آخرین باری که ف رو دیدم، رفتیم پشت بام نشستیم به حرف زدن و سیگار کشید و دامنش رو سیگار سوزوند و گفت شت. بیست و دو ساله بودیم با دویست و چند روز اختلاف سنی. دو بار تا اون روز با پسرهایی که به شدت پولدار بودند نامزد کرده بود و هر دو بار رابطه رو خودش به هم زده بود چون راضیش نکرده بودند. دوبار خودکشی کرده بود. پدر لجباز یک دندهاش رو به زانو در آورده بود و برگشته بود به کشور مادریش. داشت در یکی از شهرهای کالیفرنیا با یه همخونهی گیاهخوار زندگی میکرد که ازش خواسته بود توی ظروفش هیچ جانور مردهای نپزه و یه همسایهی «هات» داشت.
حالا یه دختر خوشگل یازده دوازده ساله داره و یه پسر هفت ساله. چهار پنج سال میشه که جدا شده و فامیل همسرش رو حفظ کرده هنوز. رفت یه دوره آموزشی گذروند و کار پیدا کرد و توی عکسها، یه زن جوان سر به هوا و قد بلنده که همین دیروز پنج کیلومتر دوید.
همیشه هر وقت زندگی سخت میشه یاد ف افتم. سالهاست هر چیزی میشه یاد ف میافتم. فکر میکنم ف بود از پسش برمیاومد. که میشه از پسش بر بیاییم.
No comments:
Post a Comment