Friday, July 29, 2022

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

ویکی پدیا می‌گوید ما هشت گونه نهنگ داریم که در گستره‌ی وزنی صد و سی کیلوگرم تا صد و نود هزار کیلوگرم در اقیانوس‌ها زندگی می‌کنند. نهنگ ها به ما فکر نمی‌کنند. یعنی ما برای نهنگ‌ها مهم نیستیم. در بهترین حالت، ما آن موجودات نسبتا کوچک بسیار مزاحمی هستیم که در بدترین حالت شکارشان میکنیم. 
یک نهنگ معمولی اما به ما فکر نمی‌کند. احتمالا به جز چند نهنگ بسیار بدشانس، مابقی آنها هیچ تصوری از تفاوت زن و مرد یا نژاد در گونه‌ی ما ندارد. براش مهم نیست ما کجاییم. چطوریم. نهنگ شهر را نمیشناسد. هیچ نهنگی هرگز مزرعه ندیده. از دنیای ما احتمالا فقط قایق و کشتی دیده باشند. براش هیچ اهمیتی ندارد ما گیاهخواریم یا اینترنت داریم یا چند سالی هست سلفی میگیریم و بعضی هایمان وقت سلفی گرفتن لب‌هایمان را غنچه میکنیم و به غایت به غایت به غایت زشت میشویم. اصلا نهنگ براش زیبایی و زشتی ما تعریف نشده. معیارهای زیبایی و اصلا زندگی نهنگ آنقدر متفاوت است که در هیچ کدامشان تعریفی از همزمانی پی ام اس و دم کشیدگی روانی و مزه‌ی گند قورباغه در دهان موضوعیت ندارد. نهنگ موجود دیگری است.
نهنگ جور دلنشینی سلطان دریاست.  با گونه‌های نزدیک به خودش کل کل بخوری میخورمت دارد و اصلا خودش را قاطی بازی قدرت با انسان نمیکند. یعنی نمیگوید تو اینترنت ساختی بذار من چیز خفن‌تر بسازم. به سادگی همان زندگیش را که میلیون‌ها سال است به آن خو گرفته ادامه میدهد. همین الان یک جای جهان یک نهنگ جوان مشغول بیرون پریدن از آب است. یک نهنگ نر یک جا با نر دیگر مسابقه میگذارد و یک نهنگ ماده آن طرف‌تر دلبری میکند و عبور میکند. برای هیچ کدام ما وجود نداریم.
قبل‌تر، عادت داشتم وقتی زندگی سخت می‌شد به نهنگ‌ها فکر کنم. به گله‌ی ماهی‌ها. به دل اقیانوس. به تمام موجوداتی که نه فقط با من که اصلا با انسان آشنا نیستند. بعدتر عادتم عوض شد. شب زل میزدم به آسمان - من همیشه عادت دارم تختم چسبیده‌ترین حالت به پنجره باشد - و به هر ستاره‌ای میشد نگاه میکردم و فکر میکردم از آن فاصله من نیستم. نه که بی اهمیت باشم. اصلا نیستم. وجود ندارم. موضوعیت ندارم. اینجا اما آلودگی نوریش زیاد است. آسمان اصلا ستاره ندارد انگار. باید برگردم به عادت معهود. به نهنگ‌ها. بعد قبل خواب بخوانم که: من نهنگم تو زمین. من نهنگم، تو درخت. من نهنگم، تو بهار. من نهنگم، تو بهار.

No comments:

Post a Comment

افتخار

کم خوابیدم دوباره. یکی از برج های روبروی خونه، حوالی پنج صبح از طبقات بالاش روشنی شروع شد که پایین بیاد. روی خونه به سمت جنوب غربیه. نه ماه ...