Saturday, May 8, 2021

گریز

گردنبند رو از نمایشگاهی خریدم که با خونه ی الان فقط دو تا کوچه فاصله داره. اون موقع تصوری از رسیدن این روزها نداشتم. فقط برام مهم بود سنگی که روی انگشتر کار شده از کوه های پاکستان اومده و مرد، وقت راه رفتن توی کوه های ایران ریز به ریز سنگ ریزه هایی پیدا کرده و با خودش فکر کرده که اوه، این میتونه تبدیل به فلان چیز بشه و با خودش همراه آورده و تبدیلشون کرده. سنگ های ساده. سنگ های معمولی. سنگ هایی که توی تمام کوه ها و کف تمام دشت ها پیدا میشن و با این حال، به چشم کسی دارای آنی بودند و تبدیلشون کرده و آخ که چقدر من بنده ی اون لحظه و اون حالتم. هر چیزی ازش خریدم کیفیت دوگانه داره. هم بسیار معمولیه و هم خاص و زیباست. زیبایی عجیب چیزهای همیشگی.

من عجیب دل سپرده ی تمام این چیزهای معمولی ام. لباس هایی که تو رو با پوشیدنشون نامرئی میکنند. لباس هایی که با پوشیدنشون، حتی خود پارچه هم از بین میره و نامرئی میشه. موجودیتی که در چیزهای عادی وجود داره. بی ادعایی رشد یک گیاه پتوس در طول هفته. حس استفاده ده باره از یک چیز. عبور همیشگی از یک کوچه. کشف آشنایی دوباره و هر روزه یک اتفاق ساده. حتی کشیدن اسکاچ کف آلود کف ظرف و دیدن چگونگی تمیز شدنش. درک تفاوت طعم آب در لحظات مختلف. توان درک سیالیت خونه با سرسپردن به حرکت نور در روزها و ماه های مختلف اطرافش و تلاش برای چیدن چیزها به صورت مداوم. بودن در الان. همراه با قاطعیت و عدم قاطعیت شدیدی که به همراه میاره.

فکر میکنم این چند سال در حال از دست دادن همین بودم. نگرانی از آینده ای که نیومده و انزجار از گذشته و گم کردن اون محلی که میتونی تاثیر گذار باشی. گم کردن اون نقطه ای که میتونی بایستی و بگی خب اینجا نقطه ی عملکرد من خواهد بود. سرچرخوندن و دیدن اینکه یک روز گذشته. یک ماه و حتی یک سال از دست رفته. اینکه گاهی به اشتباه تاریخ هفت تا هشت سال پیش رو ثبت میکنم و باورم نمیشه انقدر زود زمان از دستم سر خورده و رفته هم حاصل همینه. اینکه سر بالا میارم و میبینم برگهای نورس درخت هر کدوم پهن و پخش شدن هم همینه. این فاصله ای که بین خود و جهان می افته اول یک چاله ی کوچکه اما انقدر دره ی عمیقی میشه که حالا که از پس زمان نگاهش میکنم میترسم. من بارها از این چاله سر خوردم به جای سرزمین افسانه ای آلیس، به مغاک تاریک تارتاروس رسیدم.

شاید راه حلش همین باشه که هر روز صبح با خودم تکرار کنم که ببین، امروز فلان تاریخه. شاید این باشه که دوباره نه روزانه نوشتن کلمات رندوم که خاطره نوشتن رو پی بگیرم. روز رو بدوزم روی کاغذ. شاید باید کوک زدن رو جدی بگیرم و طرح ندوخته ام رو روی پارچه ثبت کنم. شاید باید این تمرکز لعنتی رو از دیروز و فردا بردارم. فقط به امروز برسم. فقط به حالا برسم.

معمولا مسیر قدم زدنهای روزمره ام از بلوار کشاورز میگذره. تا تقاطع بلوار و کارگر میرم و برمیگردم. یک پرنده ی کوچک خالدار هست که صدای زیبایی هم داره و نزدیک خیابون قدس دیدمش. یکبار دیگه هم دقیقا همون شکل پرنده رو پارک لاله دیدم. امیدوارم زندگی به جایی برسه که همین جزئیات من رو میخکوبم کنه. وگرنه تن دادن به زمان و رفتن و گم کردن اکنون، هیولای تاریکیه.

گمونم زمان روی روزهام تار عنکبوت بسته و گیرم انداخته. کاش که دست و پا بزنم.

پی نوشت: سی وش، خوراک تفکری این روزهام دست پخت صحبت با تو بوده و هست.

1 comment:

  1. سلام:) خب دیگه. وقتی با آدمای خفن صحبت کنی اینطوری میشه:) زود باشد که این بلاگ تو آتش در همه سوختگان سال‌ها زند و به بهشت اکنون اندر شوی:)

    ReplyDelete

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...