گفتم میدونی، دلم برای اون اطمینان به دیگری تنگ شده. برای اون لحظه که آنقدر مطمئن هستی که کسی حواسش بهت هست که خودت رو، که جهان رو رها میکنی. میفهمی حرفم رو؟
گفت آره. مادربزرگم چند سال پیش بهم همین رو گفت. که تو یه روزی بزرگ میشی. رانندگی یاد میگیری. ماشین میخری و من با خیال راحت میشینم و تو من رو میچرخونی. خواستم بپرسم حالا کجان که خودش «خدا بیامرز» رو اضافه کرد. کِی؟ در همین سالهایی که رفته.
من اینور در سکوت زل زدم به شب. چند کشور اون سمت تر دماغش رو بالا کشید. جفتمون با هم چشمهامون رو پاک کردیم گمونم.
No comments:
Post a Comment