاشتیم. بعد یادم نیست راه رفتیم یا ماشین گرفتیم تا اونجا. هیچ کدوم موکا سفارش ندادیم. خانمی که سفارش میگرفت، اومد و در توضیح اینکه چرا قهوه ها انقدر گرونند توضیح داد هر قهوه سه مرحله مزه داره و فراوری درستی شده. قهوه سفارش داد. نوشید و قیافه اش انقدر خوشگل متعجب شد و از کیفیت قهوه جوری تعریف کرد که من به خنده افتادم.

بعد حرف زدیم. حرفهایی که توی اون شش سال و پنج ماه حرف نزدنمون من به هیچ کس نگفته بودم. راجع به کتابهایی که با هم میخوندیم حرف زدیم. در مورد فلان نظریه که موضوع بحثمون بود حرف زدیم. در مورد موش ها حرف زدیم. چند دقیقه طول کشیده بود صحبتمون شروع بشه و بعد انگار زمان هرگز نگذشته بود. زمان اصلا وجود نداشت. انگار فقط این وسط یه فرصت برای بیشتر آموختن داشتیم. برای امتحان کردن همه چیز. صحبت که تموم شد قدم زدیم تا مترو. رفت. در رو بستیم. اون موقع فکر کردیم برای همیشه. احتمالا هم درست فکر کردیم.

دیروز کمد رو ریختم کامل بیرون. از این به بعد میخوام هر چیزی دارم رو استفاده کنم و دور بریزم. جای وسیله ی جدید نخواهم داشت. همین الان هم، از سی کیلو خیلی بیشتر وسیله دارم. حتی از دو تا چمدون بیست و سه کیلویی هم وسایلم بیشتره. گام بعدی، هر چیزی که باشه، یعنی اضافه بار خواهم داشت. برای همین باید شروع کنم مصرف کردن. باید شروع کنم تموم کردن. هر چیزی رو نمیپوشم باهاش خداحافظی کنم. هر چیزی رو میپوشم حالا وقتشه که استفاده کنم. اکنون. همین برش زمانی. دیگه وقت دیگه ای نیست. رفتم سراغ لباسهایی که نمیدونم چرا هنوز همراهمند. جامپ سوت سرمه ای لختم از کمد در اومد. ژیله ی پولک دوزی شده ی ژیگولی و تاپ خورشیدی. لباسهایی که فکر کرده بودم یک روز نوبتشون میرسه که پوشیده بشن. که نپوشیده شدنشون برای اینه که در شهری هستم که اهل این لباس نیست. اینجا فهمیدم من این آدم نیستم. نه بده این. نه خوبه. فقط من همینم. آدم پوشیدن این لباسها هستم اما در خلوت. آدم آرایش کردن و مرتب شدن و طرح های غریب مو و لباس برای خودم. 

و شاید آدم یک حرف رو سالها نگه داشتن و پروروندن تا زمان گفتنش برسه.

میدونی، دلم میخواد کیسه رو باز کنم و تاپ رو در بیارم و فکر کنم یک روز میپوشمش. نه در فرودگاه استانبول. نه در لمیز تجریش و قطعا زیر مانتو. دلم میخواد اما نگهش دارم. دلم میخواد فکر کنم یک روزی دوباره به این شماره های مهجور توی گوشیم پیام میدم. اما همینطوریش، از شدت ثبات آدمی که هستم ترسیده ام. حالا رویاهای ده ساله، پونزده ساله دارم که هرگز بهشون فرصت تجلی ندادم. میدونی، تاپ یه مثاله. میترسم همه ی زندگیم پر از این تکه هایی شده باشه که نذاشتم زندگی بشن. که زندگی نشدن. که منتظر موندن تا یک روزی. یک جایی. هرگز توی این ده سال نشد تاپ رو ببینم و بپوشم و یاد قرارمون نیفتم. تا چند سال اول به نظرم پوشیدنش حتی درست نبود چون موقعیت داشت. بعدتر اما، در خلوت خودم پوشیدم هرچند هنوز فقط یک یادآور بود. هر بار. هر بار.

نمیدونم این شخصی کردن هر چیز تا پای جان، خوبه یا بد. نمیدونم. همه چیز اما خیلی عجیبه. زندگی عجیبه. من هیچ وقت بهش عادت نکردم. و خب کاش نکنم. حالا که سیاهی از روی گرده ام بلند شده، دوباره از همه چیز تعجب میکنم. هر روز که از خواب بیدار میشم از زیبایی روز تعجب میکنم. هر دفعه که به آسمون نگاه میکنم از شکل ابرها متعجب میشم. از صدای اذان. از شکل غروب. از حضور ستاره ها در آسمون این شهر با این شدت آلودگی نوری. وقتی اومدم این شهر، اینها دستم نبودند. فقط با وسایل اومدم. سیاهی سنگین بود. وقت رفتن حالا شاید باید خیلی از وسایل رو بذارم و برم. به جاش این شگفتی و لذت رو ببرم.

بذاریم زندگی ادامه پیدا کنه. نه؟ تا سالها. تا زمانی که وقتش برسه.

Tuesday, September 6, 2022

.

اینجا نوشته:
او تمام شک‌هایش را نوشت. همه را پذیرفت.

Saturday, September 3, 2022

اینجا جای یک عبارت تفضیلی است

 به بچه ها گفتم یهو هیچ جا نیستم. یهو تمام بندها پاره شدند. از دونستن اینکه هیچ جایی پشت سرم نمونده که بهش برگردم به شدت آسیب پذیرم. وحشت زده نه. آسیب پذیر. از دونستن اینکه فلان کتاب که گوشه ی کتاب خونه جا مونده دیگه هرگز دستم نمیرسه. تموم شد. برای همیشه از مالکیت من خارج شد. از دیدن گلدون هام که اونطور خشک شده بودند یا آسیب دیده بودند و حالا میدونم هر چی براشون پیش بیاد از این که این یکسال پیش اومده بدتر خواهد بود. زخمی ام از دیدنشون که خالی از حیات بودند. که هیچ کدوم هیچ قد نکشیده بودند. از دونستن اینکه هر چی مونده میره سطل زباله. دیگه دست هیچ کس نمیرسه. میره سطل زباله. تموم میشه. زخمم از این. از اینکه یادم موند آلبومم رو چسب کاری کنم اما یادم رفت بذارمش توی کارتن زخمی ام. میترسم برای همیشه از دستم بره. بعید نیست. دیگه هیچی بعید نیست. هر چیزی باقی مونده دیگه از دست من خارج شده. برای همیشه یا یک مدت بسیار طولانی خارج شده. دیگه نمیدونم کجام. هیچ نخی نمونده. اینطور پاره شدن خیلی ترسناکه. خیلی.

یکی نوشت چه عزاداری عمیقی. دومی نوشت آره. سوگه این. سوگ.

Thursday, September 1, 2022

.

 از خونه زدم بیرون به بهانه ی اینکه زیادی توی خودت بودی. از پرچم قرمز عکس گرفتم. از ابر توی آسمون عکس گرفتم. وقت برگشتن آقای میوه فروش پرسید تو ترک نیستی؟ گفتم نه. رسیدم خونه. لباسهای رنگی رو ریختم ماشین. به رد جدید آفتاب روی تنم  نگاه کردم و طبق همیشه حیرت کردم از این تجربه که هنوز خیلی جدیده برام. بعد فکر کردم که تا دیروز غمگین بودم. قبلش نو رسیده بودم. امروز اما مهاجرم. دیگه از این به بعد، مهاجرم.

به تمامی. برای همین جزئیات.

Wednesday, August 31, 2022

الف استودیو

 میدونی کِی چیزی تموم میشه؟ وقتی تو خوابم، بره. مثل خواب آخر خونه ی بهار که بعدش تموم شد. مثل اون مرد که توی خواب از کوچه ام عبور کرد و تموم شد. مثل همه ی چیزهایی که توی خواب ازشون خداحافظی کردم. به کمال. به دل. حالا یک عالمه چیز جدید دارم برای پشت سر گذاشتن. یک عالمه خداحافظی برای به زبون آوردن.

خواب دیده بودم رفتم حیاط خونه ی بهار. داشتم به سایه ی برگ انجیر روی زمین نگاه میکردم. به اون خنکی قشنگی که ایجاد میکرد دل داده بودم. کیف میکردم از اون سایه روشنش. آخ که چه خوب بود. این دفعه رفتم دم در. تبدیل به یکی از استادیوهای تهران شده. دستم نرفت زنگ بزنم و برم تو. ته کوچه ایستادم و نگاهش کردم. هی دقت کردم. هی نگاه کردم. هی دقت کردم. هی سر کشیدم. دیدم اثری از درخت دیگه نیست. حالا نمیدونم اندوهی که با خودم آوردم از بی ریشه شدن خودمه یا از نبودن درختم.

.

هیچ چیز زیر آسمان همیشگی نیست.

Wednesday, August 24, 2022

.

بلد نیستم از خودم مرخصی بگیرم. یا خودم رو جا بذارم. دلم میخواد جیغ بکشم از خودم. که بنویسم. بدون فکر. بدون ویرایش. بدون برگشت.

Monday, August 22, 2022

.

زنگ زدم از بابا اجازه گرفتم که برای میم و دخترهاش چیزی بگیرم. به رسومات که میرسد، من بدجور گیج می‌شوم و مطمئنم قانون محکمی داریم در این مورد و من بلدش نیستم. گفت اشکال ندارد بگیر اما حتما گل‌گلی باشد و افراط هم نکن. 
چند روزم به گشتن گذشت. پاساژهای مختلف. نقاط متفاوت شهر. برندهای مختلف و انواع لباسها. برای دخترها انتخاب کردن ساده بود. برای خود میم اما، دست روی هر لباسی گذاشتم بغض غافلگیرم کرد. آخر فکر کردم شاید درست‌تر این است برای خودم لباس سیاه بخرم.
از فکر اینکه زن فکر کند سوگش را دست کم گرفته‌ام نگرانم. از اینکه به نظرش اندوهش را سبک گرفته باشم. کاش از عرف و رسم خانواده دفترچه داشتیم که نگاه میکردم حالا باید چه کنم. فکر اینکه راهی هست که خارج از دانسته‌های من است، سرگشته‌ترم می‌کند.

Sunday, August 21, 2022

.

چی میشه که جزئیات یادمون می‌مونه؟
سالها پیش ف برامون قهوه ترک درست کرد. وقت ریختن توی فنجون، گفت که که سخته با دست چپ از وسایل راست دست‌ها استفاده کردن. چند سال گذشته؟ شش؟ هفت؟ من هنوز بخوام از ف صحبت کنم میگم اون دوست چپ دستم.

Saturday, August 20, 2022

به تو

دیگه کلمه ها رو خطاب به تو نمی‌نویسم. نوشته‌هام شبیه حرف زدن با تو بودند. متن‌ها رو انگار از میانه‌ی مکالمه برش زده بودم. یک دفعه ناپدید شدند اما. حواسم جمع شد که این غربت عجیبم در جهان چطور خودش رو توی کلمه‌هام متجلی کرده. دیدم دیگه به عادت اول جملاتم نمی‌نویسم که "میدونی" جوری که انگار جهان از دونستن تو هویت پیدا می‌کنه. میدونی؟ من دیگه نمی‌خوام با زندگی گلاویز بشم. اسرائیل من به خیمه اومد و کشتی گرفتیم و من رو شکست داد. و حالا، صبح فرداست.

میدونی؟ حتما می‌دونی تو. که من شب رو بیشتر دوست داشتم. و چقدر توی این جمله ناامیدی هست.

جمعه

چند روز پیش یه کیف خیلی خوشگل چرم دیدم. از سری چیزهایی که آدم دلش میخواد داشته باشه. از پشت ویترین نگاهش کردم فقط. کیف من رو صفورا سه سال پیش از افغانستان سوغات آورد. ایدئولوژیم میگه تا وقتی این کیف داره کار میکنه - آخراشه بچه البته. داره درزش باز میشه - بهتره کیف نو نخرم. و البته که کنارش خریدن چرم رو هم نادرست قلمداد میکنم. توی سکوت این روزها، به دیوارچه های اینطوری که میخورم یکبار دیگه فکر میکنم به ایکه چه جای عجیبی هستم. حالا شده سیزده سال که این اصول رو جسته و گریخته دارم رعایت میکنم. هنوز از تبعاتش تعجب میکنم. 
زندگی چقدر عجیبه.

از یادداشت های روی برجک نگهبانی

 از پنج شبی که به روز کاری ختم میشد، سه شب خیلی بد و یک شب کمی بد و یک شب خوب داشتم. دو شب مجبور شدم قرص بخورم و هر روز یک جور جدید خودم رو از زیر آوار بیرون کشیدم که سر موقع به کار برسم. فکر کردم توان یک روزش رو هم نداشته باشم. توانم به یازده شب روز جمعه کشید. این یعنی خوب. یعنی کافی. حال بد نمیشه نباشه. زندگی نمیشه ایده آل باشه. همینه دیگه. اصلا فرض کن از این بیشتر نمیتونم متغیرهای زندگی رو کنترل کنم. دستم به همین قد میده. 

آدم هی به خودش بگه همینه دیگه. همینه. نه؟

Thursday, August 18, 2022

پنجشنبه

بخش درونی ام یک قدم پایین تر رفته. سکوتش عمیق تر شده. لا به لای یادداشت هام هست. قوی. عجیب. اما بین تصویر بیرونی ام و درون بدجور شکاف افتاده. هیچ کاریش نمیشه کرد. هیچ کاری هم احتمالا نباید انجام داد. گمونم مقتضیات این روزهاست یا شاید لاجرم این سن و سال. یکی دیگه شدم. دلم میخواد میشد و بیشتر حرف میزدم. دلم میخواد کلمات رو فقط برای خودم نگه دارم. کجام؟ سر همین دو راهی.

Wednesday, August 17, 2022

از یادداشت های روی برجک نگهبانی

توی اطرافیانم، تقریبا به ندرت یه رویکرد اشرافی میبینم: اون تلاش برای ساختن بهترین ِ خود، بدجور رنگ باخته. تمرکز فقط داره به سمت ساخت زندگی مادی میره و پیشرفت های خوبی هم رخ میده اما اون تلاشی که قبلتر روی ساختن بهترین ورژن خود بود، یا تلاشی که وقتی زندگی آدم حسابی های تاریخ رو میخونی باهاش مواجه میشی، جاش به شدت خالیه. آدمهای تحصیل کرده، آدمهایی در موقعیت کاری نیمه خوب یا خوب، به حوزه ی خودسازی که میرسند بدجور پای کمیتشون لنگ میزنه. برخوردشون با زندگی فرق چندانی با آدمهای عامی و بد دهن اطراف نداره. این خیلی تلخه. رویکرد از بین رفته. انگار آدمها تا وقتی بهترین متریال دستشون نباشه خودشون رو موظف نمیدونند عملکرد درستی داشته باشند. و خب متریال بد و خوب و عالی همه سه خیلی نسبیه.
بدترین بخش خودمم. ندیدن خودم. میترسم از اینکه رویکرد اشرافی خودم رو از دست داده باشم. که تلاشم برای ساختن بهترین خودم از دست رفته باشه. کجای زندگی ام؟ اینجا.

Tuesday, August 16, 2022

001

 کسی که بزرگ نیست، نمیتونه بزرگی کنه.

Tuesday, August 9, 2022

رود

 خودم رو از لا به لای این کلمه ها نگاه میکنم. خودم رو از همین میون پیدا میکنم دوباره. آروم انگشت می برم زیر عادت ها. با خودم آشنا میشم. به یاد خودم میام. تپق ها و تکرار کلام میخندونتم. میبینم چقدر گاهی کلمات سخت بیرون میان. مبینم چقدر گاهی همه چیز شیرین پیش میره.

Monday, August 8, 2022

هوای حوصله شرجی است

کلام ناکارآمد است چون انسانها یکجور از کلمات برداشت معنایی نمیکنند. مثلا من سعی میکنم حس نوچی تن در امروز را، یا مثلا حس بی تابی مبهم گزگز گونه ی در روال این روزها را با کلمه توصیف کنم. اولی میشود امروز هوا اینجا شرجی است. یا دومی: کلافه ام. بعد تو - که کلمه ها را میبینی - چشم هات این دو جمله را میخواند: امروز هوا شرجی است. و کلافه ام. بعد یا از جملات ساده میگذری یا فکر میکنی به یک روز شرجی یا به یک حس کلافگی. هوایی که احتمالا شبیه هوای امروز این شهر نبوده. کلافگی که میتواند ناشی از هر اتفاقی باشد. آدم، اگر به صرف کلام قرار بود ارتباط برقرار میکرد، خیلی تنها بود. خیلی تنها.
فکر کرده بودم که کاش صحبت میکردیم. از خودم پرسیده بودم که خب مثلا اگر قرار بود حرف بزنی، از کجا شروع میکردی و تا کجا می رفتی؟ بعد یاد بی کفایتی کلام افتادم. یاد تمام دفعاتی که یک باره و دوبار و ده باره تلاش میکنم موضوعی را توضیح بدهم انگار بخواهم بگویم ببین، شرجی یعنی این. نوچی یعنی این. گزگز تن یعنی این. من اینطور احساس بی تابی میکنم. فکر کردم که چه بیهوده. دلم خواست اما صحبت کنیم. نه. دلم خواست حرف بزنم. شنیده شوم. فهمیده شوم. نه که پاسخ بشنوم. دلم خواست فکر کنم حساسیت به گرما، به رطوبت، به نوچی فقط مختص من نیست. (دلم میخواهد مشخص باشد که منظورم از گرما و رطوبت و نوچی، فقط گرما و رطوبت و نوچی نیست.) شروع کردم حرف زدن. راه رفتم و حرف زدم. راه رفتم و حرف زدم. حرفهایی که هرگز نزده بودم. در خیابان هایی که هرگز نرفته بودم. کوچه های جدید. خیابان های جدید. آدم هایی که میدانستم احتمالا هرگز از کنار هم بعد از این رد نشویم. بخشی از شهر که احتمال اینکه دوباره بروم به شدت کم است. پانصد قدم. هزار قدم. دو هزار قدم. ده هزار. پانزده. بیست. بیست و شش هزار و نهصد و سی. بعد صدای درون سرم آرام شد. همه چیز انگار بیرون ریخت. 
من خیابان ها را به شمایل کلماتی میشناسم که وقت عبور از آنها  به غلیظترین شکل تجربه شده اند. مثال عزیزش؟ تهران. میدان گلها. خیابان گلها تا امیرآباد. تلفیقی از صدای خنده و آغوش و مهربانی. حالا باید روی نقشه علامت بزنم و این بخش شهر را دوباره نامگذاری کنم که خیابان اوقات نوچ.
اما ثمربخش.

.

گمونم محترم بودن زیبنده‌ترین چیزیه که یک نفر می‌تونه به شخصیت خودش اضافه کنه.

Sunday, August 7, 2022

43

 یه فرق بزرگمون - درد این تفاوت تا مغز استخوانه - یکسان نبودن مفهوم خونه در روان ما دوتاست. هزار تا دلیل میتونه داشته باشه که نتیجه انقدر متفاوت شده. از تفاوت جنسیت گرفته تا حس پناهی که خونه به من میده تا تلاشی که برای اضافه کردن هر تکه ی کوچک به خونه انجام دادم تا زندگی اون شد که هر کس پاش رو زیر سقف من میذاشت، میگفت انگار وارد روانت شدم. آخرین روزهای آخرین خونه ی ایران داره میرسه. مشخص نیست هنوز برگردم و این کتاب رو با فصل و صفحه و جمله ی آخر تموم کنم یا همه چیز یک دفعه ناپدید بشه و تمام. ارتباطم با قدیم داره نازک میشه. داره پاره میشه. 

زندگی افتاده دست یه روتیواتور. هر چند  روز یک بخش جدید داره زیر و رو میشه. میدونم شخم زدن زمین، اگر آدم باشی برات خوبه. اما حس میکنم یه کرم خاکی ام که هر دفعه توی این شخم زدن ها خطر پاره شدن تنم از وسط هست.

شنبه

آدم‌ها با من مهربونند. اگر قرار بود یک دونه سوپر پاور نام ببرم همین رو می‌گفتم. آدمها، چهره‌ی بهترشون رو به من نشون می‌دن.
سین میگه بابت اینه که من به حرفهای آدمها سعی میکنم توجه کنم (البته سعی رو من اضافه کردم که کمی جمله فروتنانه بشه). یعنی مثلا اینکه فلان زن نسبت به بقیه با من بهتر برخورد میکنه، معلول اینه که من وقتی زن رو میبینم ازش میپرسم چطوره و به حرفهایش گوش میدم. خودم اما فکر میکنم همین که آدمها با من صحبت میکنند، بخشی از سوپر پاور منه. هر چند کاش قدرت تسکین داشتم. قدرت مرهم گذاشتن. و البته قدرت خلق فراوانی‌ام دوباره برمیگشت.
راستش بدجور خوردم زمین. تنها چیزی که نگهم داشته همین دونستن مهر اطرافمه‌. هیچ وقت زندگی رو به یاد نمیارم آنقدر ترسیده باشم. آنقدر نگران باشم. اما بی‌انصافیه نبینم کجام.

Friday, August 5, 2022

شب

همه‌ی چراغ‌ها رو خاموش کردم به جز چراغ بالای سینک. با صدای آب و سکوت شروع کردم ظرف شستن و بعد سابیدن و سابیدن تا همه چیز تمیز شد. چراغ آخر رو هم خاموش کردم.
توی خواب، وسط اون بلبشو و وقایع، یکی گفت واو، چه آشپزخونه رو تمیز کردی. ظرفها رو. سینک رو. توقع نداشتم. چندین بار هم گفت. 
همه چیز یک طور دیگه بود به جز این یک نقطه. فکر کنم دیگه باید بپذیرم از درک خوابها عاجزم.

Wednesday, August 3, 2022

روزها

اینجا هم باید گوشی رو دوباره رجیستر کنیم - برای همه‌ی کشورها همینه؟- و بدون رجیستر گوشی حدود صد و بیست روز در سال کار میکنه. بعد میشه جای اسلات سیم کارت رو عوض کرد و دوباره صد و بیست روز. یه قانون دیگه هست مخصوص دوران کرونا، که هر دو ماه میشه رجیستر گوشی رو رایگان تمدید کرد. گوشیم رو برای همین رجیستر دائم نکردم من. اگه همه چیز درست پیش بره، سال بعد هم نیازی به رجیستری نیست. 
حالا چند روزه درهای غار رو باز کردم و رفتم توش. فقط مچ پام بیرونه. دو تا صد و بیست روزم تموم شده و دلم نمی‌خواد به شبکه وصل بشم. دلم میخواد گم کنم خودم رو. از خونه بیرون بزنم و دیگه هیچ جا نشه ردم رو گرفت. امروز داشتم فکر میکردم اگر باز حوا‌س‌پرت بازی در بیارم و اینترنت خونه مهلت پرداختش بگذره و قطع بشه، انگار با صدای ترکیدن حباب، بودنم زیر سوال میره. نشستم و خیال ساختم که اون موقع چکار می‌تونم بکنم. البته که همیشه میشه رفت یه کافه نشست و ارتباط رو وصل کرد. 
فعلا اما دلم میخواد فکر کنم که غاری هست بشه بهش پناه برد. هر وقت روز هر جا ساختش. از جهان محو شد. البته که گمونم تلاش زائدیه. ما هیچ کدوم اونقدر مهم نیستیم که باشیم. کلش یه پلک زدنه فقط. نه؟

چهارشنبه

 حالم؟ جاده ی چالوس. از تهران. بعد از سیاه بیشه. ابتدای هزار چم. اونجا که قبل از زلزله هفت دخترون بود و بعد از زلزله یکی دوتا از تخته سنگ‌ها شکست. جاده اما هنوز بود و پیچ‌ها هنوز بودند. همونجا. مابین اون پیچیدن‌ها و خنکی گزنده‌ی هوا و ارتفاع کم شدن و آبشار لعنتی و پیچ و پیچ و راستی آدامس داری و پیچ و کف و ادامه‌ی مسیر.


Monday, August 1, 2022

دوشنبه

رساندن فشار به حداکثر.

مانترا

عمیقاً احساس امنیت می‌کنم. میدونی؟ میون طوفان و وحشت و اضطرابم اما هسته‌ی جهانم امنه‌.

Saturday, July 30, 2022

غریبه‌ی کوچک

معمولا بیست سوالی اینطوری شروع میشه که می‌پرسی: جانداره؟ اگر جواب منفی بود، نتیجه میگیری که جواب در گروه بی‌جان‌هاست. بدون در نظر گرفتن اینکه شاید در مورد ویروس صحبت کنیم. در گروه جانداران هم، سوال اینه که گیاهه؟ اگر نه، فرض میکنیم هجده جواب بعدی ما را به گونه‌ای از جانوران خواهد رساند با اینکه ممکنه منظور، قارچ باشد. قارچ زنده است. یک جایی اون وسطهای موجودات و با همه چیز فرق دارد. ما زنده فرضش نمی‌کنیم. من حداقل زیاد شنیدم در مورد درد کشیدن که صحبت میکنیم، دانه دانه حیوانات و حشرات را در نظر بگیریم و یا به گیاهان فکر کنیم که درد می‌کشند یا نه. اما هیچ وقت در مورد رابطه‌ی درد و قارچ چیزی نشنیدم.
قارچ همه جا هست. از قارچهای قنقلی با حضور در مخمر نان و شراب در زندگی ما گرفته، تا کپک و قارچ‌های چتری. موجوداتی که چون گیاه نیستند و توان فوتوسنتز ندارند، مثل ما مصرف کننده مواد اندام دیگر موجودات هستند تا بتوانند زندگی کنند. اما رابطه‌شان با جهان پیچیده‌تر از ماست. مثلا قارچ‌ها عامل ساخت چیزی در جنگل هستند که به نظر من بسیار شبیه اینترنت انسان‌هاست. 
جنگل‌ها چطور دوام می‌آورند؟ یعنی چطور می‌شود که ما این همه در مورد لزوم وجود نور و آب/ رطوبت برای رشد گیاهان میخوانیم ولی در واقعیت در دل جنگل‌ها درخت‌های قدیمی آنقدر بلند و ستبر هستند که هیچ نوری به درختچه‌ها نمی‌رسد و باز درختان کوچک آن گونه به حیاتشان ادامه می‌دهند؟ اگر نور آنقدر حیاتی‌است، این تضاد چطور ممکن می‌شود؟ در حالی که همان درخت نو رسیده در فضای مصنوعی با نور معمول جنگل دوام نخواهد آورد.  خوراک فکری خوبی است، نه؟
ما به ریشه به عنوان اندامی از درخت فکر میکنیم که مثل لنگر، درخت را به بستر رشدش پیوند می‌دهد. از طرف دیگر ریشه از زمین آب و مواد مغذی را جذب می‌کند و به گیاه اجازه رشد بیشتر و سریع‌تری می‌دهد. اما ریشه فقط به درخت وصل نیست. ریشه های درختان برای عملکرد بهتر به قارچ‌ها نیاز دارند تا هم خودشان را بازسازی کنند و هم فسفر و دیگر مواد معدنی را جذب کنند. البته که قارچ نامناسب می‌تواند گیاه را بخشکاند. 
اما همین؟
قارچ‌ها یک شبکه گسترده اطلاعاتی در کف جنگل ایجاد میکنند که در خدمت درخت مادر -یا بلندترین و قدیمی‌ترین و ریشه‌دارترین درخت جنگل - است. یعنی اطلاعاتی مثل ورود یک حیوان، آتشسوزی یا کم‌آبی در بخشی از جنگل یا نیاز یک درخت کوچک به غذا از طریق شبکه قارچی کف جنگل یه سرعت منتقل میشود. در جواب، درخت مادر می‌تواند با ریشه‌هایش ریشه‌ی درخت کوچک را پیدا و به تغذیه و دوام آن کمک کند. یا در برابر مهاجم، صمغ یا واکنش شیمیایی درست ایجاد کند و به بقیه‌ی درخت‌ها هم دستور مناسب بدهد. در واقع قارچ‌ها کمک می‌کنند احساسات درخت قوی‌تر شوند. جنگل یکپارچه شود. ما نه فقط با درخت درخت درخت که با یک ارگان واحد بزرگ طرف باشیم.
قارچ‌ها کمک می‌کنند که درخت‌ها بدانند بدون آنکه ببینند. یک لحظه به همین فکر کن. یک باری که به جنگل رفتی را به خاطر بیاور و به قدم زدنت فکر کن و سعی کن به این مفهوم فکر کنی که چطور درخت‌ها با حضور تو آشنا شده بودند. به دانستن گیاهان فکر کن. به تمام روابطی که ما هرگز به عنوان انسان و با عقل بشری با آن آشنا نیستیم. هنوز نیستیم. اما هستند و جهان ما را شکل داده‌اند. به معنی اتصال فکر کن. 
همین‌جا بمان.

...

هنوز نه؟ پس در مورد قارچ‌ها فکر کنیم.

بخیه

می‌دونی، برخلاف ما که تقریبا هرجا پا گذاشتیم ویرانی به بار آوردیم، زنبورها شبیه مرهم‌گذارهای طبیعت عمل می‌کنند. کمی از این گرده روی آن گل. کمی از این شهد، تبدیل به عسل. کمی میوه، بعد از گل. کمی عسل، روی زخم. زندگی کردن در جهانی که هنوز زنبورها هستند تا از بقاش حفاظت کنند، هنوز امنیت داره.
وقت ترمیم شده، نه؟ زنبورها رو صدا کنید.

Friday, July 29, 2022

وابی سابی

زنبورها شبیه رقصنده‌های ایده‌آل حرکت می‌کنند. جوری که معلوم است هرگز به اینکه کسی نگاهشان کند اهمیت نداده‌اند. اینجا را ببین. پخش زنده‌ی کندوی انسان‌ساز زنبورهاست. اگر بیدار باشند، یکیشان را انتخاب کن و آنقدر نگاهش کن تا پرواز کند. طول خواهد کشید. فیلم نیست. پخش زنده است. نمی‌توانی جلو بزنی. پس فقط به زنبورها نگاه کن. تجربه‌ی ترسناکی خواهد بود چون خلاف عقل هرروزه ماست. در سکوت نشستن و نگاه کردن.
خطر کن.

برای سیر دیدن

زنبورها حشره‌اند و حشرات بی‌مهره هستند و بی‌مهرگان زیادند. از طرفی حشرات کوچکند و به شدت توان زاد و ولد دارند و برای همین هم گونه‌هایشان آنقدر زیاد است که با مقیاس معمول سنجیدنش دشوار می‌شود.‌ همین زنبور ساده، بیشتر از شانزده هزار گونه دارد و هفت خانواده زیستی. حالا چرا به زنبور فکر کنیم؟ چون زنبورها مسئول سبز ماندن جهانند. ما خود زنبورها را نمی‌خوریم (کلا انسان انگار مرض دارد هر چیزی در جهان است را فرو کند توی دهانش) ولی هر چیزی مربوط به زنبور است برای ما خوردنی است. از عسل گرفته تا تمام میوه‌ها و سبزیجات و صد البته تمام جانورانی که از میوه و سبزی و دانه تغذیه می‌کنند. یعنی اگر یک روز زنبورها نباشند تولید مثل درخت‌ها و گرده‌افشانی و میوه و همه چیز از دستمان خواهد رفت. ما می‌مانیم و آب و قلمروی نهنگ‌ها.
زنبور متفاوت از ما میبیند. بویایی بسیار قدرتمندی دارد اما جهانش تنها تا بیست و پنج سانتی‌متری جایی که هست قابل دیدن است. به جاش چشمش به طیف متفاوتی از نور حساس است و تعریفش از نور مرئی با ما فرق میکند. برای همین کندوها را زرد، آبی، سیاه یا سفید می‌کنیم. از اینترنت و کلا گسترش امواج الکترومغناطیسی هم بدش می‌آید و بجز سم‌پاشی گسترده، این یکی از علت‌های اصلی کاهش جمعیت زنبورهاست.
زنبورها، مست می‌کنند. نه همیشه البته. تابستان که می‌شود و میوه‌ها می‌رسند و پای درخت می‌افتند و تخمیر می‌شوند، گاهی زنبوری از میوه می‌خورد و همین، مستش می‌کند. زنبور مست اجازه ورود به کندو ندارد. باید صبر کند تا حالش عادی شود. به جز این، بقیه‌‌ی زندگی زنبورها گشت و گذار بین گلها و برگشت به خانه و تغذیه‌ی نسل بعد است. شهد برایشان منبع انرژی است و گرده، بیش از هر چیز منبع پروتئین. 
زنبورها در چشم داشتن سنگ تمام گذاشته‌اند. چشم مرکب کارگرها حدود پنج هزار و چشم زنبور نر حدود ده هزار چشم منفرد دارد. یعنی اگر زنبورها خواننده خوش صدا داشتند، باید می‌خواند که برای دیدن تو، نه یک چشم، نه صد چشم، نه ده هزار چشم، همه چشم‌ها رو می‌خوام.

..

 جواب نداد، نه؟ پس بیا به زنبورها فکر کنیم.

فقط جلوه‌ی قشنگی از بودن

حالا بیا به آواز خواندن نهنگ‌ها فکر کنیم. آواز خواندن جانوری آنقدر متفاوت از ما -در اقیانوس، در حال شنا، با خواسته و زیسته‌ای کاملا خارج از محدوده‌ی درک بشر عادی-. قرار نیست اثر یکی از بزرگان موسیقی را بشنوی. اصلا داستان اینجا موسیقی نیست‌. داستان شنیدن صدای موجودیست که انگار صرف بودن، منجر شده صدایی تولید کند که بسیار شبیه غریو شادیست. بدون گنجیدن در مقیاس بهتر. بدتر.
.

.

حالا یک لحظه مکث کن و سعی کن به پریدن یک نهنگ از درون اقیانوس به هوا فکر کنی. عجله نکن. بگذار دقیقه کش بیاید.
.
‌.
.
.
حالا گوگل را باز کن و همین را سرچ کن. عکس نبین‌. برو توی ویدیوها. بچرخ. ببین. فقط چند لحظه چشم شو.

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

ویکی پدیا می‌گوید ما هشت گونه نهنگ داریم که در گستره‌ی وزنی صد و سی کیلوگرم تا صد و نود هزار کیلوگرم در اقیانوس‌ها زندگی می‌کنند. نهنگ ها به ما فکر نمی‌کنند. یعنی ما برای نهنگ‌ها مهم نیستیم. در بهترین حالت، ما آن موجودات نسبتا کوچک بسیار مزاحمی هستیم که در بدترین حالت شکارشان میکنیم. 
یک نهنگ معمولی اما به ما فکر نمی‌کند. احتمالا به جز چند نهنگ بسیار بدشانس، مابقی آنها هیچ تصوری از تفاوت زن و مرد یا نژاد در گونه‌ی ما ندارد. براش مهم نیست ما کجاییم. چطوریم. نهنگ شهر را نمیشناسد. هیچ نهنگی هرگز مزرعه ندیده. از دنیای ما احتمالا فقط قایق و کشتی دیده باشند. براش هیچ اهمیتی ندارد ما گیاهخواریم یا اینترنت داریم یا چند سالی هست سلفی میگیریم و بعضی هایمان وقت سلفی گرفتن لب‌هایمان را غنچه میکنیم و به غایت به غایت به غایت زشت میشویم. اصلا نهنگ براش زیبایی و زشتی ما تعریف نشده. معیارهای زیبایی و اصلا زندگی نهنگ آنقدر متفاوت است که در هیچ کدامشان تعریفی از همزمانی پی ام اس و دم کشیدگی روانی و مزه‌ی گند قورباغه در دهان موضوعیت ندارد. نهنگ موجود دیگری است.
نهنگ جور دلنشینی سلطان دریاست.  با گونه‌های نزدیک به خودش کل کل بخوری میخورمت دارد و اصلا خودش را قاطی بازی قدرت با انسان نمیکند. یعنی نمیگوید تو اینترنت ساختی بذار من چیز خفن‌تر بسازم. به سادگی همان زندگیش را که میلیون‌ها سال است به آن خو گرفته ادامه میدهد. همین الان یک جای جهان یک نهنگ جوان مشغول بیرون پریدن از آب است. یک نهنگ نر یک جا با نر دیگر مسابقه میگذارد و یک نهنگ ماده آن طرف‌تر دلبری میکند و عبور میکند. برای هیچ کدام ما وجود نداریم.
قبل‌تر، عادت داشتم وقتی زندگی سخت می‌شد به نهنگ‌ها فکر کنم. به گله‌ی ماهی‌ها. به دل اقیانوس. به تمام موجوداتی که نه فقط با من که اصلا با انسان آشنا نیستند. بعدتر عادتم عوض شد. شب زل میزدم به آسمان - من همیشه عادت دارم تختم چسبیده‌ترین حالت به پنجره باشد - و به هر ستاره‌ای میشد نگاه میکردم و فکر میکردم از آن فاصله من نیستم. نه که بی اهمیت باشم. اصلا نیستم. وجود ندارم. موضوعیت ندارم. اینجا اما آلودگی نوریش زیاد است. آسمان اصلا ستاره ندارد انگار. باید برگردم به عادت معهود. به نهنگ‌ها. بعد قبل خواب بخوانم که: من نهنگم تو زمین. من نهنگم، تو درخت. من نهنگم، تو بهار. من نهنگم، تو بهار.

Thursday, July 28, 2022

.

یا اصلا بیا چند دقیقه به نهنگ‌ها فکر کنیم...

غول‌ها

ترسناک‌ترین چیزی که توی موزه استانبول دیدم، جسد مومیایی شده بود. کوچک. ظریف. اندام زن و مرد بالغ که در حد کودک یازده ساله‌ی ما بود. دونستن اینکه ما چقدر از چند صد یا هزار سال پیش تا به حال قد کشیدیم. هیچ وقت پیشرفت دانش آدمی و اثرش رو روی حیات خودش آنقدر واضح ندیده بودم.

.

از وقت‌هایی که میدونم -می‌نویسم- راه دیگه‌ای نیست متنفرم. از دونستن اینکه همینه. همینه. همینه. استیصال لعنتی سرد منطقی.

Tuesday, July 26, 2022

نخستین

 دیدم نوشتن در توانم نیست. مداد گرفتم دستم که بکش. 

ریواس کشیدم.

Monday, July 25, 2022

قند هندوانه

 میدونی همه چیز از کی خراب شد؟ از وقتی که من باورم به جادو از دست رفت. منظورم ورد خوندن و سفره انداختن و طلسم و تعویذ نیست.  اون گم کردن لحظه ی لذت بخشی که نور وارد اتاق میشد و دونه دونه وسایل رو تبرک میکرد رو میگم. اون وقتی که وارد خیابون میشدم و میدیدم باد و آفتاب چطور تغییر ایجاد کردند. وقتی یکی از راه میرسید و برام مهمترین اتفاق جهان میشد رو میگم دقیقا. آدم نگرانی شدم. کسی که میترسید آفتاب بهش نرسه. خورشید در نیاد. که زمستون کشدار بمونه. شب تا همیشه باشه و هیچ راهی، به مقصد ختم نشه.

اون اطمینان کردن که از روی پله بپر، یکی میگیرتت. اون امنیت که فردا به وقتش میرسه. میوه ها در وقت مقتضی آماده خوردن میشن. قابلمه ی روی گاز همیشه توش غذا هست. برای به رسیدن فقط کافیه حرکت کنی، و فردا همیشه روز بهتریه.

توی یادداشت هام نوشتم: از جادو لذت ببر. میخوام همینکار رو بکنم. هر قدم، با خودم تکرار کنم از جادو لذت ببر. جادو، خود مسیره. از جادو لذت ببر.

Wednesday, July 20, 2022

.

 حالا که تقریبا میدونم میخوام چه کنم، این شهر رو بیشتر دوست دارم. 

خراش

 یه دوستی دارم که کاملا معنی آزارگری رو میدونه. با اطمینان میگم که یکی از آگاهترین آدمهای اطراف من در این زمینه است. اما تقریبا هر بار صحبت کردنمون از یک ساعت و احوالپرسی فراتر میره و به ساعت دوم میکشه، باید هلش بدم عقب که فلانی، این مرزه. برو عقب یا برو گمشو عقب یا چیزی از این هم تندتر. اگر به من بگی بدترین بخش دوستی کجاست؟ دست میذارم روی همین لحظه. سالهاست دوستیم و انقدر این مرز بینمون پر از سیم خاردار شده که دیگه به طور رسمی تبدیل به یک آشنا شده.

Monday, July 18, 2022

از کولی‌های آواره‌ی جهان

صدام کرد که آبلا، پول بهم میدی؟ با سر اشاره کردم که نه. یک چیزی در مورد خواهر یا برادرش و پول و غیره گفت. گفتم که نه. اصرار کرد. سر جاش ماند. بهش گفتم دختر جان من ترکی بلد نیستم که برود. تازه این شروع ماندنش بود.
پنج دقیقه‌ بعد از خروج از خانه، دیده بودم کارت و پول و همه چیز را جا گذاشته‌ام. یک کارت متروی شارژ شده همراهم بود. فکر کرده بودم خب اصلا این چالش آخر هفته. برو ببین حالا شهر چطور است. چیزی که نیاز نداری که. فکر نکرده بودم لب دریا میرسم و هنوز نفس نگرفته، بچک با لباس شوره زده و موهای رنگ شده و قد و قامت ریزه می‌رسد که پول بده.
اصرار کرد حتما پول داری. توی آن یکی جیب کیفت. یک جیب را نشانش داده بودم و جری شده بود پس حتما در یک جیب دیگر پول گذاشتی. قانع که شد، با چشمهای درشت و گرد شده پرسید اهل کجایی؟ آلمان؟ مشخص بود اسم جای دیگری را نشنیده. گفتم نه ایران. مکث کرد و گفت آها. معلوم بود جهانش به جز شهرش و آلمان جای دیگری ندارد. همینطوری یک ریز سوال می‌پرسید. رفتم توی گوگل ترنسلیت و سعی کردم یک پل ارتباطی بسازم. اسمت؟ گلو. یعنی مثل گل؟ بله. یازده ساله. توی چادر زندگی میکنیم. همینجا. خواندن بلدی؟ نه. اوکی. حالا بذار من به کارم برسم. 
کله ام را فرو کردم توی دفترم که کله‌اش بیشتر فرو رفت: داری می‌نویسی؟ این نوشتن چه قشنگ است. میشود نگاه کنم؟ این که می‌نویسی چیه؟ هتل زندگی میکنی؟ کجایی؟ حالا پول نه، چیزی نداری بدهی با مادرم بفروشیم؟ یک دفعه ذوق کرد که آبلا بادبادک را ببین. آن ور را ببین. این را جواب بده. وسطش هی یادش می‌افتاد بپرسد پول چه شد. بهش گفتم همراهم پول نیست اما هفته‌ی بعد دوباره همینجا میبینمت. این دفعه با خودم پول می‌آورم. چه زمانی؟ هفته بعد. فردا؟ اوه نه. هفته‌ی بعد. باشد؟ حالا برو. ذوق کرد. پرید با دستهای احتمالا خیلی کثیفش بغلم کرد و رفت.
دختر جان، گل‌دختر این طولانی‌ترین مکالمه‌ی من به زبان شما در این شهر بود. کاش می‌دانستی‌ چقدر چسبید.

Saturday, July 16, 2022

من گنگ خواب دیده ات، امانم

راه ارتباطی‌ام با جهان قطع شده. بلد نبودن زبان اینجا، عدم توانم برای ارتباط برقرار کردنم با آدمها منجر شده که پیدا کردن کلمات برام روز به روز مشکل‌تر بشه. خیلی به ندرت با کسی صحبت میکنم. لکنتم بدتر شده و وقت مکالمات گاه به گاهی، به شدت بروز می‌کنه. صحبت کردن سخت‌تر شده. گمونم دشوارتر هم خواهد شد.

چیزهایی هستند که اینجا حکم گنج رو دارند. خیلی‌هاشون در جهان قبلی، در دنیای قبل از کرونا به وفور موجود بودند. یکی همین صحبت کردن و در جمع آشنا بودن. یکی برخورد فیزیکی با آدم‌ها داشتن. دست دادن. لمس کردن. در آغوش گرفتن روزانه به وقت سلام و به وقت خداحافظی. پوست هم انگار لکنت پیدا کرده. برخورد پارچه با پوست، برخورد الیاف با پوست. برخورد آب با پوست. برخورد هوا با پوست. و بعد سکوت ممتد.

امروز داشتم به اون دقایق لطیفی فکر میکردم که با آدمی پیش میاد و پوست هر دو نفر نازکه. اون زمانی که به وقت ارتباط گرفتن، جان آنقدر پیداست که لازم نیست حرفی زده بشه. که با کمترین کلام تصویر چیزی که شنیده میشه، توی ذهن نقش میبنده. که با کمترین اشاره اون بهترین کار ِ در لحظه انجام میشه. با غنی‌ترین کیفیت. فکر کردم چقدر از اون دقایق دورم. از کلام. از لمس. از آدمی. و به تبع از صمیمیت ناب. به چشم حسرت نگاهش نکردم. به چشم جدال با جهان هم به چشمم نیومد. فقط انگار فهمیدم از این به بعد، من این هستم.

برای اولین بار، در حال قدم گذاشتن به دورانی‌ام که همه چیزش برام جدیده. از همیشه بیشتر درون غارم و تنهایی درون غار، انزوا شده و خودش رو سر تا سر زندگیم کشونده. فکر می‌کنم ردپای این روزها حسابی روی شخصیتم باقی بمونه. 

این شهر، شهر حلزون هاست. سر تا سر شهر در ساعتهای مختلفش پر از حلزون هاییه که خودشون رو میکشونن وسط پیاده رو. وسط خیابون. میرن زیر پا. له میشن. باز بیرون میان. همیشه هستند. همه جا هستند. انگار من هم یه نرم تن خانه به دوشم اینجا. که با اولین محرک بیرونی سریعا خودم رو درون صدفم جمع میکنم. 

من سالها گرگ بودم. وقتشه یه مدت یه موجود جدید باشم.

Friday, July 15, 2022

جام به جام

بهم یک دفعه پیغام داده بود که دلم برات تنگ شد جوری که انگار دوری. کجای شهری؟ نوشته بودم که سفرم و خندیده بود تو کفش هات بال دارد دختر. 
گمانم آدمی همیشه به نزاع است. بین وزن گذشته، کشش آینده و انتخاب حال. بین دلتنگی و آرزو و تلاش.

بریدن

آدمی یک دفعه عوض میشه. می‌دونی؟ جوری تغییر کردم که گاهی فکر میکنم هرگز این چند سال اخیر رو نزیستم.

Tuesday, July 12, 2022

معبد

گاهی وقت کار کردن احساس میکنم با امر مقدس مشغولم.

Saturday, July 9, 2022

در بهشت اکنون!

الف گفته بود -لعنتی نه سال گذشته یعنی؟- نوشته‌هام ضرباهنگ دارد. کامنت گذاشته بود. که سه متن یک خطی و بعد یک متن بلند. این یعنی اوضاع سخت بوده اما حالا بهتری. کرمان زندگی میکرد. خارک مشغول به کار بود و یکبار که تهران کار داشت همدیگر را دیده بودیم. دو ساعت. اطراف بازار. در توصیف خودش چند جمله‌ی کوتاه گفته بود. 
حالا هجده سال شده که این وبلاگ اینجاست. بعد از هجده سال، تازه دارم احساس میکنم نوشتن یادم رفته. کلمات یادم رفته. نظمم فراموش شده. دلم برای نوشتن تنگ شده و چه حیف که اینطور احساس گیجی و گمشدگی میکنم.
برای خودم تکرار میکنم گاهی. تک جمله تک جمله تک جمله. خب یک متن بلند. این هم ریسمان تو.

14

گوگل برام چندین عکس ردیف کرده به اسم عکسهای مشابه. احتمالا برای اینکه فرصت داشته باشم و پاکشون کنم و یکسان سازی کنم. هر عکس با اون یکی تفاوتهای عظیم داره. همه از تپه‌ی کوتاه روبروی خونه‌اند. با ماه درخشان. در تاریکی محض. با ابرهای تاریک.
آدمها به این شهر میان که زمینش رو ببینند. چیزی که چندین قرنه یکسان مونده. جادوی این شهر اما در آسمونشه.
و در دریاش.

.

بپر. دیگه دویدن کافی نیست.

.

 وقت دویدن سعی میکنم حواسم پرت شود. همیشه زیر نور آفتاب چیزی هست. ابرها. مرغ های دریایی. بازی کلاغ ها. چمن های زده شده. آدمها. کودکان درون کالسکه. و جزیره ها. آخ. سعی میکنم حواسم پرت شود. هر بار، برای یک دقیقه بیشتر. وقت کار، سعی میکنم حواسم متمرکز بماند. انگار آفتابی نیست. شهری نیست. دنیایی نیست. جزیره ای نیست. آخ.

از روزها

 متن درفت شده. متن درفت شده. متن درفت شده. متن درفت شده. منتشر نشده ها بیشتر از نوشته ها هستند.

Monday, July 4, 2022

استانبول

 میدونی، انگار اون درد عظیم یک لایه پایین رفته. وقت برگشتن به خونه، یک لحظه توی پیاده رو ایستادم و فقط سعی کردم باشم. نه بیشتر. نه کمتر. فقط همونجا همون لحظه بمونم و وزیدن باد رو حس کنم. بعد احساس کردم چطور استانبول تسکینم داده. شبیه یک پیر خردمند که دستش رو روی شونه ات بزنه و نگاهت کنه با درد چطور کنار میایی. شبیه غوطه وری.

درد هست. اون دریای خون هست. جادو اما از من قوی تره. یکبار دیگه دارم تسلیم میشم. اینبار به چیزی بزرگتر از خودم. 

Friday, July 1, 2022

همین یک قدم از

 میدونی، شبیه شنا کردن در دریا میمونه. من فقط میدونم الان دارم پا میزنم. نمیدونم اما لحظه ای که خستگی بهم غالب بشه، غوطه ور میمونم یا فرو میرم.

Wednesday, June 29, 2022

.

براش یه نوشته فرستادم و در جواب گفت این خلاقانه ترین چیزیه که از یک نویسنده ی چاپ نشده خوندم. بعد از مدتها فکر کردم میتونم دوباره بنویسم. عامل ننوشتنم ترسه. من از قدرت زیادی که دنیای کلمات روی ذهن و وجود من دارند به شدت میترسم. انگار یک خدای بدوی باشه که بخوای خودت رو بهش تقدیم کنی.

.

دخترک رسما از در ارتباط بودن با من خوشحاله. غمش رو، اشکش رو، شوقش رو و ترسش رو با من در میون میذاره. قشنگ دارم متوجه میشم تفاوت یک نوجوان و یک بزرگسال در عمل چیه. به قدر همه ی ما ترسیده. بیش از هر کسی در اطرافم گیجه. و به طرز عجیبی به من ایمان داره.

.

 توی آب که غوطه ور بودم، دیدم صدای توی سرم برای بار اول داره بهم میگه اما تو داری تلاشت رو میکنی. تو واقعا داری تلاش میکنی. از پسش بر میایی. اینبار هم از پسش بر میایی.

Tuesday, June 28, 2022

زنجیره

 شنبه ی پیش دویدن رو شروع کردم. اینبار با قرار اینکه یک قدم از چیزی که میخوای فراتر برو. 

Sunday, June 26, 2022

آرمیدن

 سکوت شهرهای بزرگ از شلوغیشون عمیق تره. نمیدونم شانس قدم زدن در چند تا از این شهرها رو داشته باشم. اما صدای خود شهر، نفس کشیدنش، سکوت خود شهر، بازدمش، صدای آروم پرنده هاش، اون کوچه هاش که ماشین به صورت دائم توش حرکت نمیکنه، حرکت نور و رسیدن دست شب بهش، برگشتن نور و ابتدای صبح، لعنتی.    

Saturday, June 25, 2022

کلمه ی دو طرفه

 گفت من اون روزها که حمله های پنیک داشتم، در تمام لحظه هاش فکر میکردم میمیرم. هراس مرگ دیوانه کننده بود. گفتم اما تجربه ی من درده. درد، وقتی از توانم خارج میشه و احساس میکنم پوستم، گوشتم و تمام رگ و پی وجودم در حال دریده شدن هستند.  اون وقته که وجودم پاره پاره میشه. مرگ هرگز ترسناک نبوده. 

هنوز هم نیست.

Friday, June 24, 2022

خط کشیدن روی بوم سفید

برای بار اول این هفته برای دو نفر به طور مجزا در مورد کار صحبت کردم. برای یکی استراتژی کارش را تصحیح کردم و برای دومی توصیح دادم که چه میکنم. فکر میکردم تعداد پارامترهایی که هر روز بررسی میکنم پنج، هفت یا چیزی در همین حدود باشد. با صدای بلند برای کسی توضیحش دادن اما دیدگاهم را عوض کرده. اینطور که پیداست به طور مداوم هر روز در حال بررسی بیش از سی پارامتر مختلفم. 

تقریبا هر بار، در انتهای روز به قدری خسته میشوم که ادامه سخت میشود. حالا این اتفاق معنای مشخص تری گرفته.

Saturday, June 11, 2022

چنگ در باد

نوشتن همیشه شبیه مرور و دوباره تجربه کردن بود. اینبار اما بخشی از زندگی رو از انگشتان کلمات دور نگه داشته ام.  همینه که نوع جدیدی از سکوت رو پیدا کردم.
اینجا مسافت های طولانی قدم میزنم. گاهی خودم رو مجبور میکنم مسیر جدید برم. هدفون رو میچپونم ته جیبم و به صدای شهر گوش میدم و به سوالاتی فکر میکنم که زندگیم رو نقطه گذاری کرده. یکی مثل همین که چی شده به نظرم گفتگو بی فایده شده؟ یا چرا از نوشتن که همیشه راهی برای مکالمه با حداقل خودم بوده اجتناب میکنم؟
برام چیزی که اینبار فرق کرده، جهت تجربه است. من به یاد دارم چطور وقت دوست داشتن، چیزی که حس میکنم نگنجیدن در پوست خود بوده. انگار زمانی که در حال سر ریز شدنم به کلام پناه می برم. حالا اما اینبار دارم با دنیایی روبرو میشم که یک نقطه ی عمیق سیاه داره. چیزی شبیه عدم که حتی نور ازش نمیتونه جون سالم به در ببره. انگار بخشی از زندگیم کامل خالی شده. یا انگار به چهره ای از فاصله ی نزدیک با تفنگ شلیک کرده باشی و برای همیشه اون رو از صورت، از شخصیت، از حضور خالی کرده باشی. اون نقطه. اون عمق. اون سیاهی. دارم به درون خودم جمع میشم. دارم به درون خودم برمیگردم.
گاهی دلم میخواد در مورد این روزها صحبت کنم. بسیار دلم میخواد که بنویسم. میدونی، اما میترسم که این تجربه رو خراب کنم. مثل صحبت کردن در مورد فقدان میمونه. با صحبت در مورد فقدان، اصالت فقدان زیر سوال میره چون دست کسی به اون نقطه ی نبود رسیده. میترسم اینجا هم اصل داستان همین پرهیز باشه. با دست کشیدن بهش، با نشون دادنش، با صحبت ازش و ترسیمش با کلمات، از کیفیت این روزها کم بشه. میدونی، حالا که دارم عدم رو تجربه میکنم دلم میخواد تمام وجودم باهاش یکی بشه.
انگشت های این روزها سرده. امسال تابستون هنوز به این شهر نرسیده و گمونم این تاخیر یعنی وقتی هم که برسه لاجون خواهد بود. جهان درون و بیرون که همنوا می شوند، من احساس میکنم وسط یک داستان گیر افتادم. اصلا شاید واقعا زندگی فقط یه داستانه با یه نویسنده ی غیر خلاق وبی حوصله. 
گوگل هر چند روز یکبار عکسی از قدیم رو میاره و یادآوری میکنه که فلان روز رو یادت هست؟ یادم هست؟ آره. هرچند انگار چندین آدم قبل از من اون روزها رو تجربه کرده. یادم هست اما به عنوان یک شاهد بی علاقه نسبت به تمام چیزی که گذشته. مابقیش هم همین خواهد بود حکما. سرشار از بیهودگی.
بزرگ شدم. بلاخره در سی و سه سالگی بزرگ شدم. و دیگه منتظر هیچ فردایی نیستم. منتظر هیچی نیستم.

Tuesday, June 7, 2022

پیکر زن به مثابه میدان نبرد در دنیای خویشتن

با اپلیکیشن بدن رو دنبال میکنم. یادداشت میکنم. حواسم به غذا خوردن بیشتر هست. تفریح مرتب تری دارم. ورزش بیشتری میکنم و باز روزهای قبل از خونریزی پله به پله پایین میرم. احساس نخواستنی بودن، مزاحم بودن، افتضاح بودن، ناکافی بودن خفه ام میکنه. دوباره از پس خودم بر نمیام. فکر میکنم چقدر این زندگی ارزش زیستن نداره. به انگشت های پوچی فکر میکنم که دور گردنم جمع میشن و بعد، آخر همه ی اینها ساعت های متمادی رو توی تخت جمع میشم و گریه میکنم.

نمیدونم این طبیعی هست یا نیست. دیگه نمیدونم. به شب آخر که میرسم خسته تر از اونم که منطقی باشم. ناتوان تر از اونم که ادامه بدم. سخته. میدونی؟ ماه های لعنتی مثل این ماه از کسی که از لا به لای سطور دفترم باهام صحبت میکنه می هراسم. 

این جنگ بلاخره یک برنده داره. این جنگ فقط یک برنده داره.

Friday, June 3, 2022

ناگریز

 پی ام اس ها وحشتناک شده اند. دو دستی زندگی را چسبیده ام که تا حد ممکن همین که شده از دستم در نرود. اما وقت هجوم هورمون ها میروم زیر موج. از پسش بر می آیم؟ نه فکر نکنم. این رفت و برگشت حال بد حسابی کشدار شده. حال بد قوی دارم و حال خوب موقت. این وسط حالت میانه ای هم شکل گرفته به اسم روزمره. قبل تر؟ خیلی خیلی وقت پیش؟ حال خوب قوی داشتم و به ندرت حال میانه و خیلی خیلی به ندرت تر حال بد. دیشب لیست چیزهایی که هنوز منجر میشود ادامه بدهم را یادداشت کردم. سه چهار مورد بیشتر نشد. بعد تقویم را نگاه کردم و دیدم خب هورمونهای نازنین. سه چهار مورد هنوز همان سه چهارتا هستند اما استیصال شاید چند روز بعد برود. زیر موج جای خوبی برای تصمیم گیری نیست. زیر موج جای خوبی برای ماندن نیست. حالا ادامه میدهیم. این ماه. ماه بعد. تا ببینیم کداممان زورمان میچربد.

پایان بندی

مرتضی، رسیدیم به جمله‌های آخر. از اون قدح زمان بی‌پایان فقط چند جرعه مونده. ببین میتونی بهترینت رو نشون بدی.

Thursday, June 2, 2022

سنجه

 سین دیشب خونه گرفت. بچه ها دو سه هفته دیگه میان و قراره اینجا ساکن بشن و خونه بگیرن. چند ماهه این شهرم؟ بلاخره داره سقفی به جز خونه ی خودم که بتونم ساعتی بخش دعوت بشم اینجا پیدا میکنم. این معنی عجیبی از غربت بود برای من. شهری که هیچ کس رو نداشته باشی که دعوتت کنه.

Wednesday, June 1, 2022

از روزها

چند روز پیش بخشی از گفتگوی احتمالا بلندی رو به صورت تقطیع شده در یوتیوب گوش میدادم که خانم میانسالی - حدودا پنجاه و چند ساله - داشت از تفاوت کلمات و عبارات و ارزشها در امروز و جهان قبل از امروز صحبت میکرد. که مثلا مونوگامی قبلا به معنی تک پارتنری بوده اما امروزه به معنی در هر زمان تنها یک پارتنر به کار میره. یعنی چیزی که قبلا گستره ی کل حیات یک شخص رو در بر میگرفته، الان فقط به برش زمان حال اون شخص اشاره داره.

اپلیکیشن فارست رو روی گوشی ریختم. خودم رو مقید کردم تا وقتی زمان تعیین کرده ام به پایان نرسیده بهش دست نزنم. با اینحال تمام سایت ها و چیزها رو روی لپ تاپ بالا آوردم و از این سمت چک میکنم. با اینحال اما باز به وضوح کنترل کردن اوضاع وقتی گوشی روی زمینه برام ساده تره. هر بار یاد صحبت اون خانوم می افتم - لعنتی کاش سیوش کرده بودم - و گمون میکنم این یکی رو باید بهبود بدم.

وضعیت بهتر از سابقه اما. جنگلم در حال پیشرفته. هرچند هنوز ابتدای راهم.

Tuesday, May 31, 2022

همه چین چین شکن شکن

بعد، باید یادت باشه که آدمها همه ی زندگیشون میتونن هنوز به یاد هم احترام بذارن و همدیگه رو با مهربانی به یاد بیارند. جدل و بی رحمی در سی و چند سالگی نافی اون روز ظهر بیست و یک سالگی نیست که دوتایی در شورای صنفی رو بستید و شروع به مسخره بازی کردید و فیلم گرفتید. یا از ارزشمندی کارتها و کارت پستالهای این چند سال که شب آخر از دیوار خونه ی تهران کندی و با خودت تا اینجا آوردی که خونه، شمایل خونه بگیره کم نمیکنه. تو این رو میدونی. اما خب فیس بوک هم یادآوری میکنه.

این جراحت نیست. جاری بودنه اما.

Saturday, May 28, 2022

چه طرف بربستم؟

زیبایی نیاز به تحسین داره تا دوام داشته باشه و بالنده شه. نیاز به دیگری. به آدمی. چیزهایی اومده و چیزهایی رفته. عمر همینه البته.

.

بلاخره اضطراب دوران کرونا رسما فرو نشست. از بیست و هفتم ماه پیش تا امروز سه کتاب در کمتر از بیست و چهار ساعت (دو، چهار، بیست و سه) خونده شدن. انگار نفرین داره باطل میشه.

Friday, May 27, 2022

.

شب‌ها بد می‌خوابم. شب‌ها خیلی بد می‌خوابم. مچ خودم رو میگیرم که هر حرفی رو چند بار باید تکرار کنم که به عمل برسه. که تصمیمات اشتباهم چقدر بیشتر شده. که چقدر خسته‌ام در روز. که چطور مه آشنای قدیمی برگشته توی سرم.
کاش خواب رو درست کنم.

خرمالو

زندگی کردن با گربه - حداقل مدل همزیستی ما سه تا با هم- تجربه‌ی بسیار عجیبیه. من تقریبا بدون اینکه بفهمم همیشه آگاهم این دوتا کجای خونه‌اند که وقتی خودشون رو قایم می کنند همیشه خودم تعجب میکنم چطور فهمیدم کجان. وقتی در خطرند بدون نشانه‌ای میفهمم. وقتی میخوان چیزی بهم بگن تصویری از منظورشون توی سرم شکل میگیره. تصویری متناسب با صدایی که برام استفاده می‌کنند. آیا بچه داشتن هم همینطوریه؟
در ارتباط با آدمها هم همینه. یک سال و کمی پیش که دختر باهامون زندگی میکرد، من سر کار توی اتاقم بودم که در خونه رو باز کرد. از صدای نفس کشیدنش و سلام گفتنش فهمیدم چیزی درست نیست. یادمه چقدر تعجب کرده بود که بدون دیدنش و فقط از راه شنیدن، در کمتر از پنج ثانیه فهمیدم اتفاقی افتاده.
شاید همینطوری دنیا برای من تقسیم میشه به خونه و خارج اون. آیا چیزی هست که در اون خوب باشم؟ بله. من در زیستن درون خونه خوبم. این واقعیت حالم رو خوب نگه می‌داره. هر چقدر دنیا وسط طوفان باشه، این دنیای منه‌.
حاصل این چند ماه، بیش از همه این شده که به قضاوتم از دنیا و منظورها بیشتر تکیه کنم. برخلاف اون دنیای مه آلوده، زندگی هنوز نامطمئن مونده اما ذهنم حالا شفاف‌تره.

Monday, May 23, 2022

غوطه‌وری

 «هر کاری را من تا حالا تجربه کردم، نتیجه‌اش کرانداره. سود داره، هزینه داره. و موفقیت نسبی فرد ، از یه جا به بعد حتمیه. ولی ترید کردن از هر دو طرف نامحدوده. و ممکنه توی یک هفته دو‌ روز شما حس کنی درس را خوب یاد گرفتی، اما سه روز فکر کنی هیچی از درس نفهمیدی. این حس را فقط اینجا میشه تجربه کرد.»
براش در جواب نوشتم که «در عشق هم میشه.»
 بعد تمام اکسیژن هوا تموم شد.

Saturday, May 21, 2022

.

 قدرت رو پس نمیگیرن. قدرت هست. از بودن میاد. از معنی واقعی ِ بودن.

.

لازم دارم برگردم به روزهایی که یک کلمه بودم: کله شقی. از اون چیزهاییه که میان بر نداره و راه، یکتاست.

خالی کردن ذهن

 یکی از اولین شکایت هایی که از من میشد - اون وقتها که خیلی خیلی کوچک بودم - بی توجهی عمیقم به خواسته ها و هنجارهای دیگران بود. دارم در مورد همون ابتدای زندگی حرف میزنم و منظورم اصلا هیچ معنای عمیق روانشناختی و غیره نیست. عدم تمایلم به گنجوندن خودم در چهارچوبی که از نظر مابقی آدمهای اطرافم پذیرفتنی بیام. برام پذیرفتنی بودن از نگاه بزرگسالان دست نیافتنی بود. گروه همسالان هم بی اهمیت بودند. تقریبا همگی. اون لحظه رو که داشتیم میرفتیم شمال و با بچه ها همگی پشت پاترول یکی از فامیل نشسته بودیم و «تصمیم» گرفتم کاری که مابقی بچه ها انجام میدن رو من هم پی بگیرم تا در گروهشون باشم و باهاشون حرف مشترک داشته باشم رو کاملا یادمه. حتی یادمه داغ آب در سد کرج کجا خورده بود. یادمه فکر کردم راهش اینه؟ انجامش میدم.

من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم گمونم. این جنگ بین ارزشهای خودم و خواست بقیه همیشه ادامه پیدا کرده. از همون موقع تا الان. این روزها چیزهایی دارم که به چشمم مقدسند. تقریبا تمام این سالها هم چنین تجملی رو در زندگیم داشتم. چیزی، کسی، حالتی، موقعیتی که به تمامی رد انگشت خواست خودم روش بوده و انقدر عزیز بوده برام که داشتنش، حضورش، بودنش برام مقدس باشه. از سی و چهارمین بهار عمرم دو ماه گذشته و حالا دیگه میدونم همه ی آدمها الزاما ستون مرکزی شخصی در زندگی ندارند. همه اینطور خوشبخت نیستند. مهم نیست درک اونها از زندگی چیه راستش. هرگز «دیگری» اهمیت چندانی نداشته. برام اما جالبه که خودم در اون دقایقی که با خودم تنهام چطور هنوز بذری در دستانم پیدا میکنم که بی همتاست. شخصیه. نزدیک به منه. 

گمون میکنم از این مبارزه خیلی خسته ام. خسته بودنی که خودش رو به چشم خستگی یا کاهلی نشون نمیده. شبیه بازی نکردن در زمینیه که دیگه نمیخوای توش حرکت کنی. من چی میخوام؟ راستش جایی از زندگیم رسیدم که به تمامی دست از این مبارزه و کج و قوس برای زیستن با بقیه برداشتم. بقیه دیگه نیستند. اون احساس که متعلق به جمعی از شامپانزه ها هستم که قراره به نوبت شپش تن هم رو بجوریم از درونم رفته. به جاش نیاز به ادامه دادن راه خودم برگشته. با همون بی تفاوتی خنک. نه خشک، نه سرد. خنک.

یه چیزی رو این سالها از دست دادم که به شدت داره برام آزارنده میشه. من یه سوپرپاور داشتم - این رو با اطمینان میگم - که پارسال سر اومدنم به استانبول سر برآورد و تغییر شهر رو با این سرعت ممکن کرد. اما به جز اون در مابقی زمان ها به شدت کند شده. تمایل و امکان انجام دادن چیزی با بخش زیادی از توجه و توانم. تقلب نکردن. من سالهای پیش هربار میخواستم وزن کم کنم به سرعت و سهولت تا ده کیلو وزن از دست میدادم. حالا اما این اتفاق نمی افته. علتش فقط سن و تغییر هورمونی نیست. علتش بیشتر از هر چیز اون ریزه خواری های یواشکی یا خشم خوری هامه که قبلا نبود. من گیاهخوارم. الان سیزده ساله که گیاهخوارم و یکبار فقط دانسته از این میثاق عدول کردم: سال اول یا دوم، میل شدید خوردن گوشت خالص انقدر زیاد شد که یک ساندویچ کباب ترکی از سر یوسف آباد خریدم و دو دقیقه ای بلعیدمش. بعدتر دیگه هیچ وقت دانسته گوشت نخوردم (گاهی شده لقمه ای غذای ناشناس بخورم و بفهمم گوشت داره و سریع دست از جویدن بکشم و برش گردونم) اما این تک مسیر بودنم در مابقی زندگی این چند سال به شدت از بین رفته. کوری دانسته و انتخابی نسبت به مابقی جهان. چیزی هست که ازش احساس خجالت میکنم. بهتره بگم تقریبا تنها چیزیه که این روزها ازش خجلم. دلم میخواد دوباره برگردم به دورانی که هیچ تبصره ای برای هیچ چیزی نداشتم.

 تبصره آدم رو ضعیف میکنه. این رو نمیدونستم من. تبصره آدم رو به شدت ضعیف میکنه. قانونی که استثنا داشته باشه قانون نیست. تلاش ضعیفی برای دسته بندی چند استثناست. این چند ماه دوباره دارم با همین مفاهمیم روبرو میشم. عادت دادن خودم به مسیر نو. اما هنوز به نظرم ردپای خودم روش نیست. هنوز به نظرم ضعیفم. منظم نیستم.

میدونی، میترسم بمیرم و هرگز نتونم کاری که باید رو انجام بدم. این تنها نگرانی این روزهامه. واقعیت اینه که مرگ هر روز به ما نزدیک تره. به من نزدیک تره. میترسم بمیرم و همیشه در جهان تبصره ها بمونم. یا بدتر از اون، پشت یه پاترول مابین گروه هم سن و سالها مشغول تلاش برای جلب رضایت آدمهای دیگه. اونها عزیزند بله. اما حقیقتش همیشه دیگری هستند.

به جان

 حلزون

از کوه فوجی بالا برو

آرام آرام

.

یادآوری های گوگل. گپ زمانی سه ساله. به وضوح پیر شدن.

مابقی جهان شوخیه.

Thursday, May 19, 2022

گریز

 میدونی، اگر زمانه زمان دیگه ای بود، اگر من این همه سال درگیر سیاهی نبودم و الان اینطور فکر قدم های بعدی مشوشم نکرده بود، اگر هر روز درگیر ساختن و دوباره یک قدم به پیش و پس نبودم، دلم میخواست این میل شدیدم به رنگ و نور و ترانه رو یکی کنم و اون طرح قدیمی طراح شدن رو پی بگیرم. طراح رقص. طراح لباس. طراح نقش. برای من از اون حسرت هاست که نه به صورت زخمی بر جان که شبیه اندوه ملایمیه که وقت نگاه کردن به چیزهای گسترده به جان آدم میشینه. اندوه وقت نگاه کردن به آتیش. اندوه وقت نگاه کردن به دریا در روز ابری.

.

می‌دونی، گاهی اینجا یه ابر غلیظ و متراکمی داره که من توی خونه نفسم حبس میشه. گمونم سومین تجربه امروز بود. خودم رو به در و دیوار میکوبم این روزها که بتونم نفس بکشم.

Tuesday, May 17, 2022

خالی کردن ذهن

میدونی، دارم فکر میکنم که حسرتهای ما یکی نیستند. نه حسرت ها و نه خواسته ها. اون نسخه ای که برای من کار میکنه قطعا برای آدم کناریم کار نمیکنه. ممکنه کمی به کارش بیاد اما در همین حد مفید خواهد بود. زندگی ما رو حسرت هامون پیش میبره انگار. چی میخواستیم. چی فکر میکردیم پیش می اومد بهتر بود. الان کجاییم. و خب اینها برای هر کس متفاوتند.
تعریف هر کس از رضایت، تعریف هر کس از موفقیت، تعریف هر کس از میزان بسندگی. زندگی ما وقتی زندگی ماست که جواب تک تک اینها رو بدونیم. وگرنه در جهان آدمی سرگردانیم. بدون مقصد. دنبال سراب. 

Sunday, May 15, 2022

.

یه وبلاگ بود که این سالها نویسنده اش خیلی معروف شده. اون وقت ها - هم سن حالای من - متن های کوچک داشت. شعرک مینوشت یا نوشته های کوچک بی سر و ته. بعدتر کوچ کرد به یک صفحه ی نو. جدی تر. بالغ تر. بزرگتر. در گرمی و تلخی عصر که بیدار شدم، یاد یکی از نوشته هاش افتادم که دقایق این چنینی رو توصیف میکرد. بیدار شدن در میانه ی ناکجا. با تلخی رویا. با سنگینی واقعیت. با اندوه گذشته. 


Friday, May 13, 2022

بادامچه بدجنس

آقاهه توی فیلم توضیح میده که ببینید این چیزی که تجربه می‌کنید، احساس نیست. اتفاق بیولوژیکاله. شما سعی نکنید با منطق جلوش رو سد کنید. در واقع آمیگدال اعلام وضعیت اضطراری می‌کنه و بعد شما احساس می‌کنید جونتون در خطره. تلاش برای آروم موندن بی‌نتیجه است.

Wednesday, May 4, 2022

مانترا

حقیقت این چند روز ویرانم کرده. عادت ندارم که خواب از بیداری شیرین تر باشه. هست اما. اینجای زندگی هست. صبح بیدار شدم و زل زدم به شهر که شبیه هر روز بود. یادم افتاده بود که گفته بودم بیا مثلا بازی کنیم و تنش کمتر شده بود. از خودم پرسیدم امروز چه چیزی بهترت میکنه؟ فکر کردم همین که خوابم رخ بده. فقط خواب نباشه. فقط خیال نباشه. به خودم گفتم بلند شو دختر. فرض کن که یه بازیه. انجامش بده. فکر کن که شدنیه.

خونه رو تمیز کردم. ظرف ها رو شستم. با بچه ها بازی کردم. ورزش کردم. یکبار دیگه چک لیست نوشتم و دونه به دونه پیش رفتم.  حتی آهنگ شاد گذاشتم. با خودم تکرار کردم باور میکنی؟ شوق رو دوباره حس میکنی؟

بعد زل زدم به شهر. دیدم که نمیشه. به خودم گفتم این صفحه هم ورق میخوره. چندسال دیگه ورق میخوره.

چهارم می

جوری روز رو بگذرون انگار که خواب‌ها تعبیر می‌شن.

Monday, May 2, 2022

.

این قابلیت رام کردن انسان چقدر غریبه. ما گندم رو رام کردیم. درخت میوه رو رام کردیم. صیفی جات رو رام کردیم. حیوانات بیشماری رو رام کردیم. همدیگه رو رام کردیم و در اشل شخصی تر، هنوز در حال رام کردن انسانها به روشهای شخصیمون هستیم.

.

صبح یکی از مفصل ترین صبحانه های اینجا رو برای خودم چیدم: ترکیب گوجه و خیار و پنیر و زیتون و نون سیاه و قهوه. بعد وقت خوردن، یک لحظه متوقف شدم و به ترکیب نگاه کردم: انسان ردپاش رو در بهینه تر کردن هر کدوم از اجزای صبحانه ی من به جا گذاشته بود. چیزی رو داشتم میخوردم که احتمالا از چندین قرن پیش بی تغییر باقی مونده و اینطور فراوان و راحت مصرف کردنش احتمالا فقط در دست اشراف بوده.

غریب نیست؟ انسان بودن چیز عجیبیه.

.

 لزوم یه طرح مطالعاتی و زندگی روز به روز داره واضح تر نبودش رو به رخم میکشه. 

Friday, April 29, 2022

لنگر

میدونی، من می‌تونستم آدم خیلی متفاوتی باشم. میشد یه رابطه من رو گیر بندازه. میشد ثروتمند باشم. میشد تحصیلات درست و درمانی داشته باشم. اما یه جایی هست از شبانه روز. تمام این سالها هم بوده و امیدوارم باز هم ادامه داشته باشه. اتفاقی که داره اینجا به بهترین حالت می‌افته:
وقتی که دراز کشیدم که بخوابم و دخترهام هر کدوم یک سمت بالشم خوابند. اون خوشبختی، اون حس غریب خوشبختی تقریبا با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.
حالا مثل امشب باد بیاد و هوا سرد باشه و یه داستان خوب هم مشغولم کنه که چه بهتر.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...