Sunday, April 24, 2022

بر روی شانه‌ها

 میدونی، من از اون روز خیلی کم صحبت کردم. حداقل خیلی کمتر از نیازم صحبت کردم. خیلی از خاطراتم مخدوش شده اند. خیلی چیزها رو فراموش کردم اما اون روز رو میتونم به یاد بیارم. توی خیلی از دقایقش به جز خودم کسی نیست برای همین نمیدونم چیزی که به یاد میارم اصالت داره یا دست کاری شده است. اما خب در خاطرات من روزی هست که حالا چهار سالی ازش میگذره. چهار سال. کمی بیشتر. و به نظرم درست به یاد میارمش.

شروع داستان از اینجا بود که یکی از بچه ها نوشت نفر اول در هر کاری نقش مهمی داره اما نقش مهم تر و جبرانی با نفر دومه. یادم نیست صحبت از سومین نفر هم اون موقع شده بود یا نه.  بعدتر فهمیدم من نفر چهارم بودم. فکر کردم چی بپوشم. لباس هام رو انتخاب کردم. توی یه ورق تمام اطلاعات ضروری تماسیم رو نوشتم. روسری ترکمنم رو سرم کردم و رفتم دفتر سارا. کلید خونه و ورق کاغذ رو بهش دادم. رفت و برگشتم یک ساعت و نیم طول کشید. و همه چیز عوض شد.

من به چشم خودم قهرمانم؟ نه. من هرگز در زندگیم قهرمان نبودم. سی و سه سالگی زمان درستیه برای اینکه خودت رو به اسم درست صدا بزنی. من دنباله رو هستم؟ نه این هم نیستم. باز به شهادت سن. چی ام؟ راستش به نظر خودم آدمی ام که هر جا احساس کردم باید کاری رو بکنم کرده ام. تقریبا هر جا. از نعره زدن در خیابون، از کتک کاری و درگیر شدن با مردهای متجاوز خیابون تهران، از بوسیدن و در آغوش گرفتن، از قبول کردن حضور دخترهام در زندگیم، از ادامه دادن قدم هایی که به نظرم درست و ضروری بودند و بعد ادامه دادن و بعد ادامه دادن و بعد ادامه دادنشون. بدون اینکه هیچ وقت فکر کنم حالا باید تشویق بشم. بدون اینکه فکر کنم حالا باید شخص دیگه ای بار رو بیاره. و راستش از همه چیز بالاتر بدون اینکه فکر کنم حالا باید منتفع بشم. این آخری، این خط آخر، بیشتر از تمام کلمات آدمی که من از خودم میشناسم رو تعریف کرده.

وقتی رسیدم دفتر سارا، عکس ها در اومده بودند. من چی گذرونده بودم؟ یه هراس طولانی. عمیق ترین هراس زندگیم رو. موبایلم رو روی بیست دقیقه تنظیم کرده بودم و گذاشته بودم توی جیبم که زنگ بزنه. بیست دقیقه شروع شده بود و من سعی کرده بودم دوام بیارم. سرم رو مستقیم گرفته بودم. روبرو رو نگاه کرده بودم. سعی کرده بودم دستم نلرزه. سعی کرده بودم صحبت بقیه رو نشنیده بگیرم. به شدت متشنج بودم. یادمه یک جا یکی زد روی شونه ام که بهم بگه آدم شجاعی هستم و از ترس جیغ کشیدم. یادمه کل مدت زل زده بودم به پلیس راهنمایی رانندگی که در خط بی آر تی ایستاده بود و فکر میکردم اگر بیاد سمتم چی میشه. بیست دقیقه تموم شده بود. برگشته بودم میون آدمها روی زمین. دست هام به شدت می لرزید. یکی از پشت سرم یواش گفت پلیس. پیچیدم توی خیابون برادران مظفر. پلیس جلوم توقف کرد. چند تا جمله رد و بدل کردیم. پرسید تو بودی؟ گفتم بله. گفت دیگه نکن و رفت. شبیه رویاست اما رفت.

توی خیالم، اینجای داستان میرفتم و سوار مترو میشدم و خودم رو گم میکردم بین جمعیت. نشد. در عمل فقط تونستم بپرم و تاکسی بگیرم تا برسم به سارا. چهار طبقه رو بالا برم و در رو باز کنه و بخنده که خب سالم رسیدی. سالم رسیده بودم؟ آره. خطری که از سر گذروندم هنوز من رو تا حد توانم وحشت زده میکنه. اما چیزی شکست اون روز. چیزی کامل شکست.

پسر ساعت هفت و دو دقیقه زنگ زد. به شدت ترسیده بود. گفت تو بودی و سالمی؟ کجایی؟ سالم بودم. تلفن ها بعدش شروع شد. خواهر از اون سمت جهان. اون یکی از سمت دیگه. چند روز بعدش رنگ موها رو آبی کردم. آبی متفاوت. اون لباسها رو مدت ها نپوشیدم. و اون جمله ی مارکوس اورلیوس رو نوشتم که آمور فتی. چیزی که هستی باش. فقط چیزی که هستی باش. 

سابق بر این - خیلی سابق بر این - دوستی داشتم که یکسالی بود معاشرت کردن هامون متوقف شده بود. با علم به اینکه رفاقت یک چیز دو طرفه است و منفعتش برای هر دو آدمه این رو میگم که وقتی بود دوست خوبی بود. وقتی رفت اما؟ بد رفت. همون روزهای اول و تب و تابش، یکی از بچه ها که میدونستیم با برادران وصله بهم پیام داد که فلانی در یک گروه عمومی عکست رو شناسایی کرده که این فلانیه. گفته بود هدفم جلب توجه بوده چون خیلی «اتنشن هور» هستم. ترس اون روزها به کنار، استیصال این عبارات دیوانه کننده بودند.

میدونی، عشق مراتب داره. دوستی مراتب داره. اندوه مراتب داره. ترس چطور؟ 

سریال پیکی بلایندر یه ارجاع دائمی داره به جنگ جهانی و حضور آدمها در فرانسه. و اینکه آدمها بعد از اون تجربه دیگه خودشون نشدند. برای من اون روز نبردی در فرانسه بود. وحشت در منتهای درجه اش. بیهودگی و بیچارگی بعدش. دیدن عکس در گاردین. دیدن عکس در توییتر. خارج شدن کنترل به صورت کامل از دستم. دیدن لعنتی هایی که سعی کردند موج سواری کنند. دیدن آدمهایی که سعی کردند کیس پناهندگی برای خودشون جور کنند (و بعد سخنرانی هاشون در دانشگاه و غیره) و هزار چیز دیگه. آدم بعد از فرانسه دیگه آدم سابق نمیشه. میدونی؟

یکی از بچه ها برای دوست پسرش تولد گرفته بود. یکی دو هفته قبل از این اتفاق. بعد ذوق به خرج داده بودند و یه کلیپ جالب ساخته بودند که من خیلی بخش های کلیپ بودم. در حال خندیدن. رقصیدن. شوخی کردن. بعدتر دو تا از آدمهای همون مهمونی پیام داده بودند که عه فلانی فلانجا بوده. از کجا شناخته بودند؟ فرم ساق پا. برای همین مطمئنم اگر از لطف امثال دوست سابق هم بگذریم، آدم ناشناسی نبودم برای برادران. همین هراس دائمی رو زنده نگه داشت. هرچند از بی لطفی اون دوست سابق کم نمیکنه.

تا قاضی القضات شدن رئیسی. تا رئیس جمهور شدنش. تا بلعیده شدن مملکت. اونجا دیگه هراس بیشتر از هراس بود. 

میدونی، من هرگز در این چهار سال اون همه مداوم که در اون فیلم ضبط شده نخندیدم. ناامنی اما بسیار به جانم مونده. این خاطرات پاک میشن؟ نه. هرگز. تغییر میکنند؟ نه هرگز. چی میشه بعد؟ نمیدونم. حالا میدونم یک عالمه خاطره دارم که برام غایت احساسات هستند اما نه قادرم هضمشون کنم. نه قادرم زمینشون بگذارم. نه قادر که فراموششون کنم. هراس. ترس از کشوری که توش زندگی میکنی. رذالت آشکار رفیق سابقت. و هزار چز دیگه که دیگه نمیدونم وزن کدوم بیشتره. اون چیزی که در مجموع زندگی صداشون میکنیم. چطور زندگی میتونه دلنشین باشه؟

اورلیوس میگه چیزی که هستی باش. من سعی کردم همون باشم. نه چیزی بیشتر. نه چیزی کمتر. خودم باشم. همین فقط.

حالا میدونم کافی نیست. کافی نیستم. 

1 comment:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...