Sunday, October 9, 2022

یادم تو را به خاطر

روزی که من و میم از هم جدا شدیم، من شکستم. شکستنی نه شبیه وقتی غمگین میشی یا چیزی. شکستن مدل از میانه به دو نیم تقسیم شدن. جوری از بودن رو برای همیشه از دست دادن. میم سوم شهریور رفت. نوزده سال پیش. اون موقع هنوز پروازها از فرودگاه مهرآباد انجام می‌شدند. اولین نفری از نسل ما بود که از ایران رفت. ده سال بعد تقریبا کسی نمونده بود به جز من و دو سه نفر دیگه. همه رفتند. اولی اما میم بود. 
سالهای اول رفتنش همه‌ی جهان در نبودنش خلاصه میشد. من قل دومم رو از دست داده بودم. پایه‌ی همه چیزم رو. اصلا تمام گروه‌های دوستی من با میم مشترک بود. تمام گروههای دوستی خانوادگی. تمام گروههای دوستی کودکی. همه‌ی گروههای دوستی نوجوانی. میم رفت و همه چیز پاشید. علی فقط مونده بود که اون دنیای خودش رو داشت همیشه. مجبور شدم از شهریور اون سال همه‌ی رفاقت‌ها رو از نو بسازم. به جای کانون کودکان و نوجوانان فاز سه، پام به کانون جوانان مرزداران باز شد. همون شهریور. بهمن نشده از طریق وبلاگ با الف دوست شدیم و موندیم و هنوز ستونه برام. اسفند و بعد فاز بعدی مهرماه بعدش آدمهای دیگه. بعد سیل رفقا شروع شدند. هنوز سال هشتاد و چهار حتی شروع نشده بود هنوز تیر نشده بود. هنوز دانشگاه نرفته بودم. یک سال یک سال بزرگتر شدم. زخم نبودن میم اما ناسور موند.
سال هشتاد و پنج یا شش اما کم کم بینمون فاصله افتاد. آدمهای متفاوتی شده بودیم. بلد هم نبودیم فاصله رو درستش کنیم. نشد. نشد. زهر شدیم. 
برای بیست سالگی، یه جشن بزرگ گرفتم برای خودم. روزش رو اما گذاشتم روز تولد میم باشه که برام روز مهمتری بود. هجدهم مهرماه. همه‌ی آدمهایی که دعوت بودند، همون چهار سال دوست شده بودیم به جز علی. کسی نمیدونست من قبلاً آدم دیگه‌ای بودم به جز علی‌. دیر رسید. وسط جشن و شلوغی، بغلش کردم و یک دل سیر گریه کردم. توی عکسهای کیک بریدن و شمع و غیره هم پیشم نشسته. هرچند هرگز هیچ عکسی از اون تولد دستم نرسید. از کل تولد جای خالی میم بیشتر از همه چیز یادم مونده.
بین ما سرما موند. فاصله بدجور موند. نه سال طول کشید همدیگه رو ببینیم و اون هم خیلی کوتاه شد. سه روزی که به شدت دعوامون شد. اصلا نشد حرف بزنیم. بار بعدش هم. بار بعدش هم. توی هجده سال کلا سه بار همدیگه رو دیدیم. من از دستش عصبانی بودم. اون از دستم عصبانی بود. کاریش نمیشد کرد. نه؟
داستان اومدن به ترکیه که پیش اومد، وقتی اومدم بلیط بخرم، گفتم بذار روز تولد میم باشه که همیشه یادم بمونه چه روزی اومدم. هجدهم مهر. گوگل امشب یادآوری کرد که سال قبلش هم همون روز بوده که گربه‌ها رو منتقل کرده بودم خونه‌ی جدید و رسما زندگی رو شروع کرده بودم. انگار یه رسم نگفته رو پی گرفتم که هر سال برای تولدش یه کار مهم انجام بدم. حتی با اینکه گاهی به خودش تبریک نمیگفتم. چرا؟ خب قطعا آنقدر که خرم من. هجدهم مهر از فرودگاه امام سوار شدم و اومدم اینجا. آنقدر همه چیز درهم بود که چند ثانیه بیشتر صحبت نکردیم پارسال. اما خب. همه چیز روز تولد اون بود. چون به نظرم هیچ چیزی به خوبی تولد میم یادم نمی‌مونه. چون اصلا من آدم تولد و ذوق کردن با این چیزهام.
براش چند دقیقه پیش نوشتم آنلاینی برادر؟ احتمالا نباشه. حتی نمی‌دونم فردا وقت بکنه صحبت کنیم یا نه. سال سختی گذشت. سال خیلی سختی گذشت. اما رابطه با میم بعد از نوزده سال جای خوبیه. چی دیگه از زندگی می‌خوام؟ اوه یک عالمه پول. بدن ورزیده‌تر و دونستن اینکه کجای جهانم و جا باید برم و اصلا ریشه میتونم بکنم یا نه. اما میون تمام چیزهایی که این یکسال از دست رفته، میون تمام جنگها، این بهتر شدن ارتباط با میم شبیه ماه کامل میدرخشه در چشمم. همین که چند روز پیش داشتم از فشار دیوانه میشدم و مجبور شدم بهش زنگ بزنم و سلام نگفته منفجر شدم از گریه و گفت نگران نباش من کمکت میکنم درست بشه. انگار دوباره بچه بودیم. نوجوان بودیم. یکیمون یک جا کم می‌آورد و اون یکی می‌گفت نگران نباش. من هستم و کمکت میکنم. همون مدلی که برادر تقریبا دوقلوت می‌تونه بگه فقط. 
امشب شب سیصد و شصت و پنجم ترکیه است. سال کامل میشه. برادرم، سی و شش ساله.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...