Sunday, November 29, 2020

.

 دریا برگشته روی شهر. ماشین ها از ولیعصر بالا میرن و صدای موج میاد.

Friday, November 27, 2020

زمستان

شکم‌سیری این روزها به حد خطرناک و کشف نشده‌ای رسیده اسماعیل. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام را بستم و فکر کردم خب، واقعا حسرتی ندارم. فقط حیف که داستان را هیچ وقت ننوشتم. بدهکاری من به این جهان اگر فقط کلمه و بوسه باشد، مقبول است هنوز.
درد آزارم می‌دهد. منتظرش بودم انگار.

Thursday, November 26, 2020

.

 با اون هیکل پشمالوی چاق گنده اش اومده نشسته سمت چپ سینه ام. نفسم رو گرفته و اندازه ام در برابر جهان بدجور آب رفته. در لیست کارهای دو هزار و بیست نوشته بودم دویدن. اگر شد اینبار ماراتون. نشد بیست و یک کیلومتر. این روزها خط زده ام و جایگزینش کرده ام با هر سه روز یکبار هم که شده از خانه خارج شو.

.

اعتمادم به تمام ارکان زندگیم ریخته. ویران شده. هر شب دخترها تا صبح روی تخت - یکی کنار بالش و یکی کنار قلبم- می‌خوابند و باز، هر بار وقت بی‌خوابی گوگل می‌کنم: آیا گربه‌هام از بودن کنار من راضی هستند؟


قایق ‏کاغذی

به پیک پنجم و ششمش که رسید، سرش خجول چرخید سمتم که اما میدانی، آن وقت‌ها که نمی‌دانستم فلانی معشوق‌جانت است وقتی می‌خواندمش به نظرم حسابی بود. نوشته‌هاش، عکس‌هاش و منشش بهم می‌چسبید. این دو سال اخیر اما چیزی انگار عوض شده. حالا زمینی‌تر شده برام.
خندیدم که آره. این جادوی من است. این تنها جادوی من است در واقع. دوست داشتنم، حتی بدون آنکه بدانی معطوف به کیست اطرافش مه غیر واقع‌گرایی ایجاد میکند. تو فلانی را بی که بدانی از چشم من می‌دیدی. از نگاه من می‌خواندی. من می‌ توانم بهترین درون هر کسی را بیرون بکشم. زیباترین لبخندش. مهربان‌ترین حالتش. حسابی‌ترین وجه وجودش.
خندید که آره. پیک بعدی را بلند کرد که به سلامتی.

Tuesday, November 24, 2020

هر روز از ولیعصر چندین بار صدای آمبولانس می آید و بند دلم پاره میشود

گلدان جدیدمان که پشت پنجره ی اتاق پسر بود، یخمال و چلیده شده. مهمانش کردم به اتاقم و از امروز، قرار شده هر روز چند نوبت اسپری آب بگیرد و سهم نوازشش چند برابر شود و اصلا تا آخر فصل سرما همینجا بماند. من از یک طرف چسبیده ام به شوفاژ و کله ام را تکیه داده ام بهش و آرام سرفه میکنم و دنبال آفتاب میگردم، گلدانکم، طفل معصوم، از آن سمت برای یکبار دیگر تلاش میکند از پا نیفتد.



Thursday, November 19, 2020

.

 آیا میل زیستن - واقعا؟ - از همه چیز قوی تر است؟

Wednesday, November 18, 2020

.

ساعت چهار صبح یکی شروع کرد وحشیانه به در خونه کوبیدن. سریع از جام پریدم و یه چیزی برداشتم بپوشم در رو با لباس خواب باز نکنم. در رو که باز کردم دیدم خانم همسایه پشت دره و با داد و بیداد شروع کرد فریاد زدن که روی کولرتون باید پتو بندازید. صدای وحشتناکش اذیتمون میکنه. حدود پنج ثانیه طول کشید تا از خشم منفجر شدم. شدیم دو تا زن (فکر کنم با سی چهل سال اختلاف سن) که جیغ میزدن. ساکت نمیشد. اونقدر ساکت نمیشد که از توی خونه اولین پارچه ای که دستم اومد رو برداشتم و به زور سعی کردم فرو کنم توی دهنش. چند دقیقه بعد فهمیدم لباس خوابه بوده و پارچه اش خیلی هم برای ساکت کردن فریاد کارا نیست اما آب دهن رو خوب خشک میکنه. 

همسایه ی پایین سمت راست چنددقیقه بعد سعی کرد من رو از محل دور کنه و آرومم کنه. تمام بدنم داشت میلرزید و مرتعش بودم. سوار ماشینش شدیم و در حینی که در شهر میچرخید و به کارهاش میرسید، من آرومتر شدم. وقتی برگشتیم خونه، شروع کرد بچه هاش رو از خواب بیدار کردن. سه تا بچه داشت. خونه اش اول دو خوابه بود بعد مغزم تصمیم گرفت نه بهتره کوچک ترش کنه. شد یک خانه ی  یکخوابه که انقدر کوچیک بود که توی هال تخت دیواری کار گذاشته بودند برای بچه ها. بچه هایی که شش صبح بیدار شده بودند برای تمرین پیانو. برای بازی با عروسک تک شاخ. برای تمام کارهایی که باید.

هواشناسی اعلام کرده از فردا شهر سردتر میشه. سه چهار روز بیشتر به پایان ماه دوم پاییز نمونده. یک هفته ای هست که پکیج ها رو روشن کردیم. توی خوابم اما هوا گرمه. توی خوابم زن همسایه به جای اون لبخند آرومش، جیغ میکشه. توی خوابم توی ساختمون یک عالمه بچه زندگی میکنند که قبل از روشن شدن هوا زندگیشون شروع میشه. دنیای خوابم از هیچ معیاری پیروی نمیکنه.

 کتاب از فلج خواب نام برده بود. اینکه مغز در طی تکامل به این درک رسیده که برای اینکه عینا واکنش های توی خواب رو نشون نده، بدن رو در طول شب دچار فلج کنه. من دوباره رسیدم به دورانی که چند شب پشت هم و هر شب و هر شب با صدای جیغ کشیدنم بیدار میشم. با فک باز دردناکم. با پرش اعضای تنم. بیدار میشم و بعد بین شش تا هشت ساعت زمان نیاز دارم تا مغزم آروم بگیره و بتونم به بقیه ی زندگیم برسم. 

ای کاش ای کاش ای کاش روزنی در کار بود.

Tuesday, November 17, 2020

.

حجم اندوهی که هر بار وقت نوشتن خودش را به رخم میکشد، هر بار هر بار هر بار وحشت زده ام میکند. روی کاغذ، اینجا، وقت های صداقت.

حی و حر

آقای گلفروش بلد بود تصدق گلدان ها برود. بلد بود خاکشان را درست و درمان عوض کند. بلد بود گلدان خوب انتخاب کند و بلد بود بهم گوشزد کند وسواس الکی پیدا کرده ام و حال تمام بچه هام خوب است. از وقتی جاگیر شدیم، نه فقط دخترهای خودم که بچه های سین هم با سرعت در حال جوانه زدن و رشد کردن و پخش و پلا شدن هستند. گاهی هنوز یادم میرود آبشان بدهم. یادم میرود چک کنم کم شدن آفتاب حالشان را عوض کرده یا نه و یادم میرود نگران سرما باشم. دخترها اما در حال رشدند. در حال بزرگ شدن.

جواب پاتولوژی مامان منفی آمد. اولین خبر خوب شد بعد از حدود دو سال. امیدی نداشتم و این اواخر مابین آوار تمام چیزهای بد، این یکی نفس گیر شده بود. آخر پناه بردم به آخرین سنگرم و چشم هام را بستم. که حالا که کنترل زندگی از دست من خارج است، خودم را در زندگی غرق میکنم. برای عملش ندیدمش. برای نقاهتش ندیدمش. به جاش خودم را در احمقانه ترین بخش های زندگی غرق کردم. دوباره شروع کردم کتاب نصفه خواندن. دوباره رنگ عوض کردن. دوباره دور خود گشتن. البته که بی فایده.

مادر سین یک نیمه جنگل گلدان داشت. از آن همه سبزی و طراوت، فقط ده دوازده تایی کاکتوس کوچک مانده. گلدان ها به امانت آمده اند اینجا. جواب پاتولوژی اش همین پاییز مثبت آمد. به عمل جواب نداده و هر روز هر روز هر روز میبینم چطور سین بیهوده سعی میکند خودش را در زندگی غرق کند. که چطور نبیند. چطور کارهای نصفه کند. تصمیمات احمقانه بگیرد و البته که بی فایده.

به خودم افتخار نمیکنم بابت از پس زندگی بر آمدن. رسیده ایم به آنجا که هیچ چاره ی دیگری به جز همین راه نداریم. شده ایم برگ درخت. و عجیب پاییز زیبایی است.

Sunday, November 15, 2020

.

بد خوابیدن و عاشقی مثل هم هستند. وقتی درگیر یکیشان هستی، هیچ چیز دیگری نمیبینی. دلت صحبت از هیچ چیز دیگری نمیخواهد. برای چیز دیگری سرت نمی چرخد.

Tuesday, November 10, 2020

اهلی ‏شدن

نوبت جارو شدن این کوچه یک جایی بین ساعت دوازده و ده دقیقه تا دوازده و بیست و پنج دقیقه‌ی شبه. آروم کنار پنجره‌ام دراز می‌کشم، سرم رو روی بالش جا به جا می‌کنم و از میانه‌ی تاریکی پنج طبقه پایین‌تر از من، به قشنگ‌ترین سهمم از صدای شهر گوش می‌کنم: خش... شب بخیر عزیزم. خش... شب بخیر عزیزم. خش... شب بخیر عزیز من.

Thursday, November 5, 2020

یاد بعضی خاطرات روشنم میدارد

 یک کتابچه گرفتم برای سنجیدن این روزهام و مرتب کردن میزان کارها و تنظیم میزان نیاز به شتابزدگی ام. یک بخشی اش نوشته بود هر کسی در زندگی حتما شانسهای بزرگی داشته. بزرگترین شانسی که آورده ای کدام بوده؟ خنده ام گرفت که حتما منظور نویسنده برنده شدن اتفاقی در یک مسابقه، گرفتن ضربه ای در بیسبال یا به ثمر رسیدن گل در فوتبال، برنده شدن در لاتاری یا چیزهایی از این قبیل بوده. یادداشت کردم بازداشت نشدن فلان روز، قسر در رفتن فلان موقعیت و حسابی دویدن و کتک نخوردن در سیزده آبان یازده سال پیش.

Wednesday, November 4, 2020

با پیشانی ِ چسبیده به سقف آرزو

فقط دنیام نیست که آب رفته. فقط معاشرتها نیست. خودم کوچک شده ام. کوچک. خیلی کوچک.

.

 بعد از این همه سال، هنوز گاهی باید به خودم یادآوری کنم که از هنوز نوشتن از این گوشه ی جهانی که این همه بزرگ شده، دنبال پیگیری هیچ چیز مهمی نیستم یه جز صحبت کردن با خودم با صدای بلند. همین. که هیچ نیازی نیست این همه متن منتشر نشده.  هیچ نیازی نیست.

این یک وجب جا به همین نقص های دائمی اش هنوز خواستنی است.

.

 دیگه جرئت نمیکنم توی لیست اهداف بنویسمشون. دوتا هدف که سالهای زیادی نوشتم و نرسوندم خودم رو بهش. دیشب تا صبح خواب دیدم برگشتم به قدیم، به ا...