Friday, April 15, 2022

از شاخه های هرس شده

براش تعریف کردم که قرارمون این بود که من هیچی نگم و مسیر رو خودش پیدا کنه تا اگر خیالم راحت شد، روزهای بعدی تنهایی بیرون بزنه. بهش تاکید کرده بودم دو تا ایستگاه بعد پیاده میشی. به ایستگاه اول نرسیده سرش رو کرد توی گوشیش. ایستگاه چهارم و پنجم دیدم دیگه نمیتونم. با شوخی و خنده پیاده‌اش کردم و رسوندمش.
گفتم میدونی، دلم برای اون اطمینان به دیگری تنگ شده. برای اون لحظه که آنقدر مطمئن هستی که کسی حواسش بهت هست که خودت رو، که جهان رو رها می‌کنی. میفهمی حرفم رو؟
گفت آره. مادربزرگم چند سال پیش بهم همین رو گفت. که تو یه روزی بزرگ میشی. رانندگی یاد میگیری. ماشین میخری و من با خیال راحت میشینم و تو من رو می‌چرخونی. خواستم بپرسم حالا کجان که خودش «خدا بیامرز» رو اضافه کرد. کِی؟ در همین سالهایی که رفته.
من اینور در سکوت زل زدم به شب. چند کشور اون سمت تر دماغش رو بالا کشید. جفتمون با هم چشم‌هامون رو پاک کردیم گمونم.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...