Sunday, May 9, 2021

شریان

 آقای همسایه پشتی بلد بود فقط گاهی به گاهی به خانه‌ی ما سر بزند و غر بزند که باغچه منجر شده دیوار خانه‌اش کمی نمور شود. هر بار می‌گفت خاک را باید کنار بزنیم و دیوار را یکبار کامل با قیر گونی یا چیزی از این قبیل بپوشانیم. نمیشد. توی آن خاک آن زیباترین درخت انجیر زندگی میکرد که ما بلدش بودیم و وقتی باد می‌آمد شاخه‌هایش به شیشه می‌خورد و این کار به ریشه‌هایش لطمه می‌زند. برای مرد مهم نبود. خانه‌اش، فقط تا آنجا اهمیت داشت که زنگ زدیم به صاحبخانه خودمان و به جای پشنهاد عایق بندی پای دیوار، فقط گفت خب بگو درخت را قطع کند. پیگیری مسائل همسایه همینجا تمام شد. درخت، ساکن بود. ما همه در آن محله، مهاجر.

پیامی که ازش می ترسیدم بلاخره این هفته رسید. پیامک پرداخت قبض تلفن خانه بهارم. بعد از یکسال و چند ماه بلاخره کسی آنجا ساکن شده. دو هفته قبلش بچه‌ها در یک تماس معصومانه خبر دادند نمای قشنگ خاکی رنگش را سفید کرده‌اند «و چه زیبا شده» و تبدیل شده به پلاتوی تئاتر. گمانم حالا خانه رد انگشت‌های ما را فراموش کند. آن سادگی و دلبازی‌اش در هزار رنگ و شلوغی گم شود و تن ساده بی‌ادعایش پر از جلوه‌های مدرن شود که آدمی برای زندگی در آن «راحت‌تر» باشد. لعنت اما. آن خانه با طیف رنگ قهوه‌ای نمایش شخصیت داشت.

صبح ها صدای پرنده‌ها اینجا غوغا می‌کند. دوتا درخت بلند قدیمی اینجا هستند و ده‌ها حنجره. فرصت دارم کنار پنجره بنشینم و زل بزنم به برج سپهر و به خانه‌ای فکر کنم که مأمن بود و هر بار برای رسیدن به آن از پای همان برج رد می‌شدم. یک تابستان داغ دلم پیش درخت مانده بود که در خانه خالی از سکنه با تشنگی چه می‌کند. حالا بهار به نیمه رسیده. وضعیت خانه بعد از آن همه تردید مشخص شده و دیگر خانه نیست. ساختمان شده. حتما تکلیف آن قمری که باید درز دیوار لانه ساخته بود تا حالا مشخص شده. تکلیف درخت هم. آخ از درخت. آخ.

کاش زنده باشد. و کاش سالم.




1 comment:

  1. ریشه اون انجیر توی خاک نیست
    ریشه‌ش توی قلب توئه هدیه، تا همیشه زنده

    ReplyDelete

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...