Thursday, April 7, 2022
در کمند غزال
با هم یه کتابفروشی طور قرار گذاشته بودیم توی خواب. یکی از بخش های همون پاساژ بزرگی که بارها در رویا رفتم. قبل از آتشسوزی و آدمهای نیمسوز شده. از تمام رویا یادمه که توی دستش یه بسته کوچک بود برای من. برام کادو گرفته بود و من چقدر دوست دارم این چیزها رو کادو بگیرم. سررسید بود و آشنا بود. بیدار که شدم یادم افتاد همونه که دو ماه پیش برای خودم گرفتم و بعد رغبت نکردم ازش استفاده کنم و توی کتابخونه موند. میدونی، میگن یه دنیایی هست که خوابها توش کمتر هراسنده اند.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
از خیال
نود و سومین شب بعد از نبودن بچه، دختر یاد گرفته جای خواهر رفتهاش بخوابه. عمیقترین شکل سوگواری که در زندگیم شاهد بودم و خوندم رو توی این سه...
-
توانایی تحمل این حجم درد رو ندارم.
-
با چاقو افتادم به جونش. تکه پارهاش کردم و بعد سطل زباله. میون اون ضربهزدنها، یک لحظه ترسیدم از دونستن اینکه آنقدر خشم و انزجارم زیاده که ...
-
امید خلیده زیر پوستم. یک هفته؟ ده روز؟ همین حوالی. از خانه بیرون زدم و دیدم بهار شده. کل امسال در اضطراب و پشت میز گذشت. بدون اغراق. از تیرم...
No comments:
Post a Comment