Thursday, May 20, 2021

.

 دختر میگفت این امضای مهمان داری توست. یک سینی بزرگ برمیداری. پر میوه میکنی. میشینی روبروی آدم. حرف میزنی و پوست میکنی و قاچ میکنی و می شنوی. آدم به خودش می آید و میبیند سیر و راضی و در امان است.

مهمان دارم

کیک سفارش دادم. چیز کیک مرکبات و کرامبل قرمز. بعد زنگ زدم که ببین، من چای دم میکنم. قهوه هم هست. بیا و روز تعطیلت را با هم بگذرانیم. بیا و حرف بزن.

تمام پیام هاش بغض داشت. تمام نوشتارهاش ناله بود. صحبتم که تمام شد صدای خنده اش پیچید توی تلفن. که می آیم.

بحر تماشا

 شب، وقت خواب، مابین آن کش و قوس و کلنجار رفتن و تاب خوردن و تلاش کردن برای خوابیدن و نخوابیدن، دست ببر سمت تور پرده. کنارش بزن. زل بزن به آسمان. ظلمات اگر باشد و بخت‌یارت، ستاره میبینی. گرگ میش اگر باشد و بخت‌یار باشی، گل‌پنبه‌های ابر.

Tuesday, May 11, 2021

به جان

دو سال بعد از اینکه شناسنامه‌ام گم شد لای یه کتابی که نصفه ولش کرده بودم پیداش کردم. حالا این روزها کارت ملی ام ناپدید شده و میدونم اونم توی کتابخونه است. گردنبند‌، گوشواره‌های آویز که سنگینند و مهره‌ای و جلنگ جلنگ می‌کنند و ذات کلاغی‌ام انتخابشون کرده، مچ بند سوزن دوزی شده و تعداد به یادنیاوردنی بوک‌مارک طرح مختلف همه لای کتاب‌ها رفته‌اند. کتاب‌های نصفه این چند ماه. صفحاتی که فراموش شدند و قراره از نو بخونم.
 دلم برای این روزها تنگ میشه. می‌دونم اون رضایت و شعف عمیقی که شبیه عطر ملایم یاس روی چهره‌ام لبخند می‌شونه، مخصوص این برهه زندگیمه. هر بار متوجهش می‌شوم و هر بار با دلتنگی سعی می‌کنم این دقایق رو به خاطر بسپارم. زمان معمولا دوست نیست. مهاجم لعنتیه که حسرت تولید می‌کنه. چه حیف هم.
بزرگترین ثروت این روزها، اینه که موفق شدم بلاخره اونقدر مداد سیاه داشته باشم که هر جای خونه که دست دراز کنم یکی لای انگشت‌هام قرار بگیره. که با خیال راحت کاغذ خط خطی کنم. با آرامش لای نوشته‌های قدیمی بچرخم و ذره به ذره خودم رو پیدا کنم. هر دفعه فکر می‌کنم که آره. این همون چیزیه که می‌خواستم. همین سطح استطاعت.
کاش این لحظات هم همینطور جا بمونه. لای کتاب‌ها. پیچیده در کلمات. ممهور به خاطرات.

Monday, May 10, 2021

کمال و تشنگی

 +دیروز تمام شده.

- شاید ولی نه کاملا. من فعلا نمی‌ترسم ولی می‌دانم که عوامل رعب و وحشت وجود دارند. حتی می‌دانم وحشت‌ها از چه نوعی هستند، ولی تو نمی‌توانی تصورش را بکنی. گوش کن، وحشتناک‌ترین واقعه‌ای که می‌توانی تصور کنی چیست؟ به نظر من وحشتناک‌ترین اتفاق این است که در سلولی با جانوری زندانی شوی که به واسطه مرضی مغزش خورده شده و از بین رفته، و تو در مقابله با این جانور هیچ حربه‌ای به جز صدایت و افکارت نداری. با فصیح‌ترین جملات با او حرف می‌زنی، فایده‌ای ندارد. بعد فریاد می‌کشی و سعی می‌کنیم با فریادهایت به او حالی کنی که نباید به تو نزدیک شود. حرفهای بی‌جواب می‌مانند و فریادهایت که وسیله‌ای برای بیان حقیقت مطلق‌اند شنیده نمی‌شوند. اما جانور همچنان به تو نگاه می‌کند و مواظب توست. نفس می‌کشد، زنده است، ولی نه می‌شنود و نه می‌بیند. نمی‌توانی در او رسوخ کنی، فقط زنده است و با هدفی از پیش تعیین شده دور‌ تو می‌چرخد و حرکت می‌کند. من از این موضوع در هراسم، من می‌ترسم از این جانورهایی که در دنیا فراوانند و در کمین بشریت نشسته‌اند. جانورهایی بدون مغز، بیعار، لاابالی و وحشی که بدون تفکر هدفی را دنبال می‌کنند. فکر نمی‌کنم آدم بزدلی باشم ولی از اینها می‌ترسم، نمی‌دانم چه هدفی دارند و اصلیتشان چیست، فقط می‌دانم وجود دارند.


گفتگوی دوم رورک و مالوی/ کتاب سرچشمه/ نشر آبی


Sunday, May 9, 2021

شریان

 آقای همسایه پشتی بلد بود فقط گاهی به گاهی به خانه‌ی ما سر بزند و غر بزند که باغچه منجر شده دیوار خانه‌اش کمی نمور شود. هر بار می‌گفت خاک را باید کنار بزنیم و دیوار را یکبار کامل با قیر گونی یا چیزی از این قبیل بپوشانیم. نمیشد. توی آن خاک آن زیباترین درخت انجیر زندگی میکرد که ما بلدش بودیم و وقتی باد می‌آمد شاخه‌هایش به شیشه می‌خورد و این کار به ریشه‌هایش لطمه می‌زند. برای مرد مهم نبود. خانه‌اش، فقط تا آنجا اهمیت داشت که زنگ زدیم به صاحبخانه خودمان و به جای پشنهاد عایق بندی پای دیوار، فقط گفت خب بگو درخت را قطع کند. پیگیری مسائل همسایه همینجا تمام شد. درخت، ساکن بود. ما همه در آن محله، مهاجر.

پیامی که ازش می ترسیدم بلاخره این هفته رسید. پیامک پرداخت قبض تلفن خانه بهارم. بعد از یکسال و چند ماه بلاخره کسی آنجا ساکن شده. دو هفته قبلش بچه‌ها در یک تماس معصومانه خبر دادند نمای قشنگ خاکی رنگش را سفید کرده‌اند «و چه زیبا شده» و تبدیل شده به پلاتوی تئاتر. گمانم حالا خانه رد انگشت‌های ما را فراموش کند. آن سادگی و دلبازی‌اش در هزار رنگ و شلوغی گم شود و تن ساده بی‌ادعایش پر از جلوه‌های مدرن شود که آدمی برای زندگی در آن «راحت‌تر» باشد. لعنت اما. آن خانه با طیف رنگ قهوه‌ای نمایش شخصیت داشت.

صبح ها صدای پرنده‌ها اینجا غوغا می‌کند. دوتا درخت بلند قدیمی اینجا هستند و ده‌ها حنجره. فرصت دارم کنار پنجره بنشینم و زل بزنم به برج سپهر و به خانه‌ای فکر کنم که مأمن بود و هر بار برای رسیدن به آن از پای همان برج رد می‌شدم. یک تابستان داغ دلم پیش درخت مانده بود که در خانه خالی از سکنه با تشنگی چه می‌کند. حالا بهار به نیمه رسیده. وضعیت خانه بعد از آن همه تردید مشخص شده و دیگر خانه نیست. ساختمان شده. حتما تکلیف آن قمری که باید درز دیوار لانه ساخته بود تا حالا مشخص شده. تکلیف درخت هم. آخ از درخت. آخ.

کاش زنده باشد. و کاش سالم.




Saturday, May 8, 2021

گریز

گردنبند رو از نمایشگاهی خریدم که با خونه ی الان فقط دو تا کوچه فاصله داره. اون موقع تصوری از رسیدن این روزها نداشتم. فقط برام مهم بود سنگی که روی انگشتر کار شده از کوه های پاکستان اومده و مرد، وقت راه رفتن توی کوه های ایران ریز به ریز سنگ ریزه هایی پیدا کرده و با خودش فکر کرده که اوه، این میتونه تبدیل به فلان چیز بشه و با خودش همراه آورده و تبدیلشون کرده. سنگ های ساده. سنگ های معمولی. سنگ هایی که توی تمام کوه ها و کف تمام دشت ها پیدا میشن و با این حال، به چشم کسی دارای آنی بودند و تبدیلشون کرده و آخ که چقدر من بنده ی اون لحظه و اون حالتم. هر چیزی ازش خریدم کیفیت دوگانه داره. هم بسیار معمولیه و هم خاص و زیباست. زیبایی عجیب چیزهای همیشگی.

من عجیب دل سپرده ی تمام این چیزهای معمولی ام. لباس هایی که تو رو با پوشیدنشون نامرئی میکنند. لباس هایی که با پوشیدنشون، حتی خود پارچه هم از بین میره و نامرئی میشه. موجودیتی که در چیزهای عادی وجود داره. بی ادعایی رشد یک گیاه پتوس در طول هفته. حس استفاده ده باره از یک چیز. عبور همیشگی از یک کوچه. کشف آشنایی دوباره و هر روزه یک اتفاق ساده. حتی کشیدن اسکاچ کف آلود کف ظرف و دیدن چگونگی تمیز شدنش. درک تفاوت طعم آب در لحظات مختلف. توان درک سیالیت خونه با سرسپردن به حرکت نور در روزها و ماه های مختلف اطرافش و تلاش برای چیدن چیزها به صورت مداوم. بودن در الان. همراه با قاطعیت و عدم قاطعیت شدیدی که به همراه میاره.

فکر میکنم این چند سال در حال از دست دادن همین بودم. نگرانی از آینده ای که نیومده و انزجار از گذشته و گم کردن اون محلی که میتونی تاثیر گذار باشی. گم کردن اون نقطه ای که میتونی بایستی و بگی خب اینجا نقطه ی عملکرد من خواهد بود. سرچرخوندن و دیدن اینکه یک روز گذشته. یک ماه و حتی یک سال از دست رفته. اینکه گاهی به اشتباه تاریخ هفت تا هشت سال پیش رو ثبت میکنم و باورم نمیشه انقدر زود زمان از دستم سر خورده و رفته هم حاصل همینه. اینکه سر بالا میارم و میبینم برگهای نورس درخت هر کدوم پهن و پخش شدن هم همینه. این فاصله ای که بین خود و جهان می افته اول یک چاله ی کوچکه اما انقدر دره ی عمیقی میشه که حالا که از پس زمان نگاهش میکنم میترسم. من بارها از این چاله سر خوردم به جای سرزمین افسانه ای آلیس، به مغاک تاریک تارتاروس رسیدم.

شاید راه حلش همین باشه که هر روز صبح با خودم تکرار کنم که ببین، امروز فلان تاریخه. شاید این باشه که دوباره نه روزانه نوشتن کلمات رندوم که خاطره نوشتن رو پی بگیرم. روز رو بدوزم روی کاغذ. شاید باید کوک زدن رو جدی بگیرم و طرح ندوخته ام رو روی پارچه ثبت کنم. شاید باید این تمرکز لعنتی رو از دیروز و فردا بردارم. فقط به امروز برسم. فقط به حالا برسم.

معمولا مسیر قدم زدنهای روزمره ام از بلوار کشاورز میگذره. تا تقاطع بلوار و کارگر میرم و برمیگردم. یک پرنده ی کوچک خالدار هست که صدای زیبایی هم داره و نزدیک خیابون قدس دیدمش. یکبار دیگه هم دقیقا همون شکل پرنده رو پارک لاله دیدم. امیدوارم زندگی به جایی برسه که همین جزئیات من رو میخکوبم کنه. وگرنه تن دادن به زمان و رفتن و گم کردن اکنون، هیولای تاریکیه.

گمونم زمان روی روزهام تار عنکبوت بسته و گیرم انداخته. کاش که دست و پا بزنم.

پی نوشت: سی وش، خوراک تفکری این روزهام دست پخت صحبت با تو بوده و هست.

Tuesday, May 4, 2021

.

تمام روزهایی که با خودم غریبگی می‌کردم، دخترک به جای کنار بالش یک جای دیگر خوابید. انگار‌ دوری بیماری واگیر داری باشد و خودش را حفظ کند. کتاب را بستم و خودم را پیدا کردم و دیدم کنارم خوابش برده.

Saturday, May 1, 2021

شکرین

انگشت‌هات را بین شاخه‌های تنم بلغزان. فصل توت رسیده.

.

ماه از مشرق سر زده. قرمز. قرمز. غرق خون. 

ترجیح

برگشته‌ام به لاک زدن و همان همیشگی شده‌ام. لاک‌های زخمی‌. رنگ‌های جا به جا پریده. رنگ سرد سمت راست. رنگ گرم سمت چپ. ناامیدی حاصل از حیات تا به اینجا خودش را کشیده. در این عدم تمایل به ایجاد نظام. در این پذیرش پررنگ مرگ. در همان «زندگی بیهوده‌تر از آن است که» همیشگی.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...