Tuesday, May 11, 2021

به جان

دو سال بعد از اینکه شناسنامه‌ام گم شد لای یه کتابی که نصفه ولش کرده بودم پیداش کردم. حالا این روزها کارت ملی ام ناپدید شده و میدونم اونم توی کتابخونه است. گردنبند‌، گوشواره‌های آویز که سنگینند و مهره‌ای و جلنگ جلنگ می‌کنند و ذات کلاغی‌ام انتخابشون کرده، مچ بند سوزن دوزی شده و تعداد به یادنیاوردنی بوک‌مارک طرح مختلف همه لای کتاب‌ها رفته‌اند. کتاب‌های نصفه این چند ماه. صفحاتی که فراموش شدند و قراره از نو بخونم.
 دلم برای این روزها تنگ میشه. می‌دونم اون رضایت و شعف عمیقی که شبیه عطر ملایم یاس روی چهره‌ام لبخند می‌شونه، مخصوص این برهه زندگیمه. هر بار متوجهش می‌شوم و هر بار با دلتنگی سعی می‌کنم این دقایق رو به خاطر بسپارم. زمان معمولا دوست نیست. مهاجم لعنتیه که حسرت تولید می‌کنه. چه حیف هم.
بزرگترین ثروت این روزها، اینه که موفق شدم بلاخره اونقدر مداد سیاه داشته باشم که هر جای خونه که دست دراز کنم یکی لای انگشت‌هام قرار بگیره. که با خیال راحت کاغذ خط خطی کنم. با آرامش لای نوشته‌های قدیمی بچرخم و ذره به ذره خودم رو پیدا کنم. هر دفعه فکر می‌کنم که آره. این همون چیزیه که می‌خواستم. همین سطح استطاعت.
کاش این لحظات هم همینطور جا بمونه. لای کتاب‌ها. پیچیده در کلمات. ممهور به خاطرات.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...