Saturday, October 29, 2022

از خاطره ها و بال های سالهای دور

چند سال پیش، وقتی اوج حرکت گروهمون بود، خیلی پیش می اومد یکی زنگ بزنه که بیا برای فلان جا مصاحبه کنیم. صحبت کردن از حرکتمون، از رویامون، اونجا که یه چیز کاملا بی مصرف و به درد نخور، یه در پلاستیکی ساده تبدیل به عامل همبستگی یک عالمه آدم و توجهشون به محیط زیست و مشکل حرکتی معلولین شده بود، برام یه لذت غریبی داشت. انگار داری محبوبت رو در زیباترین رخش به بقیه معرفی میکنی. یکبار یکی پرسید بعدش چی؟ قدم بعدی چیه؟ اون موقع تازه جلسات آینده پژوهی رو رفته بودم. فکرم مشغول چیزی بیشتر از اتفاقاتی بود که همون لحظه در حال رخ دادن بود. زمانی بود که یکی از اعضای انجمن ام اس برام گفته بود ببین، اگر همین پولها رو به جای خرید ویلچر خرج فیزیوتراپی بچه ها کنیم، یه عده شون اصلا قدرت حرکت رو از دست نمیدن.

خلاصه زنگ زد و پرسید بعدش چی؟ یادمه توی اتوبوس نشسته بودم و آدم زیادی هم سوار نبود و براش از همین رویا گفتم. از رویای اینکه بتونیم پونزده سال بعد کمک کنیم تا آدمهایی که اسیب دیدن و دامنه ی حرکتشون بسیار محدود شده دوباره سلامتشون رو باز بیابند. که این بخش کمک برای وسیله کمک حرکتی، یه بخش کوچک داستان ماست. بخشی که قراره عوض بشه. بزرگ بشه. رشد کنه. رویام رو با جزئیات برات شرح دادم. اینکه یکسال بعد کجاییم. پنج، ده، پانزده و در نهایت بیست سال بعد کجا. براش گفتم چطور و در چند شهر و استان تا همین الان شاخه زدیم. چقدر ویلچر خریدیم. دایره نفوذمون چقدره. با مدارس برخوردمون چطوره. همه چیز رو براش گفتم. با اون صدام که انگار در بیداری دارم رویا میبینم. صحبتم که تموم شد، صدای مرد اونور خط خشدار شده بود. گفت این خیلی بزرگه. گفتم آره. این خیلی بزرگه. شکوهش هم از همینه.

رویای بزرگم رو اما نتونستم به ثمر برسونم. نشد. حیف. خیلی حیف. شبیه بچه ی توانایی که قراره بره جهان رو فتح کنه اما قدم های اولش متوقف میشه. از تمام اون رویای طولانی اما اون لحن صدام بدجور یادم مونده. من یه روز رویایی داشتم. راستش یادمه یه درد عمیق شخصی داشتم اون بهار که باید به چیزی تبدیلش میکردم و شد این رویا. بعدا همین برام یه رویه شد. دردها رو به کارها تبدیل میکردم. تا زمانی که درد از من قوی تر شد و رفتم زیر سیاهی و همه چیز پاشید. گاهی هنوز به صحبت های اون روز پای تلفن فکر میکنم. به صحنه هایی از شهر که از جلوی چشمهام رد میشدند و به خودم که اوقدر امیدوار و محکم بودم. برای همینه که درد از هم پاشیدن اون گروه این طور برام سنگین بود. برای همینه فکر میکنم نتونستم. نشده. تهش، برای من درد و زیستن بدجور به هم پیوند خورده اند.

چرا نوشتم؟ نمیدونم. این روزها خیلی مشغول اینم که ببینم کجام. من کجام؟

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...