وقتی که دراز کشیدم که بخوابم و دخترهام هر کدوم یک سمت بالشم خوابند. اون خوشبختی، اون حس غریب خوشبختی تقریبا با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.
حالا مثل امشب باد بیاد و هوا سرد باشه و یه داستان خوب هم مشغولم کنه که چه بهتر.
کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...
No comments:
Post a Comment