Tuesday, November 17, 2020

حی و حر

آقای گلفروش بلد بود تصدق گلدان ها برود. بلد بود خاکشان را درست و درمان عوض کند. بلد بود گلدان خوب انتخاب کند و بلد بود بهم گوشزد کند وسواس الکی پیدا کرده ام و حال تمام بچه هام خوب است. از وقتی جاگیر شدیم، نه فقط دخترهای خودم که بچه های سین هم با سرعت در حال جوانه زدن و رشد کردن و پخش و پلا شدن هستند. گاهی هنوز یادم میرود آبشان بدهم. یادم میرود چک کنم کم شدن آفتاب حالشان را عوض کرده یا نه و یادم میرود نگران سرما باشم. دخترها اما در حال رشدند. در حال بزرگ شدن.

جواب پاتولوژی مامان منفی آمد. اولین خبر خوب شد بعد از حدود دو سال. امیدی نداشتم و این اواخر مابین آوار تمام چیزهای بد، این یکی نفس گیر شده بود. آخر پناه بردم به آخرین سنگرم و چشم هام را بستم. که حالا که کنترل زندگی از دست من خارج است، خودم را در زندگی غرق میکنم. برای عملش ندیدمش. برای نقاهتش ندیدمش. به جاش خودم را در احمقانه ترین بخش های زندگی غرق کردم. دوباره شروع کردم کتاب نصفه خواندن. دوباره رنگ عوض کردن. دوباره دور خود گشتن. البته که بی فایده.

مادر سین یک نیمه جنگل گلدان داشت. از آن همه سبزی و طراوت، فقط ده دوازده تایی کاکتوس کوچک مانده. گلدان ها به امانت آمده اند اینجا. جواب پاتولوژی اش همین پاییز مثبت آمد. به عمل جواب نداده و هر روز هر روز هر روز میبینم چطور سین بیهوده سعی میکند خودش را در زندگی غرق کند. که چطور نبیند. چطور کارهای نصفه کند. تصمیمات احمقانه بگیرد و البته که بی فایده.

به خودم افتخار نمیکنم بابت از پس زندگی بر آمدن. رسیده ایم به آنجا که هیچ چاره ی دیگری به جز همین راه نداریم. شده ایم برگ درخت. و عجیب پاییز زیبایی است.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...