Monday, October 24, 2022

آدمهای دوردست

آخرین باری که ف رو دیدم، رفتیم پشت بام نشستیم به حرف زدن و سیگار کشید و دامنش رو سیگار سوزوند و گفت شت. بیست و دو ساله بودیم با دویست و چند روز اختلاف سنی. دو بار تا اون روز با پسرهایی که به شدت پولدار بودند نامزد کرده بود و هر دو بار رابطه رو خودش به هم زده بود چون راضیش نکرده بودند. دوبار خودکشی کرده بود.‌ پدر لجباز یک دنده‌اش رو به زانو در آورده بود و برگشته بود به کشور مادریش. داشت در یکی از شهرهای کالیفرنیا با یه همخونه‌ی گیاهخوار زندگی میکرد که ازش خواسته بود توی ظروفش هیچ جانور مرده‌ای نپزه‌ و یه همسایه‌ی «هات» داشت.
حالا یه دختر خوشگل یازده دوازده ساله داره و یه پسر هفت ساله. چهار پنج سال میشه که جدا شده و فامیل همسرش رو حفظ کرده هنوز. رفت یه دوره آموزشی گذروند و کار پیدا کرد و توی عکسها، یه زن جوان سر به هوا و قد بلنده که همین دیروز پنج کیلومتر دوید.
همیشه هر وقت زندگی سخت میشه یاد ف‌ افتم. سالهاست هر چیزی میشه یاد ف‌ می‌افتم. فکر میکنم ف بود از پسش برمی‌اومد. که میشه از پسش بر بیاییم.


No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...